بالاحصار(1) ، قلعهای با وضع سوقالجیشی در افغانستان، متعلّق به پیش از اسلام. این قلعه که به کهندژ یا قلعة کابل نیز معروف است، در قسمت جنوب شرقی کابل بین Ó 48، Å 10، ْ69 طول شرقی و Ó 18، Å 30، ْ34 عرض شمالی قرار دارد (انجمن دایرةالمعارف افغانستان، ذیل «بالاحصار») و بقایای آن در جنوبغربی بر روی کوههای شیردروازه و آسِمایی و در جنوبشرقی بر روی تپة زمرد واقع است (کهزاد، ج 1، ص 1).پیشینه1) پیش از اسلام. قدمت قلعه بدرستی مشخص نیست، گویا پیش از احداث هرگونه قلعه و حصاری در محل بالاحصار فعلی، معبدی بودایی در آنجا وجود داشته که بقایای آن هنوز هم برجاست. اما تاریخ بنای اولیة قلعه ظاهراً به حدود یک قرن و نیم پیش از اسلام، یعنی به دورة هَیاطِله میرسد. در این دوره بر روی کوهها دیوارهایی وجود داشته که یقیناً برای محافظت از حصار و قلعهای بوده است (کهزاد، ج 1، ص 9).2) دورة اسلامیالف) از آغاز تا زمان صفّاریان . گرچه تاریخچة این قلعه از تاریخ شهر کابل جدا نیست، و کابل نیز از 32 تا 253 بارها با سپاهیان عرب برخورد داشت، اما از اوضاع بالاحصار تا قرن چهارم اطلاعی در دست نیست. حدود العالم (ص 104) نخستین منبعی است که، ضمن شرحی از کابل، حصار محکم آنرا با ساکنان مسلمان و هندو وصف کرده است. اصطخری (ص280) در 340، ابنحوقل (ص 450) در 367 و مقدسی (ص 304) در 375 نیز از حصار محکم و استوار کابل یاد کردهاند. از این منابع چنین برمیآید که شهر کابلِ آن دوره از دو قسمت حصار و رَبَضْ (آبادیهای اطراف قلعه) تشکیل شده بود و مسلمانان در حصار و هندوان در ربض ساکن بودند. هندوان بتکدههایی نیز در آنجا داشتهاند که ظاهراً تا اواسط قرن سوم برپا بوده است.ب) از صفّاریان تا سَدوزائیان . شهر کابل را از قرن چهارم تا هشتم حکمرانان غزنوی، غوری، جُغتایی و ایلخانی اداره میکردند، اما تا زمان امیرتیمور (حک : 771ـ807) از اوضاع بالاحصار آگاهی درستی نداریم. در زمان وی دو تن از حکمرانان کابل، به نامهای پولادبوقا و آقبوقا، بر امیرحسین (متوفی 772)، که بر بخش وسیعی از افغانستان شرقی سلطنت میکرد، شوریدند و در بالاحصار تحصن جستند. ازینرو تیمور * ، که در آن هنگام از سرکردگان سپاه امیرحسین بود، به جنگ آنان رفت. آن دو شکست خوردند و تیمور بالاحصار را فتح کرد (عبدالرزاق سمرقندی، ج 1، ص 398).پس از امیرتیمور، چند تن از شهزادگان گورکانی در قلعة بالاحصار مقیم بودند که یکی از آنان الغ * بیگ (متوفی 907)، فرزند سلطان ابوسعید بود (کهزاد، ج 1، ص 39). سپس محمد مقیم ارغون، فرزند میرذوالنون، در 908 به حکمرانی کابل رسید و در بالاحصار اقامت گزید (روملو، ج 12، ص 97؛ کهزاد، ج 1، ص 45)، اما حکمرانی او دیری نپایید و چون ظهیرالدین بابُر در 910 کابل را فتح کرد، وادار به تسلیم شد (علامی، ج 1، ص 89؛ بابر، ص 195، 199). بنابر این شواهد، بالاحصار در زمان امیرتیمور و بابر * ، استحکامات نظامی داشته و مرکز و مقرّ حکومتی بوده است.بابر از شهر کابل و اوضاع بالاحصار گزارش کاملی آورده و بین ارگ و قلعة آن تفاوت گذاشته است؛ بدین ترتیب که ارگ کابل بر بالای کوه شاه کابل (شیردروازه) و قلعه آن در شمال ارگ در محلی به نام عُقابین قرار داشته که پیرامون آن جلگههای حاصلخیزی بوده است (ص 200ـ201). در 911، یک سال پس از فتح کابل، زلزلة شدیدی روی داد که به منازل و ارگ بالاحصار و حتی به دیوارهای روی کوه آسیب فراوانی رسانید و بابر فرمان داد تا سربازان به تعمیر آن بپردازند (همان، ص 247ـ 248).بابر، با اینکه مقرّ حکومتش در هند بود، به کابل و بالاحصار دلبستگی ویژهای داشت و به آبادکردن آن علاقهمند بود. او دو باغ به نامهای باغ اورته و باغ مهتاب در آنجا احداث کرد (کهزاد، ج 1، ص 99، 140).پس از بابر، کابل و بالاحصار همچنان در اختیار اخلاف او بود و بالاحصار، به دلیل وضع ویژهاش، همچنان مرکزی نظامی و اداری بهشمار میآمد و از این دوره به بعد رویدادهای گوناگونی در آن رخ داد. در اکبرنامه آمدهاست که بالاحصار صحنة زد و خورد و جنگ و گریز میان همایون * (متوفی 963) و کامران * میرزا (متوفی 964)، دو تن از فرزندان بابر، بود که داعیة سلطنت داشتند و میان این دو، دست به دست میشد (ج 1، ص 260 به بعد)، تا اینکه حکومت به جهانگیر * (1014ـ1037)، فرزند جلالالدیناکبر، رسید. بااینکه مقرّ حکومت جهانگیر در هند بود، گاهی به کابل و بالاحصار نیز سفر میکرد. او پس از ورود به کابل (1016)، عمارتهای بالاحصار را نپسندید و دستور داد آنهارا ویران کنند و دیوانخانة پادشاهی و عمارتهای جدید بسازند (جهانگیر، ص 68). بدین ترتیب، میتوان گفت که بالاحصار در این هنگام عمارتهای بسیاری داشته است. بعد از جهانگیر، فرزندش، شاه جهان * ، به حکومت رسید (1037ـ 1068) و در زمان او نیز عمارتهای بالاحصار بازسازی شد (کنبو، ج 2، ص 419). پس از شاه جهان، حکومت گورکانیان هند رفته رفته رو به انقراض گذاشت تا اینکه نادرشاه افشار در 1151 کابل را فتح کرد. مروی بالاحصارِ آن دوره را حصاری با چند برج مستحکم و ارگ وصف کرده که چهار طرف داشته و یک سمت آن رو به کوهی مشرف بر تمامی قلعه بوده است و به همین جهت، ساکنان آنجا چند برج محکم در آن کوه ایجاد کرده بودند تا از قلعه محافظت شود. نادر پس از گشایش بالاحصار، سپاهیانش را از غارت و دستاندازی به داراییهای مردم بازداشت و از ویران کردن بالاحصار جلوگیری کرد و پس از گماشتن سه هزار تن از سپاهیانش در آنجا روانة پیشاور شد (ج 2، ص 564ـ566).ج) دورةسدوزائی. ایندوره باحکومت احمدشاهبابا(دُرّانی * ) در 1160 آغاز میشود. در طول حکمرانی این خاندان، کابل و بالاحصار از یک طرف مرکز رویدادهای گوناگون و درگیریها و جنگهای میان افراد این خاندان و بارَکزائیها * (محمدزائیها) بود و از طرف دیگر نفوذ روزافزون انگلیسیها در این دوره به مداخلة مستقیم آنان در امور داخلی افغانستان انجامید.در زمان تیمور (حک : 1187ـ1207)، فرزند احمدشاه، کابل پایتخت شد و بالاحصار به دلیل وضع جغرافیایی و تشکیلات نظامیش اهمیت بیشتری یافت چندانکه دربار و مراکز قضایی و اداری نیز به آنجا منتقل شد (کهزاد، ج 2، ص 11ـ17، 37).زمانْ شاه، سوّمین پادشاه سدوزائی (حک : 1207ـ1216) با وجود درگیریهای بسیار با اعضای خاندانش، بخصوص برادرانش که داعیة حکومت داشتند، به آبادانی بالاحصار و ایجاد قصرها و باغها پرداخت. از معروفترین عمارتها در زمان او میتوان قصر چهلستون را نام برد که در 1209ـ1210 در قسمت شرقی بالاحصار ایجاد شد. میرزا لعل محمدخان، متخلّص به عاجز، در وصف این بنا قصیدهای 22 بیتی سروده که به فحوای آن، قصر، چهار منزل با سقفهای گنبدیشکل داشته است (وکیلی فوفلزایی، ص 381). زمانْ شاه، پس از بازگشت از پنجاب، چند تن از هنرمندان آنجا را دعوت کرد تا به بالاحصار بیایند و در آنجا از چوبهای هندی، قصری بهنام بنگلة طلا بسازند (همان، ص 382). از دیگر بناهایی که در این دوره در بالاحصار احداث شد، زندانی بود ویژة شهزادگان و رجال شهر (کهزاد، ج 2، ص 147).از قضا زمانْ شاه، در اواخر سلطنتش، در زندانی که خود ساخته بود گرفتار آمد. بدین قرار که او همیشه در اندیشه تسخیر هند بود و انگلیسیها بشدت از این عمل پرهیز داشتند، چندانکه برای بازداشتن زمان شاه از این تصمیم، برادرش، محمود، و فتحخان فرزند پایندهخانِ بارکزائی، را تحریک کردند و در جنگی که میان آنان درگرفت، زمانْ شاه شکست خورد و به زندان افتاد و محمود به جای او نشست (1216ـ 1218) و فتحخان را به وزارت گماشت (شکارپوری، ص 794). اما حکومت وی نیز به دست برادرش، شاه شجاع (حک : 1218ـ1224) فروپاشید. حکومت شاه شجاع نیز به دلیل درگیری بین او و فتحخان به فرجام نرسید و محمود دوباره قدرت را به دست گرفت (1224ـ1233)، اما به دلیل بیکفایتی، از عهدة امور برنیامد و از همان زمان انحطاط این خاندان آغاز شد. در جنگی که بین محمود (1224ـ1233) و سردار دوست محمدخان * بارکزائی درگرفت، بالاحصار به دست دوست محمدخان (حک : 1242ـ 1255) افتاد (شکار پوری، ص 79ـ80؛ کهزاد، ج 2، ص 195) اما او همچنان گرفتار درگیریهای اعضای خاندانش از یک سو و مقابله با خاندان سدوزائی، از سوی دیگر، بود. در همین زمان، انگلیسیها از بیم حملة فرانسویها و روسها، به افغانستان قشون فرستادند. دوست محمدخان که از حمایت انگلیسیها محروم مانده بود، ناگزیر از سلطنت کناره گرفت و شاه شجاع پس از سی سال در 1255/1839 به کمک انگلیسیها دوباره به مسند قدرت رسید (کهزاد، ج 2، ص 239). در آن وقت هیئتی انگلیسی در بالاحصار اسکان یافت که موجب ناخرسندی کابلیان و حملة آنان به منزل یکی از صاحبمنصبان انگلیسی به نام برنس و قتل او شد. در نتیجه، بالاحصار به محاصرة کابلیان درآمد (همان، ج 2، ص 282ـ295؛ شکار پوری، ص 488ـ 489). مکناتن ، وزیرمختار انگلیس که در بالاحصار اقامت داشت، نیرویی برای مقابله با مجاهدان کابلی فرستاد که در وهلة نخست مجاهدان را عقب راندند؛ اما پیروزی انگلیسیها دوامی نداشت و در درگیری دیگری با دادن تلفات زیادی شکست خوردند؛ با این حال بالاحصار را از دست ندادند (شکار پوری، ص 496، 501)؛ تا اینکه سردار اکبرخان، فرزند دوست محمدخان، از بخارا به کابل رفت و مکناتن در 1258/1842 مجبور به مذاکره و بستن معاهدهای مبنی بر تسلیم نیروهای انگلیس با او شد (همان، ص 503 ـ 505). پس از چندی، مکناتن، که در خفا در پی ایجاد آشوب بود، به دست سردار اکبرخان کشته شد و آن دسته از نیروهای انگلیس که قصد داشتند کابل را ترک کنند، در راه به دست نیروهای سردار اکبرخان از بین رفتند. این شکست موجب شد که مردم در سراسر افغانستان، به مقابله با انگلیسیها برخیزند (همان، ص 515 ـ 519). در همان سال، شاه شجاع که بدون حامی در بالاحصار مانده بود، کشته شد (شکار پوری، ص 935) و مجاهدان، فرزندش شهزاده فتح جنگ، را به دلایل سیاسی به حکومت رساندند اما عملاً زمام امور به دست سردار اکبرخان بود (کهزاد، ج 2، ص 327ـ335). پس از مدتی، فتح جنگ از انگلیسیها درخواست کمک کرد و در نامهای از ژنرال انگلیسی، پالک ، خواست که به کابل بیاید. سردار اکبرخان پس از آگاهی از مضمون نامه، فتح جنگ را در بالاحصار زندانی کرد اما او گریخت و خود را به جلالآباد، محل سکونت نیروهای انگلیسی رساند (همان، ج 2، ص 336ـ337). در 1258/1842 انگلیسیها با امیر دوست محمدخان که در هند تحت نظر بود، تماس گرفتند و از او خواستند که به نحوی سردار اکبرخان را از کابل دور کند. وی نیز با وجود اینکه برای مقابله با انگلیسیها، نیروی بسیاری در اختیار داشت، کابل را ترک کرد. پس از آن نیروهای انگلیس به همراهی فتح جنگ روانة کابل شدند و در رمضان 1258/اکتبر 1842، پس از بر تخت نشاندن شهزاده شاهپور، برادر فتح جنگ، در بالاحصار، افغانستان را به دلایل سیاسی ترک کردند (همان، ج 2، ص 339ـ344). سلطنت این شهزاده نیز چندان نپایید، زیرا پس از بیرون رفتن نیروهای انگلیس، سردار اکبرخان دوباره به کابل بازگشت و شهزاده شاهپور ناگزیر کابل را رها کرد. سپس امیر دوست محمدخان دوباره حکومت را به دست گرفت (1259ـ1279) و پس از بیست سال سلطنت، فرزندش، امیر شیرعلیخان * ، به سلطنت رسید. او با ژنرال استیلاتوف روسی عهدنامهای بست (همان، ج 2، ص 387) که درنتیجة آن انگلیس، که به هیچ روی نفوذ نیروی بیگانهای همچون روسیه را در خاک افغانستان برنمیتافت، مجدداً افغانستان را اشغال کرد و در 1296/1879 نیروهایش وارد جلالآباد شدند. امیر شیرعلیخان، که بیهوده در انتظار کمک روسها بود، ناگزیر کابل را ترک کرد و فرزندش، امیرمحمد یعقوب، در بالاحصار بر تخت نشست (رشتیا، ص 249؛ کهزاد، ج 2، ص 421). پس از ورود قوای انگلیس به کابل، هیئت نمایندگی انگلیس به نمایندگی کِیونْاری با امیرمحمد یعقوبخان عهدنامهای به نام گَندَمَک بستند (1296/1879) که طبق آن بخشهای بسیاری از افغانستان به اشغال انگلیسیها درآمد (رشتیا، ص 252ـ253). همچنین قرار شد که هیئتی انگلیسی در بالاحصار مستقر شود. یک ماه بعد، کیوناری به عنوان وزیرمختار انگلیس به بالاحصار رفت و در همة امور به مداخله پرداخت (کهزاد، ج 2، ص 426ـ427). در این گیر و دار داوود شاهخان، سردار سپاه امیرمحمد یعقوبخان نیز، که نفوذ و قدرت بسیاری داشت، خودسرانه عمل میکرد. همة این عوامل به سستی حکومت مرکزی کابل انجامید و مردم هم که از حضور بیگانگان به تنگ آمده بودند، از این اوضاع بیش از پیش ناراضی شدند. سرانجام کابلیان به همراه قوای نظامی به اقامتگاه کیوناری حمله بردند و او برای اینکه گرفتار آنها نشود، خانه را به آتش کشید و با همراهانش از بین رفت (همان، ج 2، ص 4ـ431).در پی این واقعه، از یک سو نیروهای انگلیس، به سرکردگی ژنرال رابرتس که در نزدیکی مرزهای افغانستان بودند، وارد خاک افغانستان و عازم لوگر شدند؛ و از سوی دیگر شهزادگان افغانی، که هر یک داعیة حکومت داشتند، به نیروهای انگلیسی پیوستند و خواهان حکومتی با قیمومت انگلیسیها شدند. امیرمحمد یعقوبخان هم از بیم اینکه مبادا انگلیسیها از مردم کابل انتقام بگیرند، شبانه بالاحصار را ترک کرد و خود را به نیروهای انگلیسی رساند. آنان همراه او به کابل رفتند (همان، ج 2، ص 434ـ435) و در نزدیکی آن، اردو زدند. در همین هنگام مجاهدان زرادخانة بالاحصار را به آتش کشیدند و انگلیسیها به این بهانه و همچنین انگیزة انتقام قتل کیوناری، در 1296/1879 بالاحصار را به توپ بستند، چندانکه از آن جز ویرانهای باقی نماند. سرانجام در 1309 ش یعنی پس از گذشت تقریباً 53 سال، بالاحصار را به فرمان امیرمحمد نادرشاه غازی، بازسازی کردند و دانشگاه جنگ ـ که تا به امروز باقی است ـ در بالای تپة زمرد آن بنا شد (رشتیا، ص 259).منابع : ابنحوقل، کتاب صورة الارض ، چاپ کرامرس، لیدن1967؛ ابراهیمبنمحمد اصطخری، کتاب مسالکالممالک ، چاپ دخویه، لیدن 1967؛ انجمن دایرةالمعارف افغانستان، آریانا دایرةالمعارف ، کابل 1328ـ 1348 ش؛ جهانگیر، امپراتور هند، جهانگیرنامه: توزک جهانگیری، چاپ محمّد هاشم، تهران 1359 ش؛ حدود العالم من المشرق الی المغرب ، چاپ منوچهر ستوده، تهران 1340 ش؛ قاسم رشتیا، افغانستان در قرن نوزده ، کابل 1346 ش؛ حسن روملو، احسن التواریخ ، چاپ عبدالحسین نوایی، ج 12، تهران 1357 ش؛ عطا محمد شکارپوری، تازه نوای معارک ، چاپ عبدالحی حبیبی، کراچی 1959؛ عبدالرزاق سمرقندی، مطلع سعدین و مجمع بحرین ، ج 1، چاپ عبدالحسین نوایی، تهران 1353 ش؛ ابوالفضلبنمبارک علامی، اکبرنامه ، کلکته 1877ـ1886؛ محمد صالح کنبو، عمل صالح ، الموسوم به شاه جهاننامه ، ترتیب و تحشیة غلام یزدانی، چاپ وحید قریشی، لاهور 1967ـ1972؛ احمد علی کهزاد، بالاحصار کابل و پیشآمدهای تاریخی ، کابل 1336ـ1340 ش؛ محمدکاظم مروی، عالم آرای نادری ، چاپ محمد امین ریاحی، تهران 1364 ش؛ محمدبن احمد مقدسی، کتاب احسن التقاسیم فی معرفةالاقالیم ، چاپ دخویه، لیدن 1967؛عزیزالدین وکیلی فوفلزایی، درة الزمان ، کابل 1337 ش؛Ba ¦ bur, Emperor of India, Ba ¦ bur-Na ¦ ma= Memoirs of Ba ¦ bur , ed. Annette Susannah Beveridge, New Delhi 1979.
باوندیان، خاندانی ایرانی از امیران طبرستان که حدود هفتصد سال، بیشتر در مناطق کوهستانی آن ناحیه، فرمان راندند. در طول این مدت، باوندیان سه بار فروپاشیدند. قلمرو آنان طبرستان، در جنوب دریای خزر و مشرق گیلان و مغرب استرآباد، شامل شهرهای آمل، ساریه (ساری)، مهروان و آبسکون بود (ابناسفندیار، قسم 1، ص 56). اما این تقسیمبندی در طول تاریخ دگرگون شده است. طبری (ج 9، ص 97) از سه منطقة کوهستانی در طبرستان به نامهای کوهستان ونداد هرمز، کوهستان ونداسنجان و کوهستان شروین یاد کرده است.1) پیش از اسلام. پس از فروپاشی حکومت خاندان جُشْنَسْفْ یا گُشْنَسْبْ داد، که از واپسین سالهای دورة اشکانی بر طبرستان (پَذَشخوارگر) حاکمیت داشتند (کریستن سن، ص 377)، قباد ساسانی (متوفی 531)، پسرش کیوس (کاووس) را به حکمرانی این ناحیه فرستاد و او اوضاع آشفتة طبرستان و خراسان را که گرفتار یورش ترکان شده بود، سامان بخشید. ابناسفندیار (قسم 1، ص 147) از او به عنوان «آدم آل باوند»(= پایهگذار سلسلة باوندیان) یاد میکند. پس از کشته شدن قباد، انوشیروان، کیوس را که مدعی تاج و تخت بود، از میان برداشت و حکمرانی بخشی از طبرستان را به قارِن، پایهگذار دودمان قارن وند در طبرستان داد (همان، قسم 1، ص 152). از شاپور، فرزند کیوس، پسری به نام باو به جای ماند که باوندیان به او منسوباند.2) پس از اسلام. همزمان با کشورگشاییهای مسلمانان، سه خاندان مهمِ قارنوند، بادوسپانیان * و باوندیان بر همه یا قسمتی از طبرستان حکمرانی داشتند. حکمرانان باوندی بیشتر به «اسپهبد» معروف بودند؛ مسلمانان، تا سدة دوم هجری، به قلمرو آنان که بیشتر در مناطق کوهستانی بود، دست نیافتند و تنها از قرن سوم به بعد توانستند بر دشت طبرستان مسلط شوند.الف) باوندیان دورة نخست یا ملک الجبال (پادشاه کوهستان). مرکزشان در فِرّیم یا پِرّیمِ شهریارکوه (همان، قسم 1، ص 183) بر کنار شاخة غربی رود تجین بود ( حدودالعالم ، ص 239). شهریارکوه در واقع همان جبال قارن و پیشتر مرکز خاندان قارنوند بود (جوینی، ج 3، ص 385، حاشیة قزوینی). به گمان لسترنج (ص 398) و بازورث ( د. اسلام ، ذیل «فریم») جای فریم دقیقاً مشخص نیست؛ کازانوا، به اشتباه فریم را همان فیروزکوه دانسته است، امّا فریم در هزار جریب دودانگة کنونی و در جنوب شهر ساری قرار دارد (جوینی، ج 3، ص 381ـ382، حواشی قزوینی؛ رزمآرا، ج 3، ص 204). باو، پایهگذار باوندیان، نخست در خدمت خسرو پرویز (متوفی 7) بود و در کنار او با رومیان جنگید. خسرو پرویز زمامداری استخر و آذربایگان و عراق و طبرستان را به او سپرد (ابناسفندیار، قسم 1، ص 152). اما شیرویه، جانشین خسرو پرویز، داراییهای باو را تاراج و او را به استخر تبعید کرد. با درگذشت شیرویه و به سلطنت رسیدن آزرمیدخت در 10، از باو خواست تا سپهسالار لشکرش شود ولی باو نپذیرفت و در آتشکدهای در استخر به عبادت پرداخت (همان، قسم 1، ص 152ـ 153). شاید به همین دلیل، برخی تاریخنویسان، پایهگذار سلسلة باوندیان را موبدی زرتشتی دانستهاند (مارکوارت، ص 128). در دورة یزدگرد سوم (11ـ31) مسلمانان و ترکان بر شدت حملههای خود به مرزهای دولت ساسانی افزودند. یزدگرد، باو را از استخر فراخواند و اموالش را پس داد و او را به خدمت گرفت. اما با شکست او از مسلمانان، باو از وی جدا شد و به کوسان رفت تا در گرگان به یزدگرد بپیوندد (ابناسفندیار، قسم 1، ص 154). لیکن با کشته شدن یزدگرد، باو ناگزیر در همانجا ماندگار شد. پس از چندی، مردم طبرستان که پیوسته گرفتار یورش ترکان و حملة مسلمانان بودند، باو را به پادشاهی برگزیدند و او با جلوگیری از این تاخت و تازها طبرستان را سامان بخشید و پس از پانزده سال حکومت، به دست ولاش که احتمالاً همان آذرولاش حاکم طبرستان از سوی یزدگرد بود، کشته شد (همان، قسم 1، ص 154-156).برخی، از جمله مرعشی، مادلونگ و رابینو، آغاز حکومت باو را در 45 دانستهاند. این تاریخ درست به نظر نمیرسد زیرا به گفتة ابناسفندیار (همانجا) اولاً آغاز سلطنت باو فاصلة چندانی با زمان کشته شدن یزدگرد (31) نداشته است؛ ثانیاً کشندة باو، ولاش، در 35 یزدگردی/45 هجری، درگذشته است (همان، قسم 1، ص 154). بدین قرار، میتوان گفت که باو پیش از 45 و احتمالاً حدود 31 بر قسمتی از طبرستان فرمانروایی میکرده است.ولاش، پس از کشتن باو، چندی حکومت کرد تا اینکه خُورزاد خسرو، سهراب (سُرخاب)، پسر باو را که با مادرش در خانة باغبانی در دزانگنار ساری به صورت ناشناس زندگی میکرد، پیدا کرد و به کولا برد و با یاری اهالی، ولاش را از بین برد و سهراب را در فریم به سلطنت رساند. گفتنی است که خورزاد خسرو در نزدیکی تالیور و قلعة کوزا برای سهراب قصر و گرمابه ساخت (همان، قسم 1، ص 156).سرگذشت بازماندگان باو تا زمان شروین روشن نیست. با این حال، مرعشی (ص 323) نام آنان و مدت حکومتشان را آورده، و زامباور (ص 187) نام آنان را ذکر کرده است.ظاهراً فرزندان سهراب قدرتی نداشتند؛ زیرا ابناسفندیار، تنها منبع موثق این دوره، نامی از آنان نیاورده است. به گفتة ابناسفندیار (قسم 1، ص 158) فَرْخان، نوة گاوباره که به میانهرود حمله برده بود، به اولاد باو آزاری نرساند و احترام آنان را نگاه داشت. بنابراین، باوندیان در این زمان، در دهستان میانهرود ساکن بودند، اما قدرتی نداشتند و در پناه مرزبان روزگار میگذراندند.یکی از نامدارترین فرمانروایان باوند، شروین معروف به ملک الجبال، بود. در زمان او، کارگزاران خلیفة عباسی بر دشت طبرستان چیره و با حاکمان کوهستانها درگیر شدند، تا اینکه شروین با عمربنالعلا (متوفی 165) نایب منصور در طبرستان، که قصابی از اهل ری بود، جنگید و بر او پیروز شد (همان، قسم 1، ص 181؛ بلاذری، ص 330) و آبادیهایی را که خالد بن برمک، والی پیشین، ساخته بود ویران کرد. پس از منصور، مهدی عباسی، عبدالحمید مضروب را والی طبرستان کرد، اما به سبب ظلم و خراج بسیار، مردم شکایت او را نزد وندادهرمز، از دودمان قارنوند، بردند و از او یاری خواستند. وندادهرمز پس از مشورت با اسپهبد شروین در شهریارکوه و مَصمغان وَلاش در میانهرود و اطمینان از حمایت آن دو، در 166 به همراهی مردم در یک روز به آنان و ایرانیانی که مسلمان شده بودند حمله کردند. همبستگی مردم در این شبیخون چنان استوار بود که زنانی که به عقد مسلمانان درآمده بودند شوهران خویش را «از ریش گرفته» دم تیغ دادند. خلیفه پس از دریافت این خبر، سالم فَرغانی، مشهور به شیطان فرغانی، را به طبرستان فرستاد (ابناسفندیار، قسم 1، ص 183)، اما او به دست وندامید، فرزند ونداد هرمز، کشته شد (همان، ص 185). ازینرو، مهدی، فراشه را با ده هزار مرد به طبرستان فرستاد ولی آنان نیز دربرابر وندادهرمز و شروین کاری از پیش نبردند (همان، قسم 1، ص 186). سپس در 167، مهدی، پسرش موسی ملقب به هادی، را راهی طبرستان کرد و او نیز پسر فرید شیبانی را به جنگ شروین و وندادهرمز فرستاد، اما نتیجهای نداشت و والیان مهدی هرگز نتوانستند کوهستان شروین و وندادهرمز را در طبرستان فتح کنند.در 176، هارونالرشید نیز والیان بسیاری برای مقابله با دو اسپهبد به طبرستان فرستاد. هارون در 189، در نزدیکی ری مستقر شد و شروین و وندادهرمز را نزد خود خواند، اما چون آن دو از هارون تقاضای گروگان کردند، هارون خشمگین شد و تصمیم به نبرد گرفت. سپس وندادهرمز نزد او رفت، اما شروین به بهانة پیری و رنجوری، از رفتن سر باز زد (همان، قسم 1، ص 197). هارون نیز هَرثَمه * را راهی طبرستان کرد تا شهریار پسر شروین و قارن پسر وندادهرمز را گروگان گرفته به بغداد بفرستد (همان، قسم 1، ص 198؛ طبری، ج 8، ص 316). اما پس از یک سال، هارون الرشید که به سبب بیماری رنجور شده بود، گروگانها را به پدرانشان بازگرداند. از سرگذشت شروین در زمان مأمون آگاهی چندانی در دست نیست جز اینکه در همین دوره (پس از 198) درگذشته است (ابناسفندیار، قسم 1، ص 205).پس از شروین، شهریار فرمانروای شهریارکوه شد. ونداد هرمز با او سازش داشت و پس از مرگش، فرزند او قارن با شهریار هم پیمان شد. به گفتة ابن اسفندیار (قسم 1، ص 205-206) مأمون که قصد داشت با رومیان بجنگد از قارن و شهریار خواست که به او بپیوندند. قارن پذیرفت اما شهریار از رفتن خودداری کرد. اما این گفته درست به نظر نمیرسد؛ زیرا درگذشت قارن در 201، و نخستین رویارویی مأمون با رومیان در نخستین ماههای 215 بود (یعقوبی، ج 2، ص 465-467). به هر حال، شهریار مقادیر معتنابهی از زمینهای قارن را به تصرف درآورد. قارن مدتی بعد درگذشت و مازیار، پسر و جانشین او، سرزمینهای از دست رفته را از شهریار درخواست کرد و کار به جنگی کشیده شد که به شکست مازیار انجامید و باقیماندة املاکش به شهریار رسید. مازیار نیز ناگزیر به وندامید، پسر ونداسفان، پناه برد. شهریار او را از وندامید طلب کرد، امّا مازیار از آنجا گریخت و به بغداد رفت (ابن اسفندیار،قسم 1، ص 206-207). طبری (ج 8، ص 556) در رویدادهای 201 به شکست شهریار از عبداللّهبنخُرداذبه، والی طبرستان، اشاره کرده، اما چنین خبری را یعقوبی و بلاذری ضبط نکردهاند. باری شهریار نیز پیش از 208 درگذشت و شاپور جانشین او شد.شاپور، پسر و جانشین شهریار (مرعشی، جعفر پسر دیگر شهریار را جانشین او معرفی میکند، ص 208) بسیار بدخو و ستمگر بود و مردم از او به مأمون شکایتها نوشتند. خلیفه نیز محمدبن خالد، والی طبرستان، را به جنگ او فرستاد اما وی در فتح شهریارکوه کامیاب نشد. پس مأمون، مازیار را در 208 به طبرستان فرستاد. مردم به او گرویدند و در جنگ میان این دو، شاپور شکست خورد و اسیر شد. او که میدانست مازیار به سبب کینة دیرینهاش از خاندان او، امانش نمیدهد، موسی بن حفص، از معتمدان خلیفه و ملازم مازیار را برانگیخت تا در صورت آزاد کردن وی مبلغ زیادی به او بپردازد؛ اما موسی او را ملزم کرد که برای آزادی، مسلمان شود. مازیار به محض آگاهی از این ماجرا دستور قتل شاپور را (احتمالاً در 210) صادر کرد. از این پس بتدریج سراسر طبرستان به فرمان مازیار درآمد، و از نفوذ باوندیانِ دورة نخست بسیار کاسته شد؛ زیرا طبرستان تا درگذشت مازیار در 224 در اختیار او بود. سپس طاهریان، علویان، نایبان خلیفههای بغداد، زیاریان و آلبویه بر طبرستان چیره شدند و حکمرانان باوندی، برای حفظ قلمرو حکمرانیشان، مجبور به فرمانبرداری از این خاندانها شدند. پس از شهریار، پسرش قارن، معروف به ابوالملوک که میدانست با وجود مازیار در طبرستان قدرتی نخواهد داشت، شکوائیههایی به مأمون فرستاد. معتصم، جانشین مأمون، عبداللّه طاهر، والی خراسان، را برای سرکوبی مازیار به طبرستان فرستاد (ابناسفندیار، قسم 1، ص 219). طبری (ج 9، ص 89) در رویدادهای 224 به قارن، از سرکردگان لشکر مازیار و برادرزادة او، اشاره کرده است که به انگیزش حَیّانبنجَبَله، ملازم عبداللّه طاهر، سپهسالاران مازیار را دستگیر کرد، و حیّان نیز کوهستان قارن را به او واگذارد.گفتة طبری به این معناست که شهریار برادر مازیار بوده، اما چون در منابع دیگر به آن اشارهای نشده، درستی آن مسلَّم نیست. به هرحال، پس از کشته شدن مازیار، قارن پسر شهریار حکومت کوهستان را به دست آورد و در 227 مسلمان شد (ابناسفندیار، قسم 1، ص 223).در روزگار خلافت متوکل، آزار رساندن به علویان چندان شد که بسیاری از آنان به کوهستانهای طبرستان پناه بردند. اهالی طبرستان و دیلم که از بیداد محمد اَوس، کارگزار سلیمان بن عبداللّه طاهر در طبرستان، به ستوه آمده بودند، به علویان گرویدند، فقط مردم کوهستان فریم مطیع نشدند (طبری، ج 9، ص274). قارن که از فزونی نیروی حسنبن زید علوی، داعی کبیر(حک : 250ـ270)، به هراس افتاده بود، به او پیغام داد که آماده است برای یاری او لشکر بفرستد. درواقع، هدف اصلی قارن دامن زدن به دشمنی و جنگ میان حسن و طاهریان بود تا هر دو طرف را تضعیف کند و خود فرمانروای طبرستان شود. حسن که به قارن بدگمان بود، از او خواست که به او بپیوندد، اما قارن از رفتن سر باز زد (ابناسفندیار، قسم 1، ص 231) و در 251، که میان سلیمانبنعبداللّه و حسنبنزید جنگ درگرفت، همراه پسرانش، رستم و مازیار، به سلیمان پیوست (طبری، ج 9، ص 307). در این نبرد، که در نزدیکی آمل در محلی به نام لاویج روی داد، لشکریان قارن شکست خورده گریختند و اسپهبد جعفر پسر شهریار، برادر قارن، و داذمهر، سپهسالار لشکر او کشته شدند (ابناسفندیار، قسم 1، ص 234-235). پس از این رویداد، حسنبنزید، اسپهبد بادوسپان را به جنگ قارن گسیل کرد. بادوسپان پس از گرفتن مقر حکمفرمایی قارن، همه جا را به آتش کشید و قارن ناگزیر گریخت و، چون توان نبرد با حسنِ زید را نداشت، در 252، با میانجیگری مَصمَغان، با وی صلح کرد و پسرانش، سهراب و مازیار، را به گروگان نزد حسن فرستاد (همان، قسم 1، ص 238). اما این صلح چندان نپایید و قارن، که برای به دست آوردن سرزمینهای از دست رفته در پی فرصت بود، با جدایی مصمغان از حسن از اطاعت حسن روی گرداند و به مصمغان پیوست. این بار نیز حسن ولایت او را سوزاند. از طرف دیگر قاسمبنعلی، پسر عم حسن، از عراق به کمک او شتافت و پسران قارن را اسیر کرد. تا اینکه خبر رسید قارن عزم حمله به حسنبنمحمد عقیقی از یاران حسنبنزید را دارد. پس قاسم به او مجال حمله نداد و به فریم تاخت، خانهها را به آتش کشید و اهالی را کشتار کرد (همان، قسم 1، ص 239) و چون محمدبننوح و مصمغان و قارن به پشتیبانی سلیمانبنعبداللّه طاهر قصد حمله به ساری کردند، حسن عقیقی به کمک دیلمان، آنان را شکست داد و بدین سان، حسنبنزید بر تمامی طبرستان چیره شد (همان، قسم 1، ص 241-242).این بار، حسن، محمدبنابراهیم را به جنگ قارن فرستاد. او در هزارگری (هزار جریب)، انبارهای غله و خانههای مردم را به آتش کشید و قارن از آنجا گریخت. در همین زمان(254) پسران او نیز از زندان حسن بن زید گریختند (همان، قسم 1، ص 242ـ243). از این پس آگاهی چندانی از زندگی او در دست نیست جز آنکه در 254 درگذشته است.پس از قارن، رستم، جانشین پدر شد، اما در برابر قدرت حسنبنزید ناتوان بود؛ ازینرو برای رویارویی با او، نخست به تحریک دیلمیانی پرداخت که از حسن و برادر او محمد روی برتافته بودند و از گرگان تا نیشابور مسلمانان را آزار میدادند. پس، محمدبنزید آنان را گوشمالی داد و هزار تن از آنان را مثله کرد، ازینرو دیلمیان به رستم پناه بردند. پس از چندی رستم در نامهای، به قاسمبنعلی، نایب حسن در قومس * ، خبر داد که محمدبنمهدیبننیرک از نیشابور در صدد حمله به اوست. قاسم به گمان اینکه از سوی رستم در امان است، از حسن بن زید یاری خواست، اما رستم ناگاه بر او تاخت و در قلعة شاهدز در هزارگری اسیرش کرد و بر قومس چیره شد (همان، قسم 1، ص 247ـ248). همچنین رستم، احمدبنعبدالله خُجَستانی، والی نیشابور، را به جنگ با حسن تشویق کرد. در همین زمان، حسن به رستم در قومس حمله کرد و او را از آنجا راند، اما خجستانی بر محمدبنزید در گرگان تاخت و پس از گردآوری غنایم به نیشابور بازگشت و رستم را در استراباد تنها رها کرد. به همین سبب، حسن بار دیگر به او حمله کرد و رستم گریخت و چون توان رویارویی با او را نداشت، با دادن خراج، به ماندن در فریم بسنده کرد (همان، قسم 1، ص 248ـ 249). پس از مرگ حسن (270) چون محمد، جانشین او، و سیدابوالحسین، داماد حسن، یکدیگر را همراهی نکردند، دیلمیان و رستم به سیدابوالحسین گرویدند (همان، قسم 1، ص 250). به هرحال پس از یک سال محمد زید با کمک رافعبنهَرْثَمه، والی خراسان، سیدابوالحسین را شکست داد و چون از رستم به ستوه آمده بود، به قلمرو او در کوهستان حمله کرد. رستم نیز گریخت و به رافع در خراسان پناه برد و پس از هفت ماه، در 275 با او به طبرستان بازگشتند و به گرگان رفتند. محمد که تاب مقابله با آنان را نداشت، به استرآباد رفت (ابناثیر، ج 6، ص 65). المعتضد (279-289) رافع را به بغداد خواند، اما چون خودداری وی را دید، برای نبرد با او لشکری گسیل کرد. درنتیجه، رافع و رستم شکست خوردند و رافع به محمد زید پیوست (ابناسفندیار، قسم 1، ص 254). عمرولیث، که به جای رافع حکمران نیشابور شده بود، محمد را از این اتحاد منع کرد؛ اما رستم، عمرولیث را از سازش نهانی آن دو که در ظاهر با یکدیگر دوستی نداشتند، آگاه کرد، و رافع نیز با دسیسهچینی رستم را به استرآباد خواند و او را زندانی کرد (همان، قسم 1، ص 255)؛ تا اینکه رستم در 282 درگذشت و رافع اموال او را به محمد، و فریم را به ابونصر طبری سپرد (همان، قسم 1، ص 256).پس از رستم، پسرش شروین، هنگامی جانشین پدر شد که رافع در 283 از عمرولیث شکست خورده و کشته شده بود و عمرولیث و محمد زید نیز در 287 از امیراسماعیل سامانی شکست خورده بود و سامانیان بر طبرستان چیره شده بودند (گردیزی، ص 185ـ186، 323). شروین به ابوالعباس سامانی، گماشتة امیراسماعیل در طبرستان، گروید و تابع او شد تا اینکه در 295 احمد جانشین پدرش، اسماعیل، شد و ابوالعباس بنای نافرمانی با وی گذاشت، اما شروین ابوالعباس را از این کار بازداشت (ابناسفندیار، قسم 1، ص 264-265). پس از مرگ ابوالعباس (298) محمد صُعلوک که در آن هنگام حکمران ری بود، به دستور احمد سامانی، حاکم طبرستان شد (همان، قسم 1، ص 266). در همان زمان ناصرکبیر (حک : 301-304) در گیلان و دیلمان قدرت گرفت و عزم طبرستان کرد. شروین برای مقابله با ناصر از نصر سامانی کمک خواست (همان، قسم 1، ص 271). نصر سپاهی به سرکردگی الیاسبنالیَسَع به طبرستان فرستاد، اما آنان از ناصر شکست خوردند و شروین ناگزیر با ناصر، که طبرستان را به تصرف درآورده بود، صلح کرد. با مرگ ناصر (304)، حسنِ قاسم (304-316)، ملقب به داعی صغیر، جانشین او شد (همان، قسم 1، ص 272-275). حسن که میدانست شروین همچون نیاکانش با علویان سازش ندارد، قصد جان او کرد؛ اما ابوالحسین احمدبنناصر، رقیب داعی، شروین را آگاه کرد. با وجود این، شروین در 310 که میان داعی و پسران ناصر کبیر جنگی روی داد، جانب داعی را گرفت. اما داعی شکست خورد و به کوهستان رفت (همان، قسم 1، ص 285-286). پس از آن شروین، در رقابت میان گماشتگان سامانیان، پسران ناصر کبیر، داعی و ماکان کاکی * ، همواره در کنار داعی بود. پس از آن ماکان برآن شد که قدرت را به تنهایی در دست گیرد، اما داعی تن نداد و با شروین به گیلان رفت. چون ماکان تاب مقابله با پسران ناصر و گماشتگان نصر سامانی در طبرستان را نداشت، از داعی و شروین خواست که به آمل بازگردند. در مقابل، داعی از ماکان خواست که حکمرانی شهریارکوه را به شروین بازگرداند. ماکان نیز، ابونصر را، که کوهستان شروین را تصرف کرده بود، کشت و شروین پس از 33 سال (از کشته شدن رستم در 282)، در 315 فرمانروای کوهستان شد (همان، قسم 1، ص 291ـ292).پایان کار شروین دانسته نیست. به گفتة ابناسفندیار (قسم 1، ص 293) در نبرد میان ماکان و لشکریان نصر سامانی در نیشابور، شروین همراه او بوده است. پس از شروین، پسرش شهریار جانشین او شد. در زمان او از یک سو، دو خاندان زیار و بویه بر طبرستان چیره شدند (316ـ443) که پیوسته میان آنان درگیری بود؛ از سوی دیگر نیز سامانیان هنوز در طبرستان نفوذشان را حفظ کرده بودند. در 329، میان وشمگیر * و حسن فیروزان، پسر عم ماکان، که وشمگیر را باعث کشته شدن ماکان میدانست، جنگی درگرفت. وشمگیر ناچار به اسپهبد شهریار در شهریارکوه پناه برد و خواهر او را به زنی گرفت که قابوس ثمرة این وصلت بود (ابوریحان بیرونی، ص 39). اما پس از هزیمت وشمگیر از مقابل حسن رکنالدوله و چیرگی حسن بر طبرستان در 336، شهریار نیز به حکمران بویهی پیوست (ابناسفندیار، قسم 1، ص 299).پس از شهریار برادرش، رستم، به حکومت رسید. از او جز سکههایی که در فریم ضرب شده است، اطلاعی در دست نیست. تاریخ ضرب سکهها 353، 363 و 365 است که نام خلیفه المطیع باللّه و رکنالدوله را دارد. بنابر این، رستم حکومت مستقلی نداشته و فرمانبردار رکنالدوله بوده است. سکههای ضرب شده در 367 و 368 با نام الطائعاللّه و عضدالدوله بویه، دلیل بر فرمانروایی رستم در این سالهاست (مایلز، ص 444ـ450). گویا او، به همدستی خاندان بویه، برای مدتی شهریار را از کوهستان راند تا خودش حاکم باشد (مادلونگ، ج 4، ص 217).پس از رستم، پسرش مرزبان به حکومت رسید. سکههای به دست آمده از زمان او، از فرمانروایی وی در 371ـ374 حکایت میکند (همانجا). او دو کتاب به نامهای نیکینامه و مرزباننامه ، به لهجة قدیم طبرستانی، تألیف کرده است. از دارا، پسر رستم، که اندکی حکومت کرده آگاهی چندانی در دست نیست (مرعشی، ص 209).ظاهراً پس از دارا برادرش، شروین، به حکومت رسید. از او سکهای با ضرب فریم در 375 پیدا شده است که از پادشاهان بویه نامی بر آن نیست؛ بنابراین، او حکومت مستقلی داشته است. پیش از پیدا شدن این سکه، در منابع نامی از شروین نبوده است (مادلونگ، همانجا).پس از شروین، شهریار پسر دارا به حکومت رسید. او همعصر قابوس (366ـ403) و در تبعید هجده سالة وی در خراسان، با او همراه بود (مرعشی، ص 191، 209).پس از مرگ فخرالدولة دیلمی (387)، قابوس به عزم تسخیر طبرستان، شهریار را به نبرد رستم مرزبان، پسر عمش، گسیل کرد. رستم شکست خورد و خطبه به نام قابوس خوانده شد. سپس قابوس، شهریار را همراه باتی، پسر سعید که به ظاهر با آلبویه و در نهان با قابوس بود، به جنگ حسنبنفیروزان فرستاد (عتبی، ص 241). باتی ازنصربنحسن فیروزان شکست خورد و رستم که در پناه خاندان بویه بود، بار دیگر بر شهریارکوه دست یافت. شهریار نیز در ساری به منوچهر پسر قابوس (403ـ423) پناه برد، اما به سبب قحطی در فریم نصربنحسن فیروزان و رستم از یکدیگر جدا ماندند و اسپهبد شهریار، رستم را از آن ناحیه راند (همانجا؛ ابناثیر، ج 7، ص 191) و رستم به ری رفت (مرعشی، ص 195). اسپهبد شهریار، که به سبب گردآوری مال و سپاه قدرت بسیاری به دست آورده بود، بر قابوس شورید. قابوس، رستم پسر مرزبان و بیستون را به نبرد شهریار، که در شهریارکوه بود، گسیل کرد. درنتیجه، شهریار شکست خورد و اسیر شد (عتبی، ص 244؛ رشیدالدین فضلاللّه، 1338 ش، ص 105ـ 106) و پس از چندی در زندان درگذشت (مرعشی، ص 210). به گفتة نظامی عروضی (ص 49-50) فردوسی پس از بیمهریِ محمود غزنوی، به طبرستان، نزد شهریار رفت و هجویهای را که دربارة سلطان سروده بود به او عرضه کرد و خواست شاهنامه را به نام او کند؛ اما شهریار او را از این کار منع و در حق او خوبیها کرد. شهریار در 397 درگذشت و با مرگ او نخستین سلسلة باوندیان از میان رفت. سکهای به نام او و فخرالدوله، ضرب 376 در فریم، نشان میدهد که او از این تاریخ تا 387 (مرگ فخرالدوله) به طور یقین فرمانروای شهریارکوه بوده است. از فرزند او، رستم، بیش از این دانسته نیست که سپهسالار لشکر پدر و معاصر قابوس بوده است (رابینو، ص 420).ب) باوندیان دورة دوم یا اسپهبدیه . از سرگذشت باوندیان پس از مرگ شهریار (466)، آگاهی در دست نیست و ظاهراً قدرتی نداشتهاند. پس از زیاریان، غزنویان و سپس سلجوقیان فرمانروای سراسر طبرستان شدند (مرعشی، ص 210). در این دوره، فرمانروایان باوند نیز از سلجوقیان فرمان میبردند. نخستین امیر بنام باوندیان این دوره حسامالدوله شهریار پسر قارن بوده است. حسامالدوله (حک : 466-504) از اوضاع نابسامان طبرستان استفاده کرد و بر بسیاری از قلعههای کوهستانی چیره شد و در فرصتهای مناسب بر مخالفانش یورش برد و غنیمتهای جنگی را میان مردم تقسیم و اهالی را با خود همساز کرد (همانجا).حسامالدوله، معاصر برکیارق سلجوقی (حک : 485-498) و غیاثالدین ابوشجاع محمد (حک : 498-511)، پسران ملکشاه، بود. در همین دوره، اسماعیلیان در طبرستان نیرومند شدند و پیروان بسیاری یافتند. در 500 محمدبنملکشاه به حسامالدوله پیغام داد که به خدمت او رود، اما حسامالدوله که از لحن آمرانة پیغام خشمگین شده بود، از رفتن سر باز زد. محمد نیز سُنقر را به ساری که مرکز حسامالدوله بود، گسیل کرد، اما سنقر از لشکریان حسامالدوله شکست خورد. محمد ناگزیر با وی مدارا کرد و از او خواست که یکی از فرزندانش را به دربار او بفرستد. حسامالدوله نیز علاءالدوله علی را به اصفهان رهسپار کرد؛ زیرا نجمالدوله، پسر دیگرش که سنقر را شکست داده بود، از بیم جان به خدمت محمد نرفت (همان، ص 211ـ213). محمد خواست خواهرش را به ازدواج علاءالدوله درآورد اما او نجمالدوله را پیشنهاد کرد و سپس راهی طبرستان شد و به نزد نجمالدوله رفت، اما وی، برادر را به سرایش راه نداد. حسامالدوله که به پیری رسیده بود، پس از آگاهی از این ماجرا نجمالدوله را سرزنش کرد. پس او از پدر اجازه خواست که نزد محمد برود. او پس از مدتی اقامت در اصفهان و ازدواج با خواهر وی دوباره راهی طبرستان شد. در این هنگام، حسامالدوله به 75 سالگی رسیده بود و نجمالدوله بنای بدرفتاری با او و اطرافیانش گذاشت. چون علاءالدوله نیز به گلپایگان رفته بود، حسامالدوله ناگزیر به آمل، و از آنجا به هَوسَم (رودسر) رفت و اهالی گیل و دیلم به خدمت او آمدند. نجمالدوله که وضع را چنین دید، بیمناک از قدرت پدر، از او خواست که به ساری بازگردد و پدر بیمار به اصرار او به ساری بازگشت (همان، ص 212ـ215). تا اینکه محمد حکمرانی ری و طبرستان را به احمد، پسر کوچکش، داد و او را با امیر سنقر بدان نواحی فرستاد، اما نجمالدوله آنان را به آمل راه نداد. پس سنقر سپاهی در اختیار علاءالدوله گذاشت تا به نبرد نجمالدوله رود. هنگام رویارویی دو لشکر، حسامالدوله جانب نجمالدوله را گرفت و علاءالدوله را از جنگیدن منع کرد (همان، ص 216). از آن پس، نجمالدوله پیوسته از علاءالدوله نزد محمد شکایت میکرد تا اینکه وی، فرستادهای برای برقراری صلح میان آن دو فرستاد. اما علاءالدوله تن به سازش نداد و به خراسان، نزد سلطان سنجر رفت و با او به مرو آمد تا رهسپار گرگان شوند، ولی سنجر به سبب ناآرامی در خراسان به آنجا بازگشت. در همین زمان (ح 508) نیز حسامالدوله که با نجمالدوله در تمیشه بود درگذشت (همانجا).از حسامالدوله سکهای به تاریخ 504 با محل ضرب ساری به دست آمده که به نام جلالالدین احمد، پسر محمدبنملکشاه است و براساس آن، وی تا این سال فرمانروای طبرستان بوده و احمد را به رسمیت میشناخته است. این سکه، عبارت «علی ولیاللّه» را که پیش از این روی سکههای باوندیان ضرب میشده است، ندارد (مایلز، ص 452-453).پس از مرگ حسامالدوله، نجمالدوله قارن زمام امور را به دست گرفت. او با وجود شجاعت و کاردانی، نسبت به اطرافیان پدر، کینة بسیاری داشت؛ ازینرو فرمان قتل همه را صادر کرد و بدین ترتیب خود را به خطر انداخت. دیری نپایید که او نیز در تمیشه بیمار شد و درگذشت (مرعشی، ص 217).نجمالدوله پیش از مرگ، از امیران شهریارکوه خواست تا با پسرش، فخرالملوک رستم، هم پیمان شوند و او را جانشین خود کرد، چون میدانست که برادرش علاءالدوله فرمانروایی رستم را نمیپذیرد. پس از آنکه علاءالدوله از درگذشت برادر آگاه شد، با اجازة سلطان سنجر، از خراسان راهی طبرستان شد. رستم نیز در تدارک مقابله برآمد، اما امیران شهریارکوه او را همراهی نکردند و به علاءالدوله، عموی او، گرویدند. رستم در پیامی به او، ولیعهدیاش را گوشزد کرد و همزمان هدیههایی برای محمدبنملکشاه به اصفهان فرستاد و از علاءالدوله نیز شکایت کرد. محمد از آن دو خواست که به دربار وی روند و آشتی کنند. چون رستم از رفتن تن زد، محمد، فرمانروایی شهریارکوه را به علاءالدوله داد (همان، ص 217-218). چون رستم چنین دید، نزد محمد شتافت، اما چند روز بعد در همانجا درگذشت (ح 511). ظاهراً خواهر سلطان که همسر نجمالدوله بود، اما به علاءالدوله تمایل داشت، او را مسموم کرده بود (همانجا).پس از مرگ رستم در اصفهان، لشکریانش به علاءالدوله پیوستند، اما محمد به او اجازه نداد از اصفهان خارج شود. علاءالدوله که وضع را چنین دید، از بیم جان، به بهانة شکار از شهر بیرون رفت، ولی نگهبانان او را بازگردانده و در سرای خودش زندانی کردند. پس از چندی، محمد بیمار شد و علاءالدوله را آزاد کرد، اما او همچنان در اصفهان ماند. در طبرستان، از یک سو دشمنان علاءالدوله چند دژ را تسخیر کردند و با بدگویی از وی، محمد را به فرستادن لشکر به طبرستان برانگیختند. از سوی دیگر بهرام، برادر علاءالدوله نیز، پس از مرگ رستم از کلاته به ساری رفت و خود را از طرف علاءالدوله شاه خواند. اما فرامرز، پسر رستم، بر او شورید و در جنگی که درگرفت از بهرام شکست خورد. هنگامی که علاءالدوله این خبرها را شنید، برخی از نزدیکانش را به شهریارکوه فرستاد تا او را از رویدادهای آنجا آگاه سازند و درضمن به بهرام و فرامرز پیغام داد که طبرستان را از هجوم سلجوقیان در امان نگه دارند. بهرام که برادر را رقیب خود میدانست، پیغام علاءالدوله را به محمد رساند و از او خواست که وی را زندانی کند. محمد نیز او و برادرش، یزدگرد، را دربند کرد (همان، ص 219ـ220). تا اینکه در 511، محمد درگذشت و سنجر جانشین او شد. محمود، پسر محمد، که داعیة حکومت داشت و از بیم سنجر در اصفهان مخفی شده بود، علاءالدوله را از بند رهانید و او را راهی طبرستان کرد. در 512، بسیاری از امیران طبرستان، از جمله فرامرز، در راه به علاءالدوله پیوستند و برای آزاد کردن قلعة کوزا، که در اختیار بهرام بود، به آنجا رفتند. بهرام، نخست، از واگذاری قلعه خودداری کرد، اما با گرویدن لشکریانش به علاءالدوله، چارهای جز گریز ندید (همان، ص 221ـ222) و به قلعة کَسِلیان (از دهستانهای بخش سوادکوه) پناه برد. بدینترتیب، علاءالدوله در آرم به تخت نشست و سپس به محاصرة قلعة کسلیان پرداخت. بهرام که تاب مقاومت نداشت، با میانجیگری خواهر، از قلعه بیرون آمد و به محمود، در ری پیوست. پس از مدتی، محمود بر سلطان سنجر عاصی شد. سنجر نیز برای مقابله با محمود، لشکری به گرگان فرستاد و از علاءالدوله خواست که به کمک لشکریان وی به سرکردگی امیر علی باز، بشتابد، اما علاءالدوله از رفتن خودداری کرد و فرامرز، برادرزادهاش را رهسپار نبرد کرد. پس از این رویداد، محمود کینة علاءالدوله را به دل گرفت و به فرامرز وعده داد که در صورت تسخیر شهریارکوه، او را به حکمرانی طبرستان برساند. ازینرو، فرامرز از عمویش روی برتافت و به بهرام پیوست، اما لشکریان او به علاءالدوله پیوستند (همان، ص 223). فرامرز و بهرام ساری را فتح کردند، اما در همین زمان، علاءالدوله و محمود با یکدیگر سازش کردند و محمود به آنان امر کرد که ساری را به علاءالدوله دهند و به خدمت او درآیند. فرامرز چنین کرد، اما بهرام به اسماعیلیان متوسل شد و کوشید که آنان را بر برادر بشوراند. اسماعیلیان تمایلی نشان ندادند؛ و بهرام ناگزیر به سنجر پناه برد (همان، ص 224). سلطان که درپی فرصتی برای گوشمالیِ محمود بود، با بهرام عزم همدان کرد و از علاءالدوله خواست که به آنان بپیوندد، اما علاءالدوله که با محمود صلح کرده بود از رفتن سر باز زد. محمود از سنجر شکست خورد، و بار دیگر سنجر در راه مرو از علاءالدوله خواست تا به خراسان نزد او رود. علاءالدوله این بار رنجوری را بهانه کرد و پسر و ولیعهدش، رستم، را نزد سنجر فرستاد (همان، ص 225). سنجر که از علاءالدوله ناخشنود شده بود، رستم را بازگرداند و به علاءالدوله امر کرد که به نزدش برود. علاءالدوله پیغام داد در صورتی به بارگاه سنجر حاضر خواهد شد که سلطان، بهرام را به طبرستان بازگرداند. سنجر که از این جواب خشمگین شده بود، بهرام را با بیست هزار سپاه به گرگان فرستاد. بسیاری از لشکریان علاءالدوله از بیم سنجر به بهرام پیوستند؛ اما بهرام از رستم، پسر دارا و برادرزادة علاءالدوله، شکست خورد و تا گرگان عقب رانده شد و علاءالدوله کسانی را برای از میان بردن بهرام به گرگان گسیل کرد. پس از مرگ بهرام، علاءالدوله فرمانروای تمامی طبرستان شد (همان، ص 225ـ 228). چون سنجر از قدرت علاءالدوله آگاه شد، بار دیگر او را نزد خود خواند، اما این بار نیز علاءالدوله از رفتن تن زد. ازینرو سنجر، برادرزادهاش، مسعود، را به نبرد علاءالدوله گسیل کرد، و علاءالدوله، رستم شاه غازی، پسرش را به جنگ مسعود فرستاد، اما میان این دو جنگی در نگرفت و مسعود چندی به عنوان مهمان نزد علاءالدوله ماند و سپس به خراسان بازگشت. در 521، سلطان سنجر یک بار دیگر از علاءالدوله خواست که نزد او برود، اما علاءالدوله پیری را بهانه کرد و نرفت. ازینرو سلطان سنجر، مسعود را به گرگان فرستاد و حکمرانی شهریارکوه را به وی بخشید (همان، ص 229ـ230). مسعود نیز که درپی فرصتی بود تا علاءالدوله را از میان بردارد، به این پندار که رستم (شاه غازی) سرگرم نبرد با اسماعیلیان است، به علاءالدوله تاخت، اما علاءالدوله او را غافلگیر و منهزم کرد (همان، ص 231). سلطان سنجر از شنیدن این خبر برآشفت و اَرغش را به جنگ او فرستاد، که کاری از پیش نبرد. به گفتة مرعشی (ص 234ـ236) علاءالدوله 21 سال حکومت کرد و ناگزیر قدرت را به رستم، پسرش، واگذاشت و در تمیشه اقامت گزید. علاءالدوله احتمالاً در 557 در آنجا درگذشته و در ساری دفن شده است (همان، ص 238). از او سکهای ضربِ 519 به نام سنجر بر جای مانده است (مایلز، ص 457). او سخی و نیکوطبع بود (ابناسفندیار،قسم 1، ص 107) و در زمان حکمرانیش، بسیاری از شاهزادگان و درباریان غزنوی و سلجوقی و خوارزمشاهی که دچار بیمهری، شاه بودند، از جمله، شیرزاده فرزند سلطان مسعود و طغرل سلجوقی، به بارگاه او پناه میبردند.پس از علاءالدوله، پسرش نصرتالدوله رستم، معروف به شاه غازی، از مقتدرترین حکمرانان باوند، برتخت نشست. ابناسفندیار (قسم 1، ص 108) او را نخستین فرمانروای باوندی صاحب تخت و بارگاه معرفی کرده و خزانهاش را همپایة ثروت خسرو پرویز تخمین زده است. او در اوضاع نابسامان خراسان و بغداد، در حالیکه خراسان زیر یورش ترکان غُز قرار داشت و قدرت سلجوقیان رو به کاهش، و شوکت خوارمشاهیان رو به فزونی بود، به حکومت رسید. به سبب کاردانی و شجاعت او، جمله امیران علاءالدوله به او پیوستند و قدرتش فزونی گرفت تا جایی که سنجر از نیروی او بیمناک شد و به فکر تدبیری برای طبرستان افتاد. در همین هنگام بسیاری از سران ملوکالطوایف طبرستان، که از شاه غازی در بیم بودند، از تاجالملوک مرداویج، برادر او و شوهر خواهر سلطان سنجر، خواستند تا حکومت را از شاه غازی پس گیرد (مرعشی، ص 238). سنجر که پی بهانه بود، مرداویج را با لشکری بسیار به سرکردگی قُشتَم به طبرستان فرستاد. دو لشکر در تمیشه به یکدیگر رسیدند. قشتم، فرمان سنجر مبنی بر صلح میان دو برادر و تقسیم ملک بین آن دو را به شاه غازی تسلیم کرد، اما او نپذیرفت. با پیوستن استندار شهریوش و منوچهر لارجان به مرداویج، شاه غازی که تاب مقاومت نداشت به دژ دارا رفت. مرداویج به همراهی ترکان، هشت ماه آن دژ را در محاصره داشت و به اهالی آزار بسیار رساند تا جایی که استندار شهریوش و منوچهر لارجان از مرداویج روی برتافتند و از شاه غازی امان خواستند. بدین ترتیب، مرداویج نتوانست دژ را تسخیر کند و حکومت طبرستان به شاه غازی تسلیم شد (اولیاءاللّه، ص 125ـ126). استندار شهریوش، خواهر شاه غازی را به زنی گرفت و بدین سان اتحاد بین آن دو مستحکمتر شد و طبرستان چنان آباد شد و مردم چنان آسوده شدند که پیش از آن نبود (همان، ص 126). اما مرداویج که بر استرآباد و قلعة جهینه دست یافته بود، مزاحم شاه غازی بود؛ تا اینکه شاه غازی توانست برادر را از آنجا براند. مرداویج به نزد کبود جامه در گرگان رفت تا به خراسان برود، اما در آنجا به دستور شاه غازی کشته شد و بدین ترتیب، شاه غازی توانست گرگان و جاجرم را نیز تصرف کند (مرعشی، ص 243).با ناآرامی اوضاع دربار سنجر و شکست و اسارتش (548ـ552) به دست ترکان غز (راوندی، ص 183)، بسیاری از امیران سلطان به شاه غازی پناه بردند (مرعشی، ص 242)؛ از جمله سلیمان شاه، برادرزادة سنجر، در پناه شاه غازی و به کمک او، در همدان بر تخت نشست و به همین مناسبت نیز حکمرانی ری را به شاه غازی سپرد. اَتسز * (حک : 521 ـ551) هنگام اسارت سنجر به دست غزان، برای رهایی او از شاه غازی یاری خواست (اولیاءاللّه، ص 30). غزان نیز شاه غازی را در مقابل مقداری از خاک خراسان به همراهی با خود فراخواندند اما او نپذیرفت و در 551 به دهستان رفت تا با غزان نبرد کند. کبود جامه و ایتاق، سپهسالاران شاه غازی، که از او آزرده بودند، در جنگ شرکت نکردند، در نتیجه شاه غازی شکست خورد و بسیاری از لشکریانش کشته یا اسیر غزان شدند. او به طبرستان بازگشت و پس از گردآوری نیرو، دو قلعة مهرهبن(مهرنگار) و منصوره کوه را، پس از هشت ماه محاصره، از اسماعیلیان پس گرفت (ابناسفندیار، قسم 1، ص 111) و بدین ترتیب، بسطام و دامغان نیز به متصرفات او افزوده شد (اولیاءاللّه، ص 131). در همین زمان دو تن از سران سپاهش، فخرالدوله گرشاسف، پسرخوانده مرداویج، و کیکاوس هزار اسب، حاکم رویان، برشاه غازی شوریدند و درنتیجه، فخرالدوله، استراباد و کیکاوس، آمل را تصرف کردند (همان، ص 132). شاه غازی علاءالدوله حسن، پسرش، را به جنگ استندار کیکاوس به رویان فرستاد و خود رهسپار آمل شد. علاءالدوله حسن بسختی شکست خورد و به گیلان پناه برد و شاه غازی خود، با وجود بیماری نقرس، بر کیکاوس تاخت و رویان را به آتش کشید (ابناسفندیار، قسم 1، ص 108) و کیکاوس ناگزیر به فرار شد (مرعشی، ص 65ـ66) آنگاه کیکاوس بسیاری از بزرگان طبرستان و نزدیکان شاه غازی را میانجی قرار داد تا شاه غازی او را بخشید. فخرالدوله نیز مجبور به اطاعت شد (همان، ص 69ـ70؛ اولیاءاللّه، ص 138ـ139).شاه غازی در همین زمان با اسماعیلیان نیز در جنگ بود، زیرا آنان پسر و ولیعهد او، گِرْدبازو را که گروگان سنجر بود، در 537 در سرخس کشته بودند (رشیدالدّین فضلاللّه، 1359 ش، ص 161) و این رویداد خشم شاه غازی را نسبت به سنجر و اسماعیلیان برانگیخته بود (اولیاءاللّه، ص 127)؛ تا جایی که در رودبار سلسکوه، هجده هزار اسماعیلی را گردن زد و بارها به قلعه الموت تاخت و سرانجام در 552، در الموت، بسیاری از اسماعیلیان را از دم تیغ گذراند و به شهرها و آبادیهایشان خسارت بسیار وارد کرد (ابناثیر، ج 9، ص 56).پس از درگذشت سنجر (552) سلیمان شاه، برادرزاده سنجر، از بیم محمودخان، ولیعهد سنجر، به شاه غازی پناه برد و او سلیمان شاه را در ری بر تخت نشاند. چون سلطان محمود از غیبت شاه غازی در طبرستان آگاه شد، با مؤید آیاِبه به آنجا لشکر کشید و قصبه کوسان را لشکرگاه ساخت. شاه غازی، پادشاه قارن را با چهارصد غلام و پانصد باوند شبانه به لشکرگاه آنان گسیل کرد و شرفالملوک حسن را در مهروان گذاشت تا از فرار آنان جلوگیری کند. پس محمود و مؤید آیاِبه بسختی شکست خوردند و به خراسان بازگشتند (ابناسفندیار، قسم 1، ص 109). در 552، محمود و مؤید آیاِبه که در پی سپهسالار یاغی خود امیرایتاق به طبرستان آمده بودند، خرابی بسیار به بار آوردند، و شاه غازی با پرداخت خراج بسیار با آنان صلح کرد (ابناثیر، ج 9، ص 56). در556، میان شاه غازی و یغمرخان که با امیر ایتاق دشمنی داشت، جنگ درگرفت. یغمرخان به غزان پناه برد. در نتیجه شاه غازی منهزم و گرگان غارت شد (همان، ج 9، ص 70).یک بار نیز در 558، شاه غازی به تَنْکَزْ، نایب مؤید آیاِبه در بسطام حمله کرد اما شکست خورد. یک سال بعد، برای مقابله با تنکز، لشکری به سرکردگی سابقالدین قزوینی گسیل کرد و پیروز شد. بدینترتیب، قومس و بسطام بار دیگر به اختیار شاه غازی درآمد (همان، ج 9، ص 82).شاه غازی در 560 درگذشت. تنها سکه باقی مانده از او دیناری به تاریخ 551 یا 552 است که محل ضرب آن دانسته نیست (مایلز، ص 458). او آخرین فرمانروای مقتدر باوند و نخستین باوندیی بود که مدت کوتاهی، ری را به تصرف خود درآورد. شاه غازی بسیار شجاع و سخاوتمند بود. رشیدالدین وطواط * (دبیر اَتسز خوارزمشاه) در مدح وی قصاید بسیار سروده است (ابناسفندیار، قسم 1، ص 109ـ112).علاءالدوله شرفالملوک حسن، پسر شاه غازی، با پنهان کردن خبر درگذشت پدرش (ابناثیر، ج 9، ص 90ـ91) و با وجود بیماری به ساری آمد (مرعشی، ص 244). در همین زمان امیرایتاق که از متحدان پدرش بود، به جنگ وی آمد، اما علاءالدوله او را شکست داد (ابناثیر، ص 91) و به سرکوب نزدیکان پدر پرداخت. ابتدا، کیکاوس ناصرالملک سپس حسامالدوله شهریار، عمویش، و سرانجام سابقالدوله قزوینی، سپهسالار شاه غازی و حاکم بسطام و دامغان و جاجرم، را کشت (مرعشی، ص 245). در این زمان، سنقر اینانج، نایب سلیمان شاه در ری ، پس از شکست از اتابک ایلدگِز (متوفی 568) به علاءالدوله حسن پناه برد و دختر او را به عقد پسرش درآورد. علاءالدوله حسن نیز به سنقر لشکر داد تا به ری بازگردد و او نیز بر ایلدگز پیروز شد (همان،ص 246).در 568 سلطانشاه (متوفی 589) پسر ایل ارسلان (حک : 551 ـ 568) که در خوارزم به جای پدر بر تخت نشسته بود و علاءالدین تکش (حک : 568ـ596)، برادرش، او را از خوارزم رانده بود با مادر به علاءالدوله حسن پناه برد. علاءالدوله حسن پسرش اردشیر، را به استقبال آنان فرستاد و آنان در تمیشه ساکن شدند (ابناسفندیار، قسم 1، ص 114).در همین هنگام مردم و امیران علاءالدوله حسن که از بیرحمیهای او به ستوه آمده بودند، به گردبازو، پسر و ولیعهد کاردان او، گرویدند. مؤید آیاِبه نیز با استفاده از نابسامانی حکومت علاءالدوله حسن، به تمیشه آمد و آن شهر را محاصره کرد اما عاقبت از ارجاسف شکست خورد و در راه بازگشت ، به ساری یورش برد و خرابی بسیار کرد. علاءالدوله بر او تاخت اما تاب مقاومت نیاورد و به فریم رفت. مؤید آیاِبه، قُوشْتُم برادرش، را به جنگ علاءالدوله حسن روانه کرد، اما وی بر قوشتم چیره شد و مؤید رو به گرگان گذاشت. علاءالدوله نیز، گردبازوی بیمار را به دژ دارا گسیل کرد. اما او در آنجا درگذشت (مرعشی، ص 249ـ250). علاءالدوله که از مرگ پسر اندوهگین شده بود، لشکریانش را به خراسان فرستاد تا آنجا را بسوزانند، و خود در طبرستان شروع به کشتار کرد (همان، ص 250) تا اینکه غلامانش او را در خواب کشتند. وی در مدت حکمرانیش که هشت سال و هشت ماه به طول انجامید، به سبب ستم بسیار، به چوب حسنی معروف شده بود (همان، ص 244ـ246).پس از علاءالدوله، حسامالدوله اردشیر جانشین پدر شد. چون مؤید آیاِبه از درگذشت علاءالدوله آگاه شد، با سلطانشاه به ساری آمد و به اردشیر پیغام داد که اطراف تمیشه را به او واگذارد. اردشیر که از آرم به اردل رفته بود، در اینباره با استندار کیکاوس، حاکم رویان، مشورت کرد و کیکاوس او را از حمایت امیران و اهالی طبرستان مطمئن ساخت؛ ولی اردشیر پیشنهاد مؤید را نپذیرفت (اولیاءاللّه، ص 139ـ140). مؤید به استراباد رفت و با تسخیر قلعة ولهبنوبالمن، استرآباد را به قوشتم سپرد (مرعشی، ص 252) اما قوشتم پس از چندی با شکست از ارجاسف، به خراسان بازگشت (همانجا) و استرآباد بار دیگر به تصرف اردشیر درآمد. در 568، پس از قتل مؤید آیاِبه به دستور تکش، اردشیر به دامغان و بسطام حمله برد و آنها را دوباره تسخیر کرد و سپس با تکش پیمان بست و قرار شد که دختر تکش را به عقد خود درآورد (همان، ص 253). پس از چندی، مَلک دِینار غُز از کرمان به گرگان رفت، نخست از در بندگی درآمد اما ملازمانش او را از ماندن در طبرستان منع کردند. او نیز ولایت را تاراج کرد و گرشاسف را که به پیکار او رفته بود، شکست داد و تا گنجه به تاخت و تاز پرداخت. تکش فرستادهای نزد اردشیر فرستاد تا همزمان به جنگ غزان بشتابند؛ اما نامه او به دست غزان افتاد و آنان به مرو و سرخس رفتند. پس از هفت روز که تکش به گرگان رسید، غزان از آنجا دور شده بودند. اردشیر، اسپهبد شهریار مامَطیری را به استقبال سلطان خوارزم فرستاد و قرار شد که در پیرامون گرگان حصاری بسازند تا شهر از هجوم بیگانگان ایمن شود. تکش، پیش از بازگشت به خوارزم، دخترش را نیز روانه طبرستان کرد تا به عقد اردشیر درآید و بدین ترتیب، پیمان آن دو ظاهراً مستحکمتر شد (همان، ص 254ـ255). نامه تکش به اردشیر نیز حکایت از این دوستی دارد ( رجوع کنید به بهاءالدین بغدادی، ص 182ـ186)، گرچه تکش در نهان خواهان تسخیر تمامی طبرستان بود. بدینترتیب، اهالی طبرستان برای مدتی آسوده بودند تا اینکه استندار هزاراسب، حاکم رویان، با اسماعیلیان سازش کرد و بسیاری از دژهای رویان را به آنان سپرد و رَزمیوز ماینونْد و برادر شِروانشاه، خورداونْد را که ملازمان نزدیک اردشیر بودند، از میان برداشت. امیران و اهالی رویان از هزار اسب نزد اردشیر شکایت کردند. اردشیر نیز که علوی مذهب بود، به او پیغام داد قلعهها را از اسماعیلیان پس گیرد، اما وی نپذیرفت. پس اردشیر، مبارزالدین ارجاسف را به نبرد او فرستاد. در این هنگام، جملگی امیران رویان و دیلمان به اردشیر پناه بردند و هزاراسب ناگزیر شد به دیلمان بگریزد. او بیدرنگ داعی ابوالرضا را که فردی متین و از طرف اردشیر فرمانروای دیلمان بود، از میان برد. اردشیر به محض شنیدن این خبر رو به دیلمان گذاشت و هزاراسب که توان مقابله با اردشیر را نداشت رهسپار همدان شد و به سلطان طغرل و اتابک محمد پیوست. آنان از اردشیر خواستند فرمانروایی رویان را دوباره به هزاراسب بسپارد، اما اردشیر نپذیرفت. هزاراسب ناگزیر همدان را ترک کرد و به ری رفت و با دختر امیر سراجالدین قایمان، والی ری، وصلت کرد. سپس به کمک لشکریان او به رویان بازگشت و به مقابلة سپاه اردشیر به سپهسالاری هزبرالدین خورشید شتافت اما از وی شکست خورد و به ری بازگشت (اولیاءاللّه، ص 147ـ148). پس از این شکست، هزاراسب ناگزیر، نزد اردشیر رفت. اردشیر او را پذیرفت با این قرار که او به همراهی هزبرالدین خورشید، قلعههایی را که به اسماعیلیان واگذار کرده بود پس بگیرد. آنان به رویان رفتند، اما قلعهدار ولج (ولیج) از پس دادن قلعه خودداری کرد و پسر عم هزبرالدین خورشید در این میان کشته شد. هزبرالدین خورشید نیز به این بهانه هزاراسب را کشت (همان، ص 149) و رویان بر اردشیر قرار گرفت. در این ایام، فخرالدولة گلپایگانی، از ملازمان اردشیر، خواست به سلطان تکش پناه برد، اما اردشیر آگاه شد و او را از میان برد (مرعشی، ص 256ـ257). سپس پسر فخرالدوله، سراجالدین زردستان، به همراهی کیکاوس گلپایگانی، به تکش پناهنده شدند و تکش، فرمانروایی گرگان را به کیکاوس و چناشک را به زردستان سپرد. اردشیر در نامهای به این کار تکش اعتراض کرد، اما دریافت که تکش، امیر سابقالدوله رستم، فرمانروای گشواره را نیز بر وی شورانده است. بنابراین، از نصرتالدین کبودجامه خواست که زردستان را هلاک کند. تکش که از مرگ زردستان بر آشفته بود، بر نصرتالدین تاخت و او ناچار از تکش امان خواست (همان، ص 257ـ 258). نصرتالدین که از اردشیر کینه به دل گرفته بود، پیوسته نزد تکش از او بدگویی میکرد. اردشیر بیمناک از تکش و با دانستن اینکه او به طبرستان چشم دارد، به طبرستان، به امیران غور و غزنین نامه فرستاد و از آنان کمک خواست. اما این نامهها به دست تکش افتاد و او به گرگان و طبرستان یورش برد و بسطام و دامغان را گرفت. ازینرو اردشیر با طغرل سلجوقی (حک : 571 ـ590) در ری که با تکش ناسازگار بود، همپیمان شد. در 589 قرار شد که گرگان را اردشیر، بسطام و دامغان را طغرل و خراسان را سلطانشاه تسخیر کنند. اردشیر بر گرگان تاخت، اما سلطانشاه پیش از رسیدن به خراسان درگذشت و سال بعد، طغرل به دست تکش کشته شد و عراق عجم به متصرفات تکش افزوده شد (همان، ص 259ـ260). اردشیر که تکش را قدرتمند دید، رکنالدوله قارن، پسر کوچکش، را به همدان نزد او فرستاد، اما تکش او را نپذیرفت و به گرگان و ساری، مرکز باوندیان، حمله کرد و دامغان و بسطام را بار دیگر به تصرف درآورد. اردشیر به لَپور رفت و تکش پس از تاراج طبرستان به خوارزم بازگشت. تکش چند سال بعد نیز به فیروزکوه تاخت ودژهای استوناوند و فلول را گرفت. در همین هنگام، نزدیکان اردشیر به پسر میانی او، شمسالملوک رستم، معروف به شاه غازی ، که با پدر دشمنی داشت، گرویدند، اما اردشیر، پسر را در دژ دارا (در رودبار) به بند کشید (همان، ص 261ـ262). با مرگ تکش (596) اردشیر شهرهایی را که تکش گرفته بود، بازستاند و از گرگان تا ری درقلمرو او قرار گرفت. اردشیر نیز، پس از 34 سال فرمانروایی، در 602، درگذشت (همان، ص 263). او همانند نیاکانش بسیار سخاوتمند و متدین بود و مبالغی را صرف نیازمندان و سادات و مرمت مقبرههای امامان میکرد. بارگاه او پناهگاهی برای پناهندگانی نظیر طغرل سلجوقی بود که مدتها در حمایت اردشیر روزگار میگذراند.شاعرانی چون ظهیرالدین فاریابی (ابناسفندیار، قسم 1، ص 120ـ121)، جمالالدین محمدبنعبدالرزاق اصفهانی و فرزندش کمالالدین اسماعیل (صفا، ج 2، ص 732، 873) او را ستودهاند.پس از درگذشت اردشیر، به سبب از هم پاشیدن دولت سلجوقی و افزایش قدرت اسماعیلیان و خوارزمشاهیان، از نفوذ حکمرانان باوندی بسیار کاسته شد و حکمرانی طبرستان بتدریج از اختیار آنان خارج شد.امیران اردشیر، شمسالملوک رستم را از دژ دارا آزاد کردند و بر تخت نشاندند. ازینرو رکنالدوله قارن، پسر کهتر اردشیر، که ادعای حکومت داشت، به دربار علاءالدین محمد خوارزمشاه (حک : 596ـ617) در خوارزم پناه برد. پس از مدتی شمسالملوک، خواهرش را به سیدابوالرضا حسین مامطیری داد و در کارها او را مشاور خود کرد، اما سید در پادشاهی شمسالملوک طمع کرد واو را در 606 در شکارگاه به قتل رسانید. خواهر شمسالملوک نیز به کینخواهی، شوهر را کشت و به عزم ازدواج با سلطان محمد رهسپار خوارزم شد. اما سلطان او را به عقد یکی از امیرانش در آورد (جوینی، ج 2، ص 73ـ74) و نایبی به طبرستان روانه کرد. بدین ترتیب، طبرستانی که تسخیرش با لشکرکشی و جنگ ممکن نبود، بسهولت در اختیار سلطان خوارزم قرار گرفت.با درگذشت رستم، دومین شاخه حکمرانان باوند پایان یافت. گماشتگان سلطان محمد تا 617 در آنجا با سستی بسیار حکومت کردند. به هنگام یورش مغولان، همسر و فرزندان سلطان محمد رهسپار طبرستان شدند و در قلعههای لارجان و ایلال اقامت گزیدند. ازینرو مغولها به طبرستان هجوم بردند و هر دو دژ را ویران و به ولایتهای اطراف زیانهای بسیار وارد کردند. در 618، کسان سلطان محمد دستگیر و به چنگیزخان سپرده شدند (همان، ج 2، ص 199).ج) باوندیان دورة سوم یا کینه خواریه. پس از فروپاشی سلسله خوارزمشاهیان، حدود هجده سال از حکمرانان باوند نامی نبود، تا در 635، حسامالدوله اردشیر، پسر شهریار کینخوار و خواهرزادة شمسالملوک، توانست قدرت را باردیگر به دست گیرد و سومین و آخرین شاخه باوندیان را بنیان نهد. اما به سبب یورش پیدرپی مغولان به طبرستان، این شاخه از باوندیان، قدرت نیاکان خویش را نداشتند و قلمرو حکمرانی آنان بسیار محدودتر از پیش بود.به هر حال، اردشیر ابتدا به آبادانی خرابیهای مغولان پرداخت و با پادشاهان رستمدار همپیمان شد و، چون ساری در معرض یورش مغولان بود، مرکز حکومتش را به آمل منتقل کرد و در خراط کلاته خانهای ساخت و بارگاهش را بر لب جوی هِرهِر قرار داد (اولیاءاللّه، ص 155). او پس از دوازده سال حکومت، در 647 درگذشت.پس از او، شمسالملوک محمد به حکومت رسید. در حملة هولاکو به ایران برای سرکوب اسماعیلیان، به نام او اشاره شده است.هولاکو از او و استندار شهراگیم، حاکم رویان، که با یکدیگر خویشاوندی داشتند، خواست که قلعه گردکوه، نزدیک دامغان را، که همچنان در اختیار اسماعیلیان بود، تسخیر کند (مرعشی، ص 265)؛ اما این دو با فرا رسیدن بهار، محاصرة قلعه را رها کردند و به رویان و طبرستان، بازگشتند (اولیاءاللّه، ص 162). چون هولاکو از ماجرا آگاه شد، غازان بهادر را برای گوشمالی آن دو راهی طبرستان کرد. شهراگیم و شمسالملوک ناچار پنهان شدند، اما چون فهمیدند که مغولان عزم تاراج طبرستان را دارند، به نزد غازان بهادر رفتند و به همراهی او قلعه را تسخیر کردند و با اجازه هولاکو، حاکم سرزمینهای خود شدند (همان، ص 163ـ164). در 663، شمسالملوک به دربار اباقاخان * راه یافت، اما از آنجایی که شجاع و مغرور بود و به امیران دربار اعتنایی نداشت، از او نزد اباقاخان بدگویی کردند تااینکه پس از دو سال به امر اباقاخان کشته شد (همان، ص 166).پس از کشته شدن او برادرش، علاءالدوله علی، به حکومت رسید که با گماشتگان مغول بارها درگیر شد (مرعشی، ص 265)، و سرانجام پس از چهار ماه حکومت، در 663 درگذشت (اولیاءاللّه، ص 167) و تاجالدوله یزدگرد، پسر شهریار، به حکومت رسید. او با وجود نفوذ مغولان بر طبرستان تا حد تمیشه تسلط یافت و در زمان حکمرانیش به آبادانی آمل و اطراف آن پرداخت و حدود هفتاد مدرسه ایجاد کرد. سادات و ائمه از او مقرری دریافت میکردند و از احترام خاصی برخوردار بودند. او در 698 درگذشت.پس از تاجالدوله، نصیرالدوله شهریار، پسرش، جانشین او شد، اما اعتبار و قدرت پدر را نداشت. او همعصر سلطان محمد الجایتو (حک : 703ـ716) بود (شیخعلی گیلانی، ص 51) و در 714 درگذشت (مرعشی، ص 266) و رکنالدوله شاه کیخسرو جانشین او شد.در زمان کیخسرو، ایلخانان تقریباً بر تمامی طبرستان چیره شده بودند. امیر مؤمن، گماشتة سلطان محمد خدابنده (الجایتو) در ری، بر طبرستان تاخت و آنجا را تصرف کرد. بنابراین، کیخسرو با خاندانش به رستمدار کوچ کرد و در قریهای به نام پیمَت ساکن شد (همانجا؛ اولیاءاللّه، ص 171). اما قُتلُغْ شاه، پسر امیرمؤمن، با کیخسرو جنگید و او را شکست داد. کیخسرو از استندار نصیرالدوله، برادر زنش، کمک خواست و در جنگی در لتیکوه، نزدیک یاسمین کلاته که به نام همین محل مشهور شد، قُتلُغْ شاه، شکست خورد و به ری بازگشت. پس از چندی، امیر مؤمن به طبرستان آمد و کیخسرو از امیر تاش چوپان، والی خراسان، کمک خواست. با آمدن او به طبرستان، امیر مؤمن به ری بازگشت (اولیاءاللّه، ص 171ـ173). کیخسرو در 728 درگذشت. فرزندان او با مرعشی معاصر و ساکن همان قریه پیمت بودند (مرعشی، ص 266). از شرفالملوک پسر کیخسرو، که شش سال حکومت کرد و در 734 درگذشت، آگاهی چندانی نداریم (همانجا).جانشین شرفالملوک، برادر او فخرالدوله حسن آخرین بازماندة باوندیان بود. او در دورة نابسامان پس از مرگ ابوسعیدبهادرخان، به حکومت رسید. در همین زمان دامنه نفوذ امیرمسعود سربدار از سبزوار تا مازندران رسیده بود (اولیاءالله، ص 182). او پس از قتل مرادش، شیخحسن جوری، به جنگ طغاتیمور (متوفی 754) در طبرستان رفت و او را شکست داد و گرگان و استرآباد و قومس را تسخیر کرد و در 743 راهی آمل شد (همان، ص 183ـ184). فخرالدوله، که طغاتیمور به او پناه برده بود، با مشورت بزرگان طبرستان قرار شد که ابتدا با امیر مسعود سازش کند وسپس با همدستی جلالالدوله اسکندر، حاکم رستمدار، بر وی بتازند. ازینرو، فخرالدوله از آمل بیرون رفت و امیرمسعود، به منزل او در قراکلاته وارد شد، اما اهالی آمل با او و لشکریانش بدرفتاری کردند و به اردوهایش یورش بردند (همان، ص 186). امیرمسعود ناگزیر خواست فرار کند، ولی به سبب محاصره شهر نتوانست و سرانجام دستگیر و به فرمان جلالالدوله اسکندر کشته شد (همان، ص 189). پس از چندی، در پی شیوع وبا در آمل، بسیاری از باوندیان از بین رفتند، چندانکه از فرزندان فخرالدوله، فقط دو پسر باقی ماند (مرعشی، ص 267). این مصائب چنان بر فخرالدوله اثر گذاشت که دستور کشتن کیاجلال، امیر با کفایتش را داد. پسران کیاجلال، که از بزرگان ساری بودند، کینه فخرالدوله را به دل گرفتند. کیاهای چَلابی، دشمن دیرینه جلالیان، که فخرالدوله به آنان قدرت بیشتری داده بود، به استندار جلالالدوله، حاکم رویان، پیوستند و او نیز به آمل لشکر کشید. فخرالدوله، ناتوان از مقابله با او، از جلالالدوله امان خواست وبدینترتیب میان آن دو و خاندانهای کیایی جلالی و چلابی صلح برقرار شد (همان، ص 267ـ 268). اما هر دو خاندان از فخرالدوله کینه به دل گرفتند، و افراسیاب چلابی، به نیرنگ، فتوای قتل فخرالدوله را از علمای آمل گرفت.در نتیجه در 750، علی و محمد کیاوی او را کشتند (همان، ص 268).با کشته شدن او، فرمانروایی باوندیان بر طبرستان پایان گرفت و آخرین شاخة حکمرانان باوندی از هم گسیخت. از آن پس، نامی از آنان به عنوان پادشاه و اسپهبد باقی نماند. فرزندان کیخسرو در زمان مرعشی (ص 269) و در اواخر قرن نهم در قید حیات بودهاند، اما از آن پس از آنان آگاهی در دست نیست. از دلایل مهم فروپاشی آنان درگیریهای داخلی از یک سو و نبردهای پیاپی با خاندانهای محلی طبرستان و بیگانگان از دیگر سو بود. گرچه باوندیان هیچگاه نتوانستند حکومت کاملاً مستقلی داشته باشند، مردم طبرستان در حکومت ایشان آسوده بودند، چنانکه ابناسفندیار (قسم 1، ص 81) گوید: «در عهد ملوک باوند، نه بر رعایا و نه بر معارف و ارباب خراج نبود و آبهای آن ولایت مباح باشد».منابع: ابناثیر، الکامل فیالتاریخ ، بیروت 1405/1985؛ ابناسفندیار، تاریخ طبرستان ، چاپ عباس اقبال، تهران ] تاریخ مقدمه 1320 ش [ ؛ محمدبنابوریحان بیرونی، الا´ثارالباقیة عن القرون الخالیة ، چاپ زاخاو، لایپزیگ 1923؛ محمدبنحسن اولیاءاللّه، تاریخ رویان ، چاپ منوچهر ستوده، تهران 1348 ش؛ احمدبنیحیی بلاذری، فتوحالبلدان ، بیروت 1988؛ محمدبنمؤید بهاءالدین بغدادی، التوسل الی الترسل ، چاپ احمد بهمنیار، تهران 1315 ش؛ عطاملکبنمحمد جوینی، کتاب تاریخ جهانگشای ، چاپ محمدبنعبدالوهاب قزوینی، لیدن 1911ـ 1937؛ حدودالعالم منالمشرق الی المغرب ، با مقدمة بارتولد، حواشی و تعلیقات مینورسکی، ترجمة میرحسین شاه، کابل 1342 ش؛ محمدبنعلی راوندی، راحةالصدور و آیة السرور در تاریخ آلسلجوق ، به سعی و تصحیح محمد اقبال، بانضمام حواشی و فهارس با تصحیحات لازم مجتبی مینوی، تهران 1364 ش؛ حسینعلی رزمآرا، فرهنگ جغرافیایی ایران (آبادیها) ، ج 3 : استان دوم ، تهران 1355 ش؛ رشیدالدّین فضلاللّه، جامعالتواریخ: قسمت اسماعیلیان و فاطمیان و نزاریان و داعیان و رفیقان ، چاپ محمدتقی دانشپژوه و محمد مدرسی (زنجانی)، تهران 1356 ش؛ همو، فصلی از جامع التواریخ ، چاپ محمد دبیرسیاقی، تهران 1338 ش؛ شیخعلی گیلانی، تاریخ مازندران ، چاپ منوچهر ستوده، تهران 1352 ش؛ ذبیحاللّه صفا، تاریخ ادبیات در ایران ، تهران 1363 ش؛ محمدبنجریر طبری، تاریخ الطبری: تاریخالامم و الملوک ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، بیروت] 1382ـ1387/1962ـ1967 [ ؛ محمدبنعبدالجبار عتبی، ترجمة تاریخ یمینی ، از ناصحبنظفر جرفادقانی، چاپ جعفر شعار، تهران 1357 ش؛ آرتور امانوئل کریستن سن، ایران در زمان ساسانیان ، ترجمة رشید یاسمی، تهران 1351 ش؛ عبدالحیبنضحاک گردیزی، تاریخ گردیزی ، چاپ عبدالحی حبیبی، تهران 1363 ش؛ گی. لسترنج، جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی ، ترجمة محمود عرفان، تهران 1364 ش؛ ظهیرالدینبننصیرالدین مرعشی، تاریخ طبرستان و رویان و مازندران ، چاپ برنهارد دارن، پطرزبورگ 1850، چاپ افست تهران 1363 ش؛ احمدبنعمر نظامی، کتاب چهار مقاله ، چاپ محمدبن عبدالوهاب قزوینی، لیدن 1327/1909، چاپ افست تهران ] بیتا. [ ؛ احمدبناسحاق یعقوبی، تاریخ الیعقوبی ، بیروت ] بیتا. [ ؛EI, s.v. "Firrim" (by C.E.Bosworth); W.Madelung, "The minor dynasties of northern Iran", in Cambridge history of Iran , IV, Cambridge 1975; J. Marquart, E ¦ ra ¦ ns ª ahr nach der Geographie des ps. Moses Xorenac ـ i , Berlin 1901; George C. Miles "The coinage of the Ba ¦ wandids of T ¤ abarista ¦ n", In Iran and Islam , ed. C.E. Bosworth, Edinburgh 1971;M.Rabino,"Les dynasties du Ma ¦ zandra ¦ n", Journal Asiatique (Juil.-Sept 1936); E. Zambaur, Manuel de gnalogie et de chronologie pour l'histoire de l'Islam , Hanovre 1927.
بَجْکَم، ابوالحسین، مشهور به بجکم ماکانی، غلام ترک که در روزگار خلیفه راضی باللّه (متوفی 329) و متقیللّه (متوفی 333) امیرالامرای بغداد و حاکم واسط شد. او نخست در خدمت ابوعلی عارض بود و چون ابوعلی نزد ماکان دیلمی * (متوفی 329) رفت، بجکم به او پیوست و پس از چندی به خدمت مرداویج * (متوفی 323) درآمد (ابناثیر، ج 8، ص 347). در اوایل خلافت راضی باللّه، کار مرداویج بالا گرفت، او که خواهان براندازی حکومت عربها بود، به فکر تسخیر بغداد افتاد و به این منظور به اصفهان رفت و لشکریانش را به دو دسته تقسیم کرد: 1) گیل و دیلم که جزو خواص بودند؛ 2) ترکان و خراسانیان. مرداویج چون با ترکان سپاه خود، که فرمانبردار بجکم و توزون بودند، بسیار بد رفتاری میکرد، سرانجام به دست آنان کشته شد (صولی، ص 62؛ مسعودی، ج 5، ص 271). ظاهراً دسیسههای خلیفه راضی نیز در این رویداد بیتأثیر نبوده است، زیرا خلیفه با بجکم تماس داشت و بجکم نیز به ترکان وعده داده بود که از پاداش خلیفه برخوردار خواهند شد.پس از قتل مرداویج، خلیفه در نامهای از ایشان ابراز خرسندی کرد (صولی، ص 20)، و سپاهیان گیل و دیلم به وشمگیر پیوستند و بجکم با ترکان به دینور رفت و پس از گرفتن خراجِ آنجا، در 323 به قصد بغداد روانة نهروان شد اما گروه حُجریّه که سپاهیان ویژه و نیرومند خلیفه بودند، از بیم بجکم او را به بغداد راه ندادند (مسکویه، ج 1، ص 331). ازینرو بجکم به دعوت ابنرائق (نخستین امیرالامرای بغداد، متوفی 330) به واسط رفت و در زمرة نزدیکان او درآمد، تا جایی که به بجکمِ رائقی مشهور شد (مسعودی، ج 5، ص 271؛ مسکویه، ج 1، ص 394). ابنرائق که با کمک بجکم به قدرت بسیاری دست یافته بود، در 324 از فرستادن خراج و خواربار به بغداد خودداری ورزید و با این کار وضع نابسامان بغداد را آشفتهتر کرد (مسکویه، ج 1، ص 332). در 325 راضی به واسط رفت و ابن رائق از این فرصت استفاده کرد و با کمک بجکم سپاهیان حجریه را تارومار کرد و در این گیرودار بجکم از لؤلؤ، رئیس شرطة بغداد، خواست تا اموال آنان را در بغداد ضبط کند و خانههایشان را آتش زند. بجکم با این کار غنایم بسیار به دست آورد (صولی، ص 86). پس از این رویداد، خلیفه ناگزیر قدرت را به ابنرائق واگذاشت و او با بجکم به بغداد رفت (همدانی، جزء 1، ص 99ـ100). پس از برچیدن دستگاه وزارت ابن مُقْله * (متوفی 328)، ابن رائق قدرتش چندان فزونی گرفت که هنگام خوردنِ غذا، خلیفه و بجکم پیشمرگی وی را داشتند (صولی، ص 42). روی کار آمدن ابن رائق با شورشها و نابسامانیهایی در قلمرو خلیفه مصادف شد. حاکمان محلی با استفاده از ضعف دستگاه خلافت هر یک حکومت مستقلی یافتند از جمله ابوعبداللّه بریدی، حاکم خوزستان، به بغداد مالی نفرستاد و بجکم از سوی ابن رائق مأمور جنگ با او شد. او نخست تا شوش پیش رفت و ابوعبداللّه از برابرش گریخت و بجکم بر بصره چیره شد (همان، ص 89 ـ90)، اما لشکریان بریدی در مَطْار، وی را شکست دادند و گروهی را گرفتار کردند. بریدی از بیم ابن رائق، آنان را آزاد کرد و نامة پوزشآمیزی برای او فرستاد (ابناثیر، ج 8، ص 334ـ335). با اینهمه، ابوعبداللّه که از ابن رائق ایمن نبود در 325 به فارس، نزد عمادالدوله دیلمی رفت و او، برادرش، احمد معزالدوله را برای پسگرفتن اهواز همراه ابوعبداللّه، به آن منطقه فرستاد (مسکویه، ج 1، ص 358، 373ـ374). بجکم که از سوی ابن رائق مأمور نبرد با آن دو شده بود، تنها به شرطی به رفتن تن داد که، در صورت پیروزی، ابن رائق حکومت اهواز را به او واگذارد. در 326 دو لشکر در اَرَجان به یکدیگر رسیدند. بجکم شکست خورد و به اهواز بازگشت و گروهی از لشکریانش را در عسکر مکرم باقی گذاشت. اینان نیز در برابر لشکریان بویه تاب نیاوردند و به شوشتر عقب نشستند. بجکم نیز به آنان پیوست و بدینترتیب اهواز در اختیار معزالدوله قرار گرفت. بجکم با عدهای از بزرگان شوشتر که به گروگان گرفته بود، به واسط رفت و در نامهای به ابن رائق ضمن آگاه کردن او از شکستش، از وی خواست که برای لشکریان مالی بفرستد. ابنرائق برای این کار به بغداد رفت (همان، ج 1، ص 378). بجکم، پس از رسیدن به واسط، از گروگانها خواست که هر یک پنجاههزار دینار به او بپردازند، اما ابوزکریا شوشی که بعدها از ملازمان بجکم شد، او را از این کار و از بدرفتاری با گروگانها بازداشت. بجکم نیز آنان را آزاد کرد (همان، ج 1، ص 379). در همین هنگام، میان ابوعبداللّه بریدی و معزالدوله بر سر حکومت شوش اختلاف افتاد. بجکم آگاه شد و برای تسخیر شوش لشکر فرستاد. در این هنگام معزالدوله از برادرش، عمادالدوله، خواست به یاری او آید تا اهواز را از ابوعبداللّه بریدی پس گیرند. ابن رائق نیز، علیبنخلفبن طیّاب را برای پسگرفتن اهواز به یاری بجکم فرستاد. بجکم، پس از رسیدن او به واسط، علی را وزیر خود کرد (همان، ج 1، ص 384). بجکم که، به سبب نابسامانی دربار خلیفه و آگاهی از اینکه ابن رائق قصدجان او را دارد، خیال تسخیر بغداد را داشت، در جنگیدن با بریدی درنگ میکرد. ابنرائق که از قدرت بجکم به بیم افتاده بود، با بریدی بنای مکاتبه گذاشت و او را به راندنِ بجکم از واسط تشویق کرد (همانجا). بجکم پس از آگاهی از این ماجرا، به جنگ بریدی رفت و او را شکست داد، اما لشکریان بریدی را دنبال نکرد و به او پیغام داد که آماده واگذاری واسط به اوست به شرط آنکه در گرفتن بغداد او را یاری دهد. بریدی پذیرفت و بجکم به واسط بازگشت (همان، ج 1، ص 384ـ 385). و در نامهای به خلیفه، نگرانی خود را از ابن رائق بیان کرد (صولی، ص 43). در این گیرودار ابنمقله که ابن رائق اموالش را مصادره کرده بود، بجکم را به تسخیر بغداد تشویق میکرد و میکوشید راضی باللّه را نیز با خود همداستان کند. اما خلیفه، ابنرائق را مطّلع کرد، و در نتیجه ابنمقله گرفتار شد (همدانی، جزء1، ص 98ـ110). در ذیقعدة 326، بجکم به بغداد لشکر کشید، ابن رائق از خلیفه خواست که او را بازدارد، اما از گفتگوی صولی و بجکم چنین برمیآید که خلیفه چون از رفتار ابن رائق به ستوه آمده بود، پیشاپیش به بجکم اجازة ورود به بغداد را داده بود (صولی، ص 43). دو لشکر در کنار رود دیالی به یکدیگر رسیدند. سپاهیان بجکم برای رسیدن به لشکر ابن رائق که در قسمت غربی رود بودند، خود را به آب افکندند و از آن گذشتند. افراد ابنرائق گریختند و بجکم توانست به آسانی وارد بغداد شود. ابن رائق به عُکبَرا رفت و بجکم پس از ورود به بغداد به فرمان خلیفه به امیرالامرایی رسید (مسکویه، ج 1، ص 383ـ396) و در کاخ مونس، از نزدیکان خلیفه، اقامت گزید. بدینترتیب، ابن رائق پس از یک سال و ده ماه از کار برکنار و قدرت به بجکم منتقل شد. در 327، بجکم و راضی، برای گرفتن خراج موصل از ناصرالدوله حمدانی (متوفی 358) که از دادن آن سرباز زده بود، به آن دیار رفتند. صولی، که در این سفر آنان را همراهی میکرد، به اتفاق برخی از نزدیکان راضی با این لشکرکشی مخالف بودند، اما راضی که میخواست از عهدة پرداخت هزینههای سنگین لشکر بجکم برآید، به این سخنان اهمیت نداد (صولی، ص 108ـ109). به هر روی راضی در تَکْریت ماند و بجکم به نبرد ناصرالدوله رفت. دو لشکر در کَهْیل با یکدیگر جنگیدند و بجکم پیروز شد وناصرالدوله به آمِد (دیار بکر) رفت. خلیفه راضی هم با کشتی عازم موصل شد. اما در همین هنگام قرمطیانی که جزو لشکریان خلیفه بودند، پیش از آگاهی از این پیروزی، به بغداد بازگشتند زیرا بجکم با آنان بدرفتاری میکرد و از بودن آنان در لشکر خلیفه ناخرسند بود. ابن رائق که با این قرمطیان مکاتبه داشت، با یاری ایشان توانست بر بغداد چیره شود. چون این خبر به راضی رسید، بجکم را که در نصیبین بود آگاه کرد؛ و او پیش از بازگشت به موصل، بر خلاف میل خلیفه، با ناصرالدوله صلح کرد و با شتاب به بغداد بازگشت (همان، ص 129).در همین زمان، ابن رائق یاران بجکم را در بغداد شکست داد، خانة او را نیز غارت کرد و آتش زد، و چون از آمدن بجکم به بغداد آگاه شد، با میانجیگری ابوجعفر شیرزاد با او صلح کرد و حکمرانی مُضَر، حَرّان و رُها به ابنرائق سپرده شد (صولی، ص 117ـ122، 130؛ ابناثیر، ج 8، ص 354). در 327، با ازدواج پسر ناصرالدوله و دختر بجکم، پیوند دوستی میان آن دو مستحکمتر شد (صولی، ص 133) و در سال بعد ابوعبداللّه بریدی که او نیز دخترش را به عقد بجکم درآورده بود (همان، ص 139)، از او خواست که برای تسخیر جبال (کردستان و لرستان) به آنجا رود تا او هم اهواز را از رکنالدوله پس گیرد. در واقع، بریدی خیال تسخیر بغداد را داشت و میخواست بجکم را از آنجا دور نگه دارد.بجکم، ابوزکریای شوشی را نزد ابوعبداللّه فرستاد تا حملة او را به اهواز شتاب بخشد اما ابوعبداللّه از این کار طفره میرفت. ابوزکریا که از عزم او آگاه شده بود، بجکم را با خبر کرد. ازینرو بجکم از جبال به بغداد بازگشت و برای حمله به بریدی به واسط رفت (مسکویه، ج 1، ص 411ـ413؛ همدانی، جزء1، ص 115ـ116). بریدی نیز که نمیتوانست با او بجنگد، به بصره عزیمت کرد (ابناثیر، ج 8، ص 363) و پس از تسخیر آنجا و لرستان، به بغداد بازگشت. در 329 راضی درگذشت و بجکم که در آن هنگام در واسط بود، ابوعبداللّه کوفی، منشی خود را با نامهای برای انتخاب خلیفة جدید به بغداد گسیل کرد و ابراهیم بن مقتدر، ملقب به المتقیللّه، خلیفه شد و خلعتی برای بجکم فرستاد و او را همچنان در مقامش باقی گذاشت و کارهای خلافت در دست کوفی بود (صولی، ص 183ـ191). در همین هنگام خبرکشته شدن ماکان رسید و بجکم از شدت تأثر سه روز در انزوا ماند (همان، ص 197). چون خبر لشکرکشیِ ابوعبداللّه بریدی به مَذار، به بجکم رسید، او توزون را به مقابله گسیل کرد. ابتدا پیروزی با ابوعبداللّه بود. توزون از بجکم کمک خواست. بجکم نیز از واسط حرکت کرد، اما توزون در راه خبر پیروزیش را به او داد. بجکم در بازگشت، در جُور توقف کرد تا به شکار رود و چون مالدوست و طماع بود، خواست به کردان ثروتمند آن ناحیه حمله کند، اما به دست یکی از آنان کشته شد (مسکویه، ج 2، ص 9ـ11؛ گردیزی، ص 197).پس از مرگ بجکم، خلیفه ثروت انبوه او را که به صورت دفینه بود، ضبط کرد (صولی، ص 197). مدت حکومت او دو سال و هشت ماه و نه روز بود. صولی (ص 136) و مسعودی (ج 5، ص 228ـ229) از سکهای که به نام بجکم ضرب شده و تمثال او را غرق در اسلحهنشان میدهد، یادکردهاند.بجکم در دورة کوتاه حکمرانیش، با اینکه گاه بیرحم و حیلهگر میشد، به کارهای عامالمنفعه نیز میپرداخت. به روایت یاقوت حموی (ج 1، ص 532)، پس از آنکه خلیفه راضی، مسجد شیعیان را به نام بَراثا * در نزدیکی بغداد، ویران ساخت به بجکم شکایت بردند، و او فرمان بازسازی آن را صادر کرد. او همچنین، سنان * بن ثابت (متوفی 331)، طبیب خلیفه، را ـ پس از درگذشت راضی ـ به واسط دعوت کرد و از او خواست تا افزون بر درمان جسمی او به معالجة روان و خوی او پردازد و عیبهای او را گوشزد کند (تنوخی، ج 7، ص 248ـ249). از قضا توصیههای این طبیب در بارة بجکم سودمند بود؛ او نرمخو شد و رفتار ملایمی در پیش گرفت و به سفارش سنان، میهمانسرایی در واسط و بیمارستانی در بغداد برای فقیران ساخت و اموال بسیار برای تجهیز این دو محل صرف کرد (ابنابی اُصیبعه، ص 304). به گفتة صولی (ص 193) بجکم پیوسته در اندیشة آبادانی و رفاه مردم واسط بود. از دیگر کارهای پسندیدة او، کوشش برای بازگرداندن حجرالاسود بود که در 316 قرمطیان آن را از مکه ربوده بودند ـ گرچه او حاضر شد، مبلغ زیادی برای این کار بپردازد، قرمطیان نپذیرفتند (همدانی، جزء1، ص 163).بجکم برخی از آداب ایرانیان را پاس میداشت و هر ساله آیینهای سده و نوروز را برپا میکرد (صولی، ص 132). او با اینکه عربی را میفهمید، از بیم اشتباه، به این زبان سخن نمیگفت و همیشه مترجم داشت (همان، ص 194). بجکم ادیبان و دانشوران را گرامی میداشت، از جمله هنگامی که صولی در زمان متقیللّه از بغداد رانده شد، در واسط نزد بجکم پناه گرفت و شاید به این سبب گاه در ستایش از بجکم زیاده روی نشان داده است (همان، ص 193).منابع: ابن ابیاُصیبعة، عیونالانباء فی طبقاتالاطباء ، چاپ نزار رضا، بیروت ] بیتا. [ ؛ ابناثیر، الکامل فیالتاریخ ، بیروت 1385ـ1386/ 1965ـ1966؛ محسنبن علی تنوخی، نشوار المحاضرة و اخبار المذاکرة ، چاپ عبّود شالجی، بیروت 1391ـ1393/1971ـ1973؛ محمدبنیحیی صولی، اخبارالراضی باللّه والمتقیللّه ، چاپ هیورث دن، قاهره 1354/1935؛ عبدالحیبن ضحاک گردیزی، تاریخ گردیزی ، چاپ عبدالحی حبیبی، تهران 1363 ش؛ علیبن حسین مسعودی، مروجالذهب و معادن الجواهر ، چاپ شارل پلا، بیروت 1965ـ1979؛ احمدبن محمد مسکویه، کتاب تجاربالامم ، چاپ آمدروز، قاهره 1332ـ1333/ 1914ـ1915؛ محمد عبدالملک همدانی، تکملة تاریخ الطبری ، جزء 1، چاپ البرت یوسف کنعان، بیروت 1961؛ یاقوت حموی، معجمالبلدان ، چاپ ووستنفلد، لایپزیگ 1866ـ1873، چاپ افست تهران 1965.
بدیعالزمان تیموری ، امیرزادة تیموری و پسر سلطان حسین بایقرا. نخست حاکم استراباد بود و بسیاری از امیران آققوینلو به او پناه آوردند و به تسخیر آذربایجان ترغیبش کردند. ازینرو در 899 به ری رفت، اما توفیق نیافت و به گرگان بازگشت (خواندمیر، ج 7، ص 130). در 901، امیرخسروشاه، حاکم حصارِ شادمان در بخارا، اعلام استقلال کرد، سلطان حسین برای سرکوبی او از بدیعالزمان کمک خواست. بدیعالزمان نیز، فرزندش، محمدمؤمن میرزا را به نیابت در گرگان گذاشت و به طرف آمویه رفت (همان، ج 7، ص 133). اما نبردی رخ نداد و سلطان حسین پس از تسخیر قُنْدُز، حکمرانی بلخ و توابع آنجا را به بدیعالزمان، و استراباد را به مظفر حسینمیرزا، فرزند دیگرش، واگذار کرد. بدیعالزمان، ناخشنود از این کار، از فرمان پدر سرپیچید و به محمدمؤمنمیرزا نیز دستور داد که فرمان مظفرحسینمیرزا را نپذیرد. از همین زمان دشمنی پدر و پسر آغاز شد و امیرزادگان دیگر نیز سرناسازگاری گذاشتند که سرانجام به فروپاشی خاندان تیموری انجامید. بدیعالزمان، امیرخسروشاه و امیرشجاعالدین ذوالنون ارغون (حاکم قندهار) را از تیرگی مناسباتش با پدر آگاه کرد و از آنان یاری خواست. چون این خبر به هرات رسید، سلطان حسین، کسانی را نزد بدیعالزمان فرستاد و به او فرمان داد که از پدر اطاعت کند. اما او، بیتوجه به این فرمان، عزم جنگ کرد، تا اینکه امیرعلیشیر نوایی، وزیر سلطان حسین، به بلخ رفت و بدیعالزمان را راضی کرد تا از پدر فرمان ببرد. اما خواجه نظامالملک و برخی از نزدیکان سلطانحسین او را از مصالحه پشیمان کردند و به امیرارسلان بَرلاس، کوتوال * قلعة بلخ، پیغام دادند که در صورت خارج شدن بدیعالزمان از قلعه او را به آنجا راه ندهد. هنگامی که بدیعالزمان از این ماجرا آگاه شد، امیرعلیشیر را روانه کرد و در 902 به مقابله با پدر، در نزدیکی بلخ، شتافت (همان، ج 7، ص 142ـ144). اما از جنگ با او خودداری نمود و به قندز پناه برد. محمد مؤمنمیرزا نیز در استراباد شکست خورد و اسیر گردید و به هرات فرستاده شد و در 903 به انگیزش مادر مظفرحسینمیرزا به قتل رسید (همان، ج 7، ص 146،152). بدیعالزمان از قندز به قندهار رفت و دختر امیرذوالنون را به زنی گرفت (همان، ج 7، ص 149) و به رسم کینخواهی به نبرد سلطانحسین در نزدیکی قندهار رفت. این بار سلطانحسین توان رویارویی نداشت و به دارالسلطنة هرات بازگشت (همان، ج 7، ص 154ـ155). پس از چندی، بدیعالزمان از تفرقة میان نزدیکان سلطانحسین، که در ییلاق ساکن بود، سود جست و به همراه پسر امیرذوالنون، امیرشجاعبیگ ذوالنون، عزم نبرد کرد، اما تعلل ورزید و شکست خورد و به جبال غور، نزد امیرذوالنون گریخت و بار دیگر به گردآوری لشکر پرداخت. با وجود این کار به مصالحه انجامید و در 904 حاکمیت سیستان را به او دادند (همان، ج 7، ص 162ـ169). چندی بعد بار دیگر بدیعالزمان از غیبت پدر استفاده کرد و با امیر شجاعالدین ذوالنون به قصد دستاندازی به خراسان به هرات رفت و چون میخواست هرات را بدون خونریزی بگیرد، چهل روز در اطراف آنجا درنگ کرد تا اینکه سلطانحسین از استراباد بازگشت و بدیعالزمان به سوی آب مُرغاب گریخت. در آنجا لشکریان بادغیس، چیچکتو و قندهار به او پیوستند و چون سلطانحسین از این وضع خبردار شد، با بدیعالزمان از در آشتی درآمد و حکمرانی بلخ را بار دیگر به او سپرد (همان، ج 7، ص 181ـ184). در این زمان، ازبکانِ تازه نیرو گرفته که به گفتة بابر (ص 190ـ191)، سلطان حسین از رویارویی با آنان هراس داشت، پس از تسخیر ماوراءالنهر درصدد فتح خراسان بودند. در 908، بدیعالزمان به همراه امیرذوالنون تصمیم گرفت که به سمرقند حمله کند و از امیرخسرو شاه و سلطان حسین کمک خواست. اما آنان نیرو نفرستادند و بدیعالزمان ناگزیر به بازگشت شد. خواندمیر (ج 7، ص 209) که در این قشونکشی همراه او بود شرح کامل این رویداد را نوشته است. به هر روی این بازگشت موجب تضعیف بدیعالزمان و جسور شدن شیبکخان شیبانی (حک : 855ـ916) برای تسخیر خراسان شد (همان، ج 7، ص 202ـ204). در همین هنگام نیز، سید جعفر نامی که به حسب ظاهر از تعدی خان ازبک گریخته و به بدیعالزمان پناه آورده بود، اطرافیانِ او را به فرمانبرداری از شیبکخان ترغیب میکرد، تا اینکه امیر محمد باقر ارغون، از ملازمان بدیعالزمان، او را از این ماجرا آگاه کرد. شیبکخان که از نابسامانی لشکریان بدیعالزمان آگاه شده بود، در 909 بلخ را محاصره کرد و بدیعالزمان پس از سپردن بلخ به فرزندش، میرزامحمدزمان، به جِرزوان رفت. ازبکان نیز که از تسخیر آنجا ناتوان بودند به سمرقند بازگشتند (همان، ج 7، ص 204ـ209). بدیعالزمان بارها از سلطانحسین برای سرکوبی ازبکان کمک خواست، اما پدر نه تنها کمکی نکرد، برای گوشمالی خود او نیز عازم آبمرغاب شد (همان، ج 7، ص 210). در همین گیرودار، سلطانحسین بیمار شد و بدیعالزمان، از پدر اجازة دیدار خواست، اما خدیجه بیگمآغا، مادر مظفر حسین میرزا، و برخی از امیران که از نفوذ بدیعالزمان میان لشکریان باخبر و از وضع سلطانحسین نامطمئن بودند، سلطان را از این دیدار منع کردند (همان، ج 7، ص 212ـ213) و به هرات بازگشتند. بدیعالزمان برای حفظ خراسان از امیرخسروشاه کمک خواست، اما او از قندز گریخته بود؛ ازینرو به هرات رفت و چندی نزد پدر ماند (همان، ج 7، ص 216ـ 218). در 910، بدیعالزمان برای مقابله با شیبکخان هرات را ترک کرد و بابر * نیز به آنان پیوست (همان، ج 7، ص 228)، اما نبردی درنگرفت. تا اینکه سال بعد، شیبکخان از دوری بدیعالزمان از بلخ سود جست و به تاخت و تاز پرداخت، سلطانحسین از بدیعالزمان خواست تا به مقابلة او رود و خود نیز به او ملحق شد (همان، ج 7، ص 233ـ234). اما به سبب بیماری ناگزیر به توقف شد و بدیعالزمان نیز موقتاً از نبرد اجتناب کرد و نزد پدر رفت. با وخامت حال سلطانحسین، درباریان، بدیعالزمان و مظفرحسینمیرزا را شریک سلطنت کردند. سلطانحسین نیز در همان سال (911) درگذشت (همان، ج 7، ص 237ـ 238). با درگذشت او اوضاع پریشانتر شد، از سویی امیرزادگان اعلام استقلال کردند و از سوی دیگر شیبکخان جسورتر شد و در 912 از جیحون گذشت و هرات را به خطر انداخت. ازینرو، امیر ذوالنون به جنگ ازبکان رفت و موقتاً آنان را از هرات دور کرد (همان، ج 7، ص 307،311). اما شیبکخان عزم بلخ کرد و بدیعالزمان از امیرزادگان یاری خواست و خود به مقابلة خانازبک رفت (همان، ج 7، ص 312). در همین هنگام، بابر از کابل به کمک بدیعالزمان آمد (همان، ج 7، ص 313ـ316). اما کُپک زمان، برادر بدیعالزمان، که در مشهد بود و داعیة استقلال داشت، از پیوستن به بدیعالزمان خودداری کرد. ازینرو، امیرمحمدبَرَنْدَق بَرلاس، بدیعالزمان را به مقابله با او برانگیخت و چون نفاق میان امیرزادگان بسیار شد، بدیعالزمان و مظفرحسین برای سرکوبی آنان به هرات بازگشتند. در همین زمان بلخ تسخیر شد و بابر نیز به کابل بازگشت (همان، ج 7، ص 316ـ 318). در 913، در نزدیکی آمویه میان بدیعالزمان و شیبکخان جنگ درگرفت، بدیعالزمان شکست خورد و به هرات گریخت (همان، ج 7، ص 323ـ324)، اما چون در آنجا ایمن نبود به قندهار رفت و هرات نیز تسلیم شیبکخان شد (همان، ج 7، ص 327). بابر (ص 326ـ327) دلیل عمدة شکست بدیعالزمان را سستی امیر ذوالنون ارغون، سرلشکر بدیعالزمان دانست که پیشگویی روحانیان درباری را دربارة پیروزیش بر ازبکان باور کرد و به همین سبب در مقابله با آنان تعلل ورزید. بدیعالزمان به سبب بیمهری شجاعبیک، حاکم قندهار، به گرگان رفت و مظفرحسینمیرزا نیز به او پیوست و لشکریان خراسان که تارومار شده بودند به آنان پیوستند. اما پس از چند ماه مظفرحسین درگذشت و بدیعالزمان حاکم مستقل گرگان شد و حدود یک سال در آنجا بخوشی روزگار گذراند تا اینکه خبر حملة شیبکخان رسید (خواندمیر، ج 7، ص 345ـ347). بدیعالزمان که از مقابله با او ناتوان بود به سوی عراق و آذربایجان رفت و به شاه اسماعیل صفوی پناه برد (روملو، ج 12، ص 141). پس از چند ماه به ری فرستاده شد و از آنجا خودسرانه به استراباد رفت، اما از حاکم ازبک شکست خورد و به هندوستان رفت (همان، ج 12، ص 198). یک سال بعد (919) به تبریز بازگشت و در شنب غازان مستقر شد و دیوانیان تبریز روزانه مبلغی برای گذران زندگیش به او میپرداختند. اما این وضع دیری نپایید و در 920، سلطان سلیم * ، پس از تسخیر تبریز، بدیعالزمان را به استانبول برد تا او را دوباره صاحب تاج و تخت کند، اما او پس از چند ماه براثر طاعون درگذشت (خواندمیر، ج 7، ص 350ـ352؛ امیر علیشیرنوایی، ص 315ـ 316).بدیعالزمان آخرین بازماندة قدرتمند خاندان تیموری در ایران بود. حکومت او بر هرات بیش از چند ماه طول نکشید و اگر دستخوش آشوبهای داخلی نمیشد، میتوانست در برابر ازبکان پایداری کند. وی شاعر و هنردوست بود و ادیبانی چند در خدمت او بودند، ابیاتی نیز از او برجای مانده است (امیرعلیشیر نوایی، ص 127ـ 128، 315؛ ساممیرزا صفوی، ص 16ـ17).منابع: امیر علیشیر نوایی، تذکرة مجالسالنفائس ، چاپ علیاصغر حکمت، تهران 1363 ش؛ غیاثالدینبنهمامالدین خواندمیر، ] تکملة [ تاریخ روضةالصفا ، در میرخواند، تاریخ روضةالصفا ، ج 7، تهران 1339 ش؛ حسن روملو، احسنالتواریخ ، چاپ عبدالحسین نوایی، ج 12، تهران 1357 ش؛ ساممیرزا صفوی، تحفة سامی ، چاپ رکنالدین همایون فرخ، تهران ] بیتا. [ ؛Ba ¦ bur, Emperor of India, Ba ¦ bur-na ¦ ma = Memoirs of Ba ¦ bur, ed. Annette Susannah Beveridge, New Delhi 1979.
بَکتوزون ، سپهسالار و حاجب منصوربن نوح سامانی. از سرگذشت او آگاهی چندانی در دست نیست. برای نخستین بار، ابناثیر (ج 5، ص 333) ذیل رویدادهای 353 از او نام برده است، یعنی هنگامی که بکتوزون و سَبُکتکین، حاجب معزالدولة دیلمی، برای مقابله با ناصرالدوله همدانی به موصل رفتند. زمانی که معزالدوله به دنبال ناصرالدوله به نصیبین رفت، آن دو مأمور محافظت از موصل بودند. در همین زمان، ابوتَغلب، پسر ناصرالدوله، به موصل لشکر کشید، ولی بکتوزون او را از آنجا راند، اما در حملة بعدیِ ناصرالدوله به موصل، بکتوزون و سبکتکین به اسارت افتادند و همراه بقیة اسیران به قلعة کَواشی، در مشرق موصل، فرستاده شدند. از این پس از سرنوشت بکتوزون تا 386، که به سامانیان میپیوندد، اطلاعی نیست؛ همانگونه که منابع از چگونگی راهیابی او به دربار سامانیان نیز آگاهی نمیدهند.در این زمان، دربار سامانی دستخوش نابسامانی بود؛ زیرا نوحبن منصور (حک : 365ـ387) هنوز نوجوان بود و امور مُلک را فائق خاصه و تاش حاجب اداره میکردند (گردیزی، ص 361) و همواره میانشان درگیری و نزاع بود و به همین مناسبت مقدمات فروپاشی خاندان سامانیان فراهم میشد. در این اوضاع آشفته، فائق خاصه از فرمان نوح سر باز زد و بدون موافقت او عزم ماوراءالنهر کرد. به همین مناسبت، نوح، بکتوزون حاجب را در 386 به مقابلة او فرستاد که در نزدیکی نَسَف با یکدیگر روبرو شدند؛ اما بدون درگیری و جنگ، فائق به قلمرو قراخانیان رفت (عتبی، ص 127). در این گیرودار، ابوعلی سیمجور که عاصی شده بود گرفتار و در 387 کشته شد (گردیزی، ص 374ـ375). در همین سال ایلکخانیان به بخارا یورش بردند، سبکتکین غزنوی به یاری نوح شتافت و قضیه بدون جنگ فیصله یافت و فائق حاکم سمرقند شد (عتبی، ص 139). با درگذشت نوح در 387، منصوربن نوح سامانی، که هنوز نوجوانی بیش نبود، جانشین پدر شد؛ ولی فائق امور مملکت را به دست گرفت (همان، ص155ـ156). در همین تاریخ ایلکخان بهسمرقند رفت و فائق خاصه به او پیوست و با سه هزار سوار به بخارا فرستاده شد؛ ازینرو، منصور پایتخت را ترک کرد و با لشکریانش از جیحون گذشت. فائق نیز وارد بخارا شد، اما به منصور اعلام وفاداری کرد و او را وادار به بازگشت کرد. در همین زمان، بکتوزون، حاجب بزرگ، به سپهسالاری لشکر خراسان منصوب شد و با لقب سنانالدوله به نیشابور رفت (همان، ص 156ـ157)، اما دیری نپایید که باز درگیری دیگری میان ابوالقاسم سیمجور با بکتوزون پیش آمد؛ بدین قرار که میان بکتوزون و فائق دشمنی دیرینه وجود داشت و فائق در نهان ابوالقاسم سیمجور را به جنگ با بکتوزون تشویق میکرد (ابناثیر، ج 5، ص 529). بالاخره در 388، جنگی در حوالی نیشابور میان آن دو در گرفت که به شکست و هزیمت ابوالقاسم (گردیزی، ص 376)، و نهایتاً به صلح میان آن دو انجامید (عتبی، ص 165ـ167). از سوی دیگر، میان بکتوزون و امیر محمود غزنوی بر سر حاکمیت نیشابور درگیری بود. امیر محمود از منصوربن نوح توقع داشت که افزون بر امارت ولایتهای بلخ، هرات، ترمذ و بُست نیشابور را نیز به او واگذارد؛ اما امیر سامانی به این کار تن نمیداد. ازینرو محمود که امارت بکتوزون را بر این شهر تحمل نمیکرد به آنجا لشکر کشید. در نتیجه، بکتوزون آنجا را ترک کرد و شکایت نزد امیر سامانی برد. سپس منصور، همراه فائق خاصه از بخارا به سوی مرو رفت (گردیزی، ص 377؛ بیهقی، ص640). به گفتة بیهقی (همانجا) منصور در جنگیدن با محمود تعلل میورزید، سرانجام لشکریان منصوربن نوح، بدون درگیری به سرخس رفتند. لیکن این تعلل منصور، بکتوزون و فائق را نسبت به امیر سامانی بدگمان ساخت و بهگمان اینکه منصور از امیر محمود طرفداری میکند او را زندانی (نرشخی، ص 137) و در 389 کور کردند و به بخارا فرستادند و برادر جوان او، ابوالفوارس عبدالملکبن نوح، را بر تخت نشاندند (گردیزی، همانجا). به محض اینکه ابوالقاسم سیمجور از این اوضاع آشفته آگاه شد، به بخارا لشکر کشید (بیهقی، همانجا). امیرمحمود با شنیدن این اخبار به قصد کینخواهی از هرات به مرورود آمد، اما بدون درگیری، با بکتوزون به توافق رسید و قرار شد که نیشابور در اختیار بکتوزون بماند و بلخ و هرات از آنِ محمود شود (همان، ص 641). سپس محمود بازگشت، اما عدهای از لشکریان بکتوزون به عقبداران لشکر محمود حمله کردند. با شنیدن این واقعه، محمود دستور قتل آن عده را داد و به نبرد با بکتوزون و فائق شتافت (عتبی، ص 175) و آنان را شکست داد. عبدالملکبن نوح و فائق به بخارا گریختند، بکتوزون به نیشابور باز گشت و ابوالقاسم سیمجور به زینهار نزد محمود رفت و سپس به قُهستان برگشت (بیهقی، ص 642؛ عتبی، ص 177ـ 178). محمود برای اینکه بکتوزون و ابوالقاسم به یکدیگر نپیوندند، روانة طوس شد. بکتوزون از بیم محمود به جرجان رفت و محمود ارسلان جاذب را به مقابلة او فرستاد. در همین زمان، بکتوزون از غیبت محمود که به هرات رفته بود سود جست و به نیشابور بازگشت و به خدمت عبدالملک شتافت (عتبی، ص 179)، اما این کار فایدهای نداشت، زیرا حکومت سامانی دولت مستعجل بود. در همین موقع، بکتوزون برای پرهیز از رویارویی با لشکریان امیر محمود به مرو رفت. چون اهالی، به هواداری امیر محمود، او را راه ندادند، بکتوزون شهر را غارت کرد و به بخارا باز گشت (همانجا) و به عبدالملکبن نوح و فائق پیوست و همگی به گردآوری لشکر مشغول شدند (همان، ص 183). در همین سال، فائق در گذشت و ایلک خان، ابونصر احمدبن علی، با شنیدن این خبر به بخارا رفت. او نخست از درِ دوستی با عبدالملک درآمد. بکتوزون و برخی از امیران به استقبال وی رفتند، اما او آنان را در اردوی خود بازداشت و اموالشان را مصادره کرد. ازینرو عبدالملک بناچار گریخت و ایلک خان بدون برخورد با کوچکترین مقاومتی در 389 به بخارا رسید و عبدالملک را پیدا کرد و او را با خویشانش به اوزگند فرستاد و بدینسان دولت سامانیان فروپاشید (همان، ص 184؛ بیهقی، همانجا).منابع: ابناثیر، الکامل فیالتاریخ ، بیروت 1994؛ محمدبن حسین بیهقی، تاریخ بیهقی ، چاپ غنی و فیاض، تهران 1370ش؛ محمدبن عبدالجبار عتبی، ترجمة تاریخ یمینی ، از ناصحبن ظفر جرفادقانی، چاپ جعفر شعار، تهران1357ش؛ عبدالحیبن ضحاک گردیزی، تاریخ گردیزی ، چاپ عبدالحی حبیبی، تهران 1363ش؛ محمدبن جعفر نرشخی، تاریخ بخارا ، ترجمة ابونصر احمدبن محمدبن نصر قباوی، تلخیص محمدبن زفربن عمر، چاپ مدرس رضوی، تهران 1363ش.
بَکتُغدی / بکتقدی (بَک + تُغدی = بیگزاده، بزرگزاده)، حاجب و سالار غلامانِ سلطان محمود و مسعود غزنوی. منابع به زندگی و چگونگی ورود او به دستگاه سلطان محمود اشارهای نکردهاند؛ همینقدر میدانیم که در زمان سلطان محمود، منصب حاجبی و سالار غلامان را داشته است و پس از درگذشت سلطان، نخست به خدمت محمد، پسر سلطان محمود، در آمده اما در 421، هنگام لشکرکشی مسعود بهغزنین، برای به دست آوردن قدرت، همراه بسیاری از امیران سلطان محمود به مسعود گرویده است (بیهقی، ص94). ظاهراً بکتغدی در دربار سلطان مسعود در ردیف صاحبمنصبان درجه اول بوده، چرا که به روایت تاریخ سیستان (ص363)، در422 امارت و خطبه به نام وی کردند. از نوشتههای بیهقی که همدورة بکتغدی بوده، بر میآید که وی در اوایل کار بر سلطان واطرافیانش نفوذ زیادی داشت؛ چنانکه سعایت او از اَریارق، حاکم هندوستان، و غازی آسیغتگین، سالار لشکرش ـ که چندی به عنوان گروگان در غزنین به سرمیبردندـ باعث کشته شدن آنان شد (بیهقی، ص285 بهبعد). همچنین در 425، بکتغدی با همدستی سوری و بوسهل زوزنی برای به دست آوردن اموال مظفر طاهر، حاکم پوشنگ، وی را به کشتن داد (همان، ص562). با اینکه سلطان دستور داد تا بکتغدی را تازیانه بزنند و از او اقرار بگیرند، وی همچنان صاحب منصب بود و در لشکرکشیهای سلطان شرکت میجست. در 426، که در لشکرکشی سلطان مسعود به گرگان و آمل شرکت داشت، بدون اجازة سلطان همراه برخی از غلامانش به اهالی دهی در نزدیکی آمل حمله برد و پس از غارت و کشتار به اردوی سلطان بازگشت (همان، ص601ـ602). در همان سال و با قدرت یافتن سلجوقیان و دستاندازی آنان بر قلمرو غزنویان، سلطان مسعود سپاهی کامل به سرکردگی بکتغدی و حسین علی میکاییل به نسا فرستاد. بکتغدی، که ظاهراً تمایلی به نبرد با ترکمانان نداشت، برای شرکت نکردن در جنگ، بهانههایی آورد اما سلطان نپذیرفت (همان، ص625ـ627). با شدت یافتن نبرد و برتری سلجوقیان، بکتغدی گریخت اما خواجه حسین علی ایستادگی کرد و اسیر شد و بکتغدی با زحمت زیاد خود را بهسلطان رساند (گردیزی، ص430؛ بیهقی، ص629ـ632). سلطان، با وجود خشم زیاد، این بار نیز او را بخشود (بیهقی، ص635). منهاج سراج (ج1، ص248ـ249) به اشتباه این نبرد را در 420 ضبط کرده است.با وجود نافرمانیهای بکتغدی، سلطان مسعود در 428 ولایت مرو را، که به نوشتگین تعلق داشت، به بکتغدی داد و دو سال بعد نیز دختر وی را به عقد پسرش، مردانشاه، درآورد (بیهقی، ص690ـ691). پس از آن، بکتغدی همراه سلطان مسعود برای جنگ با سلجوقیان به علیآباد بلخ و طُلخاب رفت که در هر دو جنگ پیروز شدند (همان، ص753ـ762)، اما این کامیابیها دولت مستعجل بود. در 431، هنگامی که سلطان مسعود به قصد نبرد با سپاه سلجوقی از هرات به سوی پوشنگ در حرکت بود، منصب بکتغدی را به امیر اَرْتَگین داد، و این کار سبب رنجش بکتغدی شد (همان، ص829). در واقع، مسعود دلیل پیشرفت طغرل را شکستهای بکتغدی و حاجب سُباشی میدانست (همان، ص941). دو لشکر در دَندانقان، در نزدیکی مرو، به نبرد پرداختند. سپاهیان انبوه سلطان از ترکمانان شکست خوردند ( رجوع کنید به همان، ص831 بهبعد). این شکست باعث فروپاشی غزنویان و روی کار آمدن سلجوقیان گشت. سلطان مسعود پس از باز گشت به غزنین، از آنجا که بکتغدی، حاجب بزرگ سباشی و سپهسالار علی دایه را مسئول این شکست میدانست، پس از ضبط اموالشان، آنان را به هندوستان تبعید کرد و دیری نپایید که آنان در همانجا در گذشتند (همان، ص873ـ876؛ گردیزی، ص437). بکتغدی در بسیاری از جنگهایش با ترکمانان موفقیتی نداشت، اما دلیل عمدة شکست او در دندانقان قحطی و بیآبی خراسان و گرسنگی غلامانش بود (بیهقی، ص821). افزون بر آن، استبداد مسعود و نپذیرفتن پند امیران و وزیرش برای خودداری از جنگ با سلجوقیان در مرو، از دلایل این شکست بود.منابع: محمدبنحسین بیهقی، تاریخ بیهقی ، چاپ علیاکبر فیاض، مشهد 1356 ش؛ تاریخ سیستان ، چاپ محمدتقی بهار، تهران ] تاریخ مقدمه 1314 ش [ ؛ عبدالحیبنضحاک گردیزی، تاریخ گردیزی ، چاپ عبدالحی حبیبی، تهران 1363 ش؛ عثمانبن محمد منهاج سراج، طبقات ناصری ، یا، تاریخ ایران و اسلام ، چاپ عبدالحی حبیبی، تهران 1363 ش.
بَکتوزون، سپهسالار و حاجب منصوربن نوح سامانی. از سرگذشت او آگاهی چندانی در دست نیست. برای نخستین بار، ابناثیر (ج5، ص333) ذیل رویدادهای 353 از او نام برده است، یعنی هنگامی که بکتوزون و سَبُکتکین، حاجب معزالدولة دیلمی، برای مقابله با ناصرالدوله همدانی به موصل رفتند. زمانی که معزالدوله به دنبال ناصرالدوله به نصیبین رفت، آن دو مأمور محافظت از موصل بودند. در همین زمان، ابوتَغلب، پسر ناصرالدوله، به موصل لشکر کشید، ولی بکتوزون او را از آنجا راند، اما در حملة بعدیِ ناصرالدوله به موصل، بکتوزون و سبکتکین به اسارت افتادند و همراه بقیة اسیران به قلعة کَواشی، در مشرق موصل، فرستاده شدند. از این پس از سرنوشت بکتوزون تا 386، که به سامانیان میپیوندد، اطلاعی نیست؛ همانگونه که منابع از چگونگی راهیابی او به دربار سامانیان نیز آگاهی نمیدهند.در این زمان، دربار سامانی دستخوش نابسامانی بود؛ زیرا نوحبن منصور (حک: 365ـ387) هنوز نوجوان بود و امور مُلک را فائق خاصه و تاش حاجب اداره میکردند (گردیزی، ص361) و همواره میانشان درگیری و نزاع بود و به همین مناسبت مقدمات فروپاشی خاندان سامانیان فراهم میشد. در این اوضاع آشفته، فائق خاصه از فرمان نوح سرباز زد و بدون موافقت او عزم ماوراءالنهر کرد. به همین مناسبت، نوح، بکتوزون حاجب را در 386 به مقابلة او فرستاد که در نزدیکی نَسَف با یکدیگر روبرو شدند؛ اما بدون درگیری و جنگ، فائق به قلمرو قراخانیان رفت (عتبی، ص127). در این گیرودار، ابوعلی سیمجور که عاصی شده بود گرفتار و در 387 کشته شد (گردیزی، ص374ـ375). در همین سال ایلکخانیان به بخارا یورش بردند، سبکتکین غزنوی به یاری نوح شتافت و قضیه بدون جنگ فیصله یافت و فائق حاکم سمرقند شد (عتبی، ص139). با درگذشت نوح در 387، منصوربن نوح سامانی، که هنوز نوجوانی بیش نبود، جانشین پدر شد؛ ولی فائق امور مملکت را به دست گرفت (همان، ص155ـ156). در همین تاریخ ایلکخان بهسمرقند رفت و فائق خاصه به او پیوست و با سههزار سوار به بخارا فرستاده شد؛ ازینرو، منصور پایتخت را ترک کرد و با لشکریانش از جیحون گذشت. فائق نیز وارد بخارا شد، اما به منصور اعلام وفاداری کرد و او را وادار به بازگشت کرد. در همین زمان، بکتوزون، حاجب بزرگ، به سپهسالاری لشکر خراسان منصوب شد و با لقب سنانالدوله به نیشابور رفت (همان، ص156ـ157)، اما دیری نپایید که باز درگیری دیگری میان ابوالقاسم سیمجور با بکتوزون پیش آمد؛ بدین قرار که میان بکتوزون و فائق دشمنی دیرینه وجود داشت و فائق در نهان ابوالقاسم سیمجور را به جنگ با بکتوزون تشویق میکرد (ابناثیر، ج5، ص529). بالاخره در 388، جنگی در حوالی نیشابور میان آن دو در گرفت که به شکست و هزیمت ابوالقاسم (گردیزی، ص376)، و نهایتاً به صلح میان آن دو انجامید (عتبی، ص165ـ167). از سوی دیگر، میان بکتوزون و امیر محمود غزنوی بر سر حاکمیت نیشابور درگیری بود. امیر محمود از منصوربن نوح توقع داشت که افزون بر امارت ولایتهای بلخ، هرات، ترمذ و بُست نیشابور را نیز به او واگذارد؛ اما امیر سامانی به این کار تن نمیداد. ازینرو محمود که امارت بکتوزون را بر این شهر تحمل نمیکرد به آنجا لشکر کشید. در نتیجه، بکتوزون آنجا را ترک کرد و شکایت نزد امیر سامانی برد. سپس منصور، همراه فائق خاصه از بخارا به سوی مرو رفت (گردیزی، ص377؛ بیهقی، ص640). به گفتة بیهقی (همانجا) منصور در جنگیدن با محمود تعلل میورزید، سرانجام لشکریان منصوربن نوح، بدون درگیری به سرخس رفتند. لیکن این تعلل منصور، بکتوزون و فائق را نسبت به امیر سامانی بدگمان ساخت و بهگمان اینکه منصور از امیر محمود طرفداری میکند او را زندانی (نرشخی، ص137) و در 389 کور کردند و به بخارا فرستادند و برادر جوان او، ابوالفوارس عبدالملکبن نوح، را برتخت نشاندند (گردیزی، همانجا). به محض اینکه ابوالقاسم سیمجور از این اوضاع آشفته آگاه شد، به بخارا لشکر کشید (بیهقی، همانجا). امیرمحمود با شنیدن این اخبار به قصد کینخواهی از هرات به مرورود آمد، اما بدون درگیری، با بکتوزون به توافق رسید و قرار شد که نیشابور در اختیار بکتوزون بماند و بلخ و هرات از آنِ محمود شود (همان، ص641). سپس محمود بازگشت، اما عدهای از لشکریان بکتوزون به عقبداران لشکر محمود حمله کردند. با شنیدن این واقعه، محمود دستور قتل آن عده را داد و به نبرد با بکتوزون و فائق شتافت (عتبی، ص175) و آنان را شکست داد. عبدالملکبن نوح و فائق به بخارا گریختند، بکتوزون به نیشابور باز گشت و ابوالقاسم سیمجور به زینهار نزد محمود رفت و سپس به قُهستان برگشت (بیهقی، ص642؛ عتبی، ص177ـ 178). محمود برای اینکه بکتوزون و ابوالقاسم به یکدیگر نپیوندند، روانة طوس شد. بکتوزون از بیم محمود به جرجان رفت و محمود ارسلان جاذب را به مقابلة او فرستاد. در همین زمان، بکتوزون از غیبت محمود که به هرات رفته بود سود جست و به نیشابور بازگشت و به خدمت عبدالملک شتافت (عتبی، ص179)، اما این کار فایدهای نداشت، زیرا حکومت سامانی دولت مستعجل بود. در همین موقع، بکتوزون برای پرهیز از رویارویی با لشکریان امیر محمود به مرو رفت. چون اهالی، به هواداری امیر محمود، او را راه ندادند، بکتوزون شهر را غارت کرد و به بخارا باز گشت (همانجا) و به عبدالملکبن نوح و فائق پیوست و همگی به گردآوری لشکر مشغول شدند (همان، ص183). در همین سال، فائق در گذشت و ایلک خان، ابونصر احمدبن علی، با شنیدن این خبر به بخارا رفت. او نخست از درِ دوستی با عبدالملک درآمد. بکتوزون و برخی از امیران به استقبال وی رفتند، اما او آنان را در اردوی خود بازداشت و اموالشان را مصادره کرد. ازینرو عبدالملک بناچار گریخت و ایلک خان بدون برخورد با کوچکترین مقاومتی در 389 به بخارا رسید و عبدالملک را پیدا کرد و او را با خویشانش به اوزگند فرستاد و بدینسان دولت سامانیان فروپاشید (همان، ص184؛ بیهقی، همانجا).منابع: ابناثیر، الکامل فیالتاریخ ، بیروت 1994؛ محمدبن حسین بیهقی، تاریخ بیهقی ، چاپ غنی و فیاض، تهران 1370ش؛ محمدبن عبدالجبار عتبی، ترجمة تاریخ یمینی ، از ناصحبن ظفر جرفادقانی، چاپ جعفر شعار، تهران1357ش؛ عبدالحیبن ضحاک گردیزی، تاریخ گردیزی ، چاپ عبدالحی حبیبی، تهران 1363ش؛ محمدبن جعفر نرشخی، تاریخ بخارا ، ترجمة ابونصر احمدبن محمدبن نصر قباوی، تلخیص محمدبن زفربن عمر، چاپ مدرس رضوی، تهران 1363ش.بَکَّر (بْهَکَّر [ ابنبطوطه: بَکّار] )، جزیرهای با قلعهای نظامی واقع بر صخرهای آهکی در میان رود سند که آن رابا سگدی اسکندر یکی دانستهاند. این جزیره با پل بازویی به رهری و سَکّر متصل میشود. بکر از زمانی اهمیت سوقالجیشی فراوان یافت که آرُور، مرکز باستانی هندوان در سند، در اواسط قرن دوم به سبب تغییر مسیر رود سنداز رونق افتاد. این جزیره ظاهراً از ایام کهن دارای استحکامات و پادگانی بوده است، زیرا گفتهاند که عربی به نام ابوتراب (متوفی171) در گذشته، آنجا را فتح کرده است. هنگام فتحسند به دست محمدبن قاسم ثقفی در 92، این محل به بَهرور مشهور بود (ابوالفضل اشتباهاً آن را همان ارگ قدیمی اعراب به نام المنصوره دانسته است). نام بکر بار دیگر در 417، هنگام فتح آن به دست عبدالرّزاق، وزیر محمود غزنوی، ظاهر میشود. ناصرالدین قَباچه، حاکم اوچه، در 614 در این قلعه به محاصرة قوای شمسالدین ایلِتْمِش افتاد و هنگام فرار با قایق، در رود سند غرق شد. در 697، مغولها به آنجا هجوم بردند، ولی قوای نصرتخان، حاکم دستنشاندة علاءالدین محمد خَلْجی (حک: 694ـ716)، آنها را عقب راندند. این قلعه چندین بار در طول لشکرکشیهای محمدبن تُغْلُق و برادرزادهاش فیروز تغلق به سند، و همچنین در دورههای متأخر تاریخ آن دیار، اهمیت یافت. قلعه کلید تسلط بر سند سفلی تلقی میشد و چندین بار دست به دست شد.همایون، در حین فرار از طریق صحرای سند، در این محل اردو زد. اَرغونبیگ شاه فرمانروای تهتّه ، میرمحمود کوکُلتاش را به حکومت آنجا گماشت. در 982، اکبرشاه وی را در این مقام تنفیذ کرد، و بدینترتیب پنجاه سال بر آنجا حکم راند. برای مقابله با یورشهای تهدیدآمیز افراد قبیلة دِهَریجَه در 975، از «سادات» محلی برای تقویت قلعه استفاده شد. اندکی بعد، شاهبیگ شخصاً به آنجا رفت و زمینهای آن را به منظور ایجاد محل سکونت میان سرداران خود تقسیم کرد، و آنان نیز آجرهای ویرانههای شهر آرور و بعضی بناهای ترکها و سمّه ها را در اطراف بکر، برای ساختن خانههای خود تاراج کردند. در 962، این قلعه صحنة جنگ شدیدی میان محمود کوکلتاش و میرزا عیسیخان تَرخان، حاکم تهته، بود. در 1149، به تصرف نورمحمد کَلهُرا درآمد و بعداً افغانها آن را از نوادگان وی گرفتند و آنها نیز به نوبة خود آن را به میر رستمخان خیرپور واگذاشتند. با تسلط چارلز نپیر بر سند در 1255/1839، این محل نیز به تصرف انگلیسیها درآمد.شهر بکر که امروزه به پُرانا سَکَّر (سکَّرِ کهنه) مشهوراست، در نزدیکی این قلعه پدید آمد. در زمان اکبرشاه،باغهای میوة فراوان داشت و در قرن یازدهم، شمشیرهایش مشهور بود. این شهر، که بیشتر ساکنان آن «سادات» بودند، خصوصاً در قرن دهم مرکز علمی بزرگی بهشمار میرفت. از جمله علمای آنجا اینان بودند: میرمعصومِ نامی، صاحبتاریخ معصومی ، که تاریخی دربارة سند است (پونه، 1938)؛ شیخفرید بکّری * ، مؤلف ذخیرةالخوانین ، که تذکرهای است ممتاز ] در سه جلد، کراچی 1961-1974 [ و قاضی ظهیرالدین، نحوی، فقیه و لغوی.منابع : جواهر آفتاب چی، تذکرةالواقعات ، ترجمة اردو از معین الحق، کراچی 1955، ص 56 ـ59 و فهرست؛ ابنبطوطه، تحفة النظّار فی غرائب الامصار و عجائبالاسفارالمعروفة برحلة ابنبطوطه ، چاپ دفرمری و سانگینتی، پاریس 1853ـ 1858، ج 3، ص 115؛ محمد معصوم بکری، تاریخ سند المعروف به تاریخ معصومی ، چاپ عمربن محمد داود پوته، بمبئی 1938، فهرست؛ محمدبن قاسم ثقفی، چچنامه ، کراچی 1955، ص 287، 289، 420، 497؛ عطاملکبن محمد جوینی، کتاب تاریخ جهانگشای ، چاپ محمدبن عبدالوهاب قزوینی، لیدن 1911ـ1937، ج 2، ص 146؛ سیفبن محمد سیفی هروی، تاریخنامة هرات ، کلکته 1944، ص 250ـ252، 255، 259؛ گلبدن بیگم، همایوننامه ، لندن 1902، فهرست؛ مجمل الامکنه ، حیدرآباد 1353، ص 13؛ محباللّه، امصار سند (نسخةخطی فارسی)، ذیل «بهکر»؛ عثمانبن محمد منهاج سراج، طبقات ناصری ، چاپ عبدالحی حبیبی، ج 1، کویته 1949، فهرست؛J. Abbot, Sind , Oxford 1924, 56-61; ـ Abd al-H ¤ am d Kh ¢ a n, The towns of Pakistan , Karachi 1950, 56-57; Abu 'l-Fa ¤ dl ـ Alla m , A ' n-i Akb r , tr. Gladwin II, 112; Alexander Burnes, Travel into Bokhara , London 1835, 256; Henry Cousens, Antiquties of Sind , Calcutta 1929, 142-149; Gazetteer of Sind B III 53-60; Goldsmid, The Syeds of Roree and Bukkur , Bombay 1855; Imperial Gazetter of India , IX, 47; Indian Antiquary , XXXIV, 144; Journal of Bombay Br. RAS , I (1843) 204; Journal of the Sind Historical Society , IV/3; Fredunbeg Kalichbeg, History of Sind , Karachi 1900-1901, II, 87; Nicolao Manucci, Storia do Mogor , tr. W. Irvine, London 1907-1908, I, 119-128; Oriental College Magazine , Lahore1937, 74-76; G. H. Raverty, "Mihran of Sind", JASB (1892), 494n., 495n.; J. N. Sarkar, History of Aurangze b , I, 119-120; J. H. Sorley, Sha h ـ Abdul Lat f of Bhit , Oxford 1940, 77-80 and index; Charles Ambrose Storey, Persian literature: a bio-bibliographical survey , London 1927- , I/2, 948-949; James Todd, The antiquities and annals of Rajast ¢ 'h ¢ an , London/New York 1914, 250; G. E. Westmacott in JRAS IX/II (1840), 1187 ff.
تارابی ، محمود ، رهبر قیامی در بخارا در سدة هفتم. خاستگاه وی قریة تاراب، در سه فرسخی بخارا، بود. پیشة غربالسازی داشت. در منابع تاریخی به جزئیات زندگی او اشارهای نشده و شهرت او وامدار قیامش در برابر مغولان است. منابع اندکی به قیام وی علیه مغولان در 636، اشاره کردهاند. تاریخ جهانگشای یگانه منبعی است که این قیام را کاملاً شرح داده است و مطالب تاریخ روضة الصفا (قسم 5، ص 886 ـ 888) و تاریخ حبیبالسیر (ج 3، ص 78ـ79) نیز تکرار همان است.دوران زندگی تارابی مصادف بود با درگیری و تاختوتاز غوریان، قراختائیان و خوارزمشاهیان در ماوراءالنهر که هر یک مدتی بر آنجا فرمان راندند (رجوع کنید به بارتولد، ج 2، ص 720ـ739). در 617، با حملة چنگیزخان به بخارا، این شهر ویران شد و اهالی آن کشته شدند یا فرار کردند (جوینی، ج 1، ص 79ـ83) و تا قرن هشتم که ابنبطوطه از آنجا دیدن کرد شهر همچنان نیمه ویران بود (ج 1، ص 414). در زمان اوگتای قاآن * ، حکومت ناحیة سغد ــ که بخارا جزئی از آن بود ــ به محمود یلواج (رجوع کنید به یلواج * ، خاندان) خوارزمی رسید، و قیام تارابی نیز در همین دوره بود (جوینی، ج 1، ص 84 ـ 85). به گفتة جوینی (همانجا) تارابی در «لباس اهل خرقه» کارش را با «پَریداری» آغاز کرد. وی نزد خواهرش علوم غریبه و پریداری آموخت و مدعی بود که از طریق ارتباط با جنّیان قادر به شفا دادن بیماران و کاهش دادن درد و رنج است و ظاهراً چند نفر نیز از این راه شفا یافته بودند و همین امر سبب شد که عدهای مرید او شوند و وی را صاحب کرامت بدانند (همان، ج 1، ص 85 ـ86). در همین هنگام شمسالدین محبوبی که فقیه بود و با پیشوایان دینی بخارا درگیری داشت، به تارابی پیوست و به مردم اعلام کرد که در یکی از نوشتههای پدرش از مردی با ویژگیهای تارابی نام برده شده است که میتواند جهان را از بدی پاک کند. همین امر بر شمار پیروان تارابی افزود (همان، ج 1، ص 86). بزرگانِ بخارا که از قدرت گرفتن تارابی بیمناک شده بودند، کسی را به خجند نزد یلواج فرستادند تا از او کمک بگیرند. همزمان، گروهی از مغولان به تاراب رفتند و تارابی را به بخارا دعوت کردند، به قصد آنکه در نزدیکی بخارا، در محلی به نام سرپل وَزیدان، او را بکشند. اما تارابی به نیتشان پی برد و از آنان خواست تا نسبت به او سوء نیت نداشته باشند. مغولان به گمانِ ارتباط او با نیروهای غیبی به وی گزندی نرساندند و تارابی به سلامت به بخارا رسید و در سرای سنجر مَلک ــ رهبر قیامی علیه خاندان برهان در بخارا در 604 ــ سکونت گزید. امیران بخارا گرچه در ظاهر به او احترام میگذاشتند، در باطن در پی فرصتی بودند تا او را از میان بردارند، اما نمیتوانستند، زیرا تارابی پیروان فراوانی داشت و هر روز بسیاری از مردم برای تبرّک نزد او میرفتند، تا اینکه یکی از مریدانش او را از سوءقصد آنان مطّلع کرد (همان، ج 1، ص 86 ـ87). تارابی، با چند تن از یارانش از آنجا گریخت و به تَل باحَفص رفت. مردم و صاحبمنصبان در بخارا در جستجوی او بودند که خبر رسید تارابی در بیرون شهر است و شایع شد که به سرتل پرواز کرده است، و این را از معجزات او دانستند. تارابی از پیروانش خواست تا آمادة نبرد شوند و دنیا را از بیدینان پاک کنند (همان، ج 1، ص 87). این گروه وارد بخارا شدند و در سرای رابع ملک اقامت گزیدند. تارابی اشراف و امیران شهر را احضار کرد و به کسانی که با او همراهی کردند، منصب داد، از جمله منصب خلافت را به فخرالدین برهانی و صدارت را به شمسالدین محبوبی سپرد، سپس دشمنان خود را قلعوقمع کرد. برخی از آنان نیز از بیم جان فرار کردند. تارابی به پیروانش اجازه داد که اموال اعیان و اشراف شهر را تصرف کنند، ازینرو آشوب به پا خاست. خواهر تارابی که موافق این اَعمال نبود، او را ترک کرد (همان، ج 1، ص 87 ـ 89).تارابی ادعا میکرد که لشکریانش دو قسماند، یکی از نوع بشر که ظاهر است، دیگری از جنّیان که مخفیاند. یک بار هم پیشگویی کرده بود که از غیب برای آنان سلاح فرستاده میشود. از قضا، بازرگانی با بار شمشیر از شیراز آمد و شمشیرها را به آنان داد. پس از این واقعه، بر تعداد مریدان تارابی افزوده شد و شکی برای آنان نماند که او صاحب کرامت است (همان، ج 1، ص 88). در همین بین، امیران فراری بخارا که در کرمینیه، در چهارده فرسنگی بخارا، بودند با مغولان آنجا متحد شدند و برای جنگ به شهر آمدند. تارابی و شمسالدین محبوبی بدون سلاح به مقابله با آنان رفتند. شایع شده بود که هرکس علیه تارابی اقدام کند، خشک میشود و لشکریان مغول که کموبیش خرافاتی بودند، با احتیاط دست به شمشیر میبردند. سرانجام در این جنگ، تارابی و شمسالدین محبوبی کشته شدند. در همین هنگام، طوفان شدیدی بلند شد و طرفین وحشت کردند، زیرا طوفان را از کرامات تارابی میدانستند. مغولان فرار کردند و لشکریان تارابی در پی آنان رفتند و بسیاری را به هلاکت رساندند. اهالی روستاهای اطراف نیز با بیل و تبر عمّال و مأموران مالیاتی را از پای درآوردند. پیروان تارابی که او را نیافته بودند، ادعا کردند که او غیب شده است و تا زمان ظهور او، برادرانش، محمد و علی، جانشین او هستند. برادران تارابی با پیروانشان شهر را غارت کردند و پس از یک هفته دو تن از سرداران مغول، ایلذرنوین و چکین قورچی، با سپاهی بزرگ به جنگ قیامکنندگان آمدند. برادران تارابی نیز که بدون سلاح به مقابلة آنان رفته بودند، به همراه بسیاری از پیروانشان کشته شدند. پس از آن مغولان تصمیم به غارت بخارا و نابودی اهالی آنجا گرفتند که با میانجیگری محمود یلواج از انتقام مغولان نجات یافتند (همان، ج 1، ص 89 ـ90).جوینی که همعصر تارابی بوده نظر مساعدی به او و قیامش نداشته و همواره از او با عنوان «جاهل» یاد کرده است (رجوع کنید به ج 1، ص 85 ـ90)، اما از گزارش او میتوان تاحدودی به علل این قیام پی برد. ظاهراً محمود تارابی قصد براندازی اشراف بخارا یا درگیری مستقیم با مغولان را نداشته و بیشتر در صدد بوده تا با رسیدن به حکومت، قدرت آنان را تعدیل کند. نابسامانی شرایط اجتماعی و اقتصادی نیز به قیام او کمک کرده است.برخی قیام تارابی را مذهبی دانسته و حتی احتمال دادهاند که وی شیعه بوده است (آژند، ص 19). بارتولد (ج 2، ص 985) نیز منشأ دینی این قیام را تأیید کرده، اما آرای تارابی را نمایانگر عقاید اسلامی ندانسته و گفته است که وی با تکیه بر اعتقادات خرافی مردم بود که توانست قیامش را رهبری کند.منابع: یعقوب آژند، «قیام تارابی»، کیهان فرهنگی ، سال 3، ش 1 (فروردین 1365)؛ ابنبطوطه، سفرنامة ابنبطوطه ، ترجمة محمدعلی موحد، تهران 1361ش؛ واسیلی ولادیمیروویچ بارتولد، ترکستاننامه: ترکستان در عهد هجوم مغول ، ترجمة کریم کشاورز، تهران 1366ش؛ جوینی؛ خواندمیر؛ محمدبن خاوندشاه میرخواند، روضةالصفا ، تهذیب و تلخیص عباس زریاب، تهران 1373 ش.