باقِلاّنی، ابوبکرمحمد بن الطیّببن محمدبن جعفربن قاسم بصری بغدادی معروف به باقِلاّنی یا ابنالباقِلاّنی متوفی شنبه 22 ذوالقعدة 403 در بغداد، از بزرگان متکلمان اشعری و از حامیان بزرگ عقاید اهل سنت، که اکثر قریب به اتفاق آنها از او با احترام یادکردهاند. نسبت باقلاّ نی، به قول ابنخلکان (ج 3، ص 270)، به «باقلاّ » و بیعِ آن است، هر چند بر طبق قواعد عربی باید «باقلاّ وی» یا «باقلاّ یی» گفت، بر خلاف قیاس به باقلاّ نی شهرت یافته است و سمعانی هم در الانساب «باقلاّ نی» ضبط کرده است و همة کتب تراجم نیز نام او را به این صورت نوشتهاند بجز ابنالجوزی (ج 7، ص 265) که «باقلاّ وی» آورده است که به دلیل متأخر بودن او قابل اعتنا نیست.مفصلترین شرح حال او در ترتیبالمدارک و تقریب المسالک لمعرفة اعلام مذهب الامام مالک (ج 4، ص 585 ـ 602)، تألیف عیاضبنموسی (متوفی 544) آمده است.تاریخ تولد باقلاّ نی معلوم نیست. در بصره به دنیا آمد و در آن شهر بزرگ شد و از علمای بزرگ و محدّثان و فقهای آنجا، که در آن زمان از مراکز مهم فرهنگی و علمی عالم اسلام بود، علم کلام و فقه و حدیث و تفسیر را فراگرفت. بنا به گفتة ذهبی در سِیَراَعْلامالنُّبلاء (ج 17، ص 191)، «علم معقول» را از ابوعبداللّه محمدبناحمدبنمجاهد طائی، شاگرد ابوالحسن اشعری، فراگرفته بود. از جملة استادان او در کلام ابوالحسن باهلی بصری بود که او نیز از شاگردان ابوالحسن اشعری بود و، به گفتة خود باقلاّ نی، او با ابواسحاق اسفراینی (رجوع کنید به اسفراینی * ، ابواسحاق) و ابنفورک به درس شیخ باهلی میرفتهاند (ابنعساکر، ص 178). باقلاّ نی از اوان جوانی به قدرت در علم کلام و مناظره با مخالفان در مسائل دینی اشتهار یافت، بهطوری که عضدالدولة دیلمی، که در آن هنگام والی فارس بود و در شیراز اقامت داشت، او را از بصره به شیراز فراخواند. داستان رفتن باقلاّ نی از بصره به شیراز و ورود او به مجلس عضدالدوله و مناظره با بزرگان و رؤسای معتزله در حضور او در ترتیبالمدارک، از قول خودِ باقلاّ نی، بتفصیل نقل شده است که تماماً به نفع خود باقلاّ نی و عقاید او تنظیم شده و «یکجانبه» است. با اینهمه، اگر هم در جزئیات و تفاصیل آن زیادهرویهایی باشد، اصل قضیه و مباحثة او با سران معتزله و ظهور قدرت او در احتجاج و استدلال ظاهراً درست است؛ زیرا باقلاّ نی اشعری مذهب، که عقایدش کاملاً مخالف عضدالدولة شیعی بود، توانست با فصاحت کلام و نیروی استدلال و احتجاج در عضدالدوله نفوذ کند تا آنجا که به دستور او معلم فرزندش شد. عضدالدوله، که وسعت نظر و بلندپروازیهایی ورای اختلاف مذاهب و فرق داشت، ظاهراً نمیخواست دربار او در شیراز منحصر به علمای معتزله شود و در بغداد و عراق، که مرکز عالم اسلام بود، به این صفت اشتهار یابد و مایل بود که بجز شیعه و معتزله از نمایندگان مذهب اشعری نیز، که در آن زمان در میان مردم قدرت و نفوذ فراوان داشتند و از نفوذ معتزله درهمه جا کاسته بودند، کسانی در دربار خود داشته باشد. ازینرو، باقلاّ نی جوان را که، درمحیط کلامی بصره در جدل و احتجاج مشهور شده بود، به دربار خود خواند.معتزله در حضور عضدالدوله یکی از مسائل مشکل و جنجالی علم کلام را با باقلاّ نی در میان گذاشتند و از او خواستند که به آن پاسخ دهد و این در حقیقت دامی بود که برای او گسترده بودند. مسئله این بود که «آیا خداوند میتواند انسان را به چیزی که فوق تاب و توانایی اوست مُکلَّف سازد؟» اشاعره، که برای قدرت خداوند حدّ و مرزی قائل نبودند، پاسخشان به این سؤال مثبت بود؛ ولی معتزله میگفتند که پس مسئلة عدل الهی چه میشود و از نظر حسن و قبح عقلیِ امور چه توضیحی داده میشود؟ معتزله میخواستند با پاسخ مثبتی که باقلاّ نیِ اشعری به این سؤال میدهد او را در نظر عضدالدوله ناچیز گردانند. پاسخ باقلاّ نی زیرکانه بود: اگر مقصود شما از تکلیف فقط سخن خداوند با مخلوق خویش است که در این صورت تکلیف به فوق طاقت جایز است، زیرا خود خداوند در قرآن میفرماید: وَ یُدْعَوْنَ اِلیالسُّجودِ فَلا یَستَطِیعونَ (القلم: 42)، آنان به سجود فراخوانده میشوند ولی نمیتوانند. این تکلیف به مالایطاق است. یا خداوند از فرشتگان میخواهد که اسماء (اشیاء) را بگویند و آنان در پاسخ میگویند: سبحانَکَ لا عِلْمَ لَن'ا اِلاَّ ما عَلَّمْتَنا (بقره: 32)، پاک خدایا، جز آنچه به ما یاد دادهای چیزی نمیدانیم. پس خداوند فرشتگان را تکلیف به مالایطاق کرده است؛ اما اگر مقصود تکلیفِ اصطلاحی باشد، یعنی آنچه فعل و ترک آن مقدور است، سؤال شما درست نیست؛ زیرا تکلیف آن است که فعل آن مقدور باشد و تکلیف به نامقدور سخنی متناقض خواهد بود و سؤال شما شایستة پاسخ نیست. پس از گفتگوی مختصری باقلاّ نی مسئله را بتفصیل جواب داد و گفت: در شرع ما بر کسی که ناتوان و عاجز باشد تکلیفی نشده است؛ اما اگر هم میشد درست بود، زیرا خداوند از زبان کسانی که او را میخوانند میفرماید: و لا تُحَمِّلْنا مالاطاقَهَ لنا به (بقره: 286)، آنچه به آن توانایی نداریم بر ما تحمیل مفرما.سؤال دیگری هم که شیوخ معتزله در آن مجلس از باقلاّ نی کردند، دربارة رؤیت خداوند در روز رستاخیز بود که از معتقدات اصلی اشاعره است و معتزله سخت آن را منکرند. باقلاّ نی، با آنکه مانند پیشوای خود اشعری و مانند اکثر اهل سنت معتقد به رؤیت خداوند بود، در اینجا رأی تازهای اظهار داشت که مایة حیرت مخالفانش شد و آن «ادراک» است. گفت: خداوند با چشم دیده نمیشود بلکه درک میشود و این ادراک را خداوند در چشم پس از مقابله با مرئی میآفریند. معنی سخن باقلاّ نی را باید در مفهوم کلی نفی علیّت ، که عقیدة اشاعره است، یافت. اشاعره معتقد به تأثیر علت در معلول نیستند و میگویند خداوند، پس از حصول اسباب و شرایط، اثر را در معلول ایجاد میکند. و این «جریان عادةاللّه» است، یعنی اگر ارادة خداوند تعلّق گرفت اثر را از مؤثر باز میگیرد و به همین جهت چشم و تقابل او با شیء «مرئی» علت رؤیت نیست و خداوند باید «ادراک» یا «بصر» (بینش) را بیافریند تا عمل رؤیت صورت گیرد.عضدالدوله در 367 وارد بغداد شد و تا پایان عمر (372) در آن شهر ماند و باقلاّ نی نیز به بغداد رفت و بساط درس و مناظرة خود را در آن شهر، که از هر جهت مرکز عالم اسلام بود، گسترد. شهرت او و حرمت و عظمتش در نظر عضدالدوله باعث شد که از سوی او به سفارت روم شرقی برگزیده شود.احتمال میرود که عضدالدوله مخصوصاً باقلاّ نی را به این سفارت برگزیده باشد تا او با نیروی جدلیِ نمایان خود قدرت منطقی و استدلالی اسلام را به رخ اسقفهای شهر قسطنطنیه، که از مراکز مهم دینی مسیحیت بود، بکشد و، به عبارت دیگر، برتری علمی و فرهنگی بغداد را بر قسطنطنیه ثابت کند. از این سفارت و مباحثات باقلاّ نی در دربار باسیلیوس دوم، امپراتور روم شرقی (حک : 348ـ416/960ـ 1025)، جزئیات و تفاصیلی نقل شده است که همة آنها را عیناً نمیتوان پذیرفت و ما گزارشی از منابع روم شرقی در دست نداریم که، از مقایسة آن با گزارشهای مورّخان مسلمان اصل حقیقت را تا اندازهای به دست بیاوریم؛ اما بعید نیست که بعضی از مسائل حادّ کلامی و اعتقادی، که طرفین آن را موجب طعن بر یکدیگر میشمردند، با ظرافت و کیاست مطرح شده باشد.میگویند هنگامی که باقلاّ نی برای سفر به قسطنطنیه آماده شد، وزیر عضدالدوله به او گفت: «طالع خروج خود را نمیخواهی؟» باقلاّ نی گفت که اعتقادی به احکام نجوم ندارد و سعد و نحس و خیر و شر را همه از قدرت خداوند میداند (عیاض بن موسی'، ج 4، ص 594). وزیر به ابوسلیمان منطقی سجستانی گفت که با او در این باره بحث کند و ابوسلیمان گفت که اهل بحث با باقلاّ نی نیست، زیرا باقلاّ نی معتقد است که اگر در این سوی دجله ده نفر سوار قایق شوند در آن سوی دجله ممکن است به قدرت الهی یازده نفر شوند و مرا با چنین کسی بحثی نیست. باقلاّ نی گفت که سخن در قدرت خداوند نبود، ما میگوییم که چنین کاری از قدرت خدا ساخته است اما امروز نمیکند، زیرا خرق عادتاست؛ چنانکه خداوند میتواند کسی را مانند آدم، نه از پدر و مادر، بیافریند، اما امروز نمیآفریند زیرا خرق عادت است و به همین جهت سخن ابوسلیمان منطقی فرار از بحث است. ابوسلیمان گفت: مناظرات بر پایة تمرین و تجربه است و من در مناظره با این قوم (متکلمان) تجربهای ندارم، زیرا ایشان اصطلاحات و عبارات ما (حکما) را نمیشناسند و ما هم اصطلاحات ایشان را نمیدانیم. وزیر عذر او را پذیرفت و باقلاّ نی روانة سفر شد.دربارة این بحث کوتاه، که میان باقلاّ نی و ابوسلیمان در گرفته است، باید گفت که، برخلاف گفتة باقلاّ نی، مسئله واقعاً دربارة تعلق قدرت خدا بر امورطبیعی و اسباب و مسبّبات، از جمله تأثیر نجوم بر اوضاع زمین، بوده است نه دربارة مسئلة خاص اعتقاد به احکام نجوم. اما اینکه ابوسلیمان از مناظره با باقلاّ نی سر باز زده است، مطابق عقیدة خود رفتار کرده است و این نکته را قول ابوحیّان توحیدی در الامتاع و المؤانَسة (ج 2، ص 6، 7، 19) نیز تأیید میکند. به گفتة او، ابوسلیمان معتقد بوده است که شریعت و اصول عقاید اموری نیستند که با برهان عقلی و قیاسات منطقی ثابت شوند و در آنها «چون» و «چگونه» و«اگر» راه ندارد. همچنین از گفتة ابوحیان در الامتاع و المؤانسة (ج 1، ص 39) استنباط میشود که ابوسلیمان به احکام نجوم علم نداشته و علم او به نجوم هم از حدود «تقویم» تجاوز نمیکرده است. بنابراین، مباحثة باقلاّ نی، که اصلاً منکر تأثیر کواکب بوده، با ابوسلیمان، که اصلاً عالم به احکام نجوم نبوده، معنی نداشته است، جز از باب تأثیر علت و سبب که صرفاً مسئلة کلامی بوده است.در بارة سفارت باقلاّ نی در قسطنطنیه از قول خود او در ترتیب المدارک مطالبی آمده است که بعضی راجع به اقدامات او در حوزة مناسبات سیاسی و بعضی راجع به مجادلات دینی اوست. در سرِخوان شاهی، فرمانروا از او دربارة معجزة «انشقاق قمر» پرسید. باقلاّ نی گفت: این مطلب درست است و کسانی که در آن زمان نزد حضرت رسول صلّیاللّهعلیهوآلهوسلّم حاضر بودهاند آن را به چشم خود دیدهاند. فرمانروا پرسید: پس چرا همة مردم جهان آن را ندیدهاند؟ باقلاّ نی گفت: برای آنکه دیگران آماده نبودهاند و کسی از ایشان برای دیدن انشقاق قمر دعوت نکرده بوده است. فرمانروا پرسید: شما را با ماه نسبت و خویشاوندی هست؟ چرا رومیان و مردم دیگر جهان آن را ندیدند و تنها شما توانستید ببینید؟ باقلاّ نی گفت: میان آن مائده که خداوند از آسمان برای عیسی فرستاد و شما خویشاوندی بود؟ چرا یهود و مجوس و برهمنان و همسایگان شما (یونانیان) آن را ندیدند و تنها شما آن را دیدید؟ فرمانروا در پاسخ درماند و یکی کشیشیان معروف را فراخواند. باقلاّ نی از آن کشیش پرسید: اگر ماه گرفته شود همة مردم روی زمین آن را میبینند یا کسانی که در محاذات آن باشند؟ کشیش گفت: فقط کسانی میبینند که در محاذات آن باشند. باقلاّ نی گفت: پس چرا اعتراض بر انشقاق قمر داری، زیرا فقط کسانی که در محاذات آن بودهاند آن را دیدهاند و سایر مردم آن را ندیدهاند؟ در جلسة دیگر، فرمانروای روم شرقی دربارة عایشه و قضیة «افک» از او پرسید و باقلاّ نی فوراً جواب داد: عایشه را بهتان زدند و او شوهر داشت ولی از او فرزندی به وجود نیامد. مریم را نیز بهتان زدند. اما او را شوهری نبود و از او فرزندی به وجود آمد. پس هر دو از تهمتی که بر ایشان زده بودند، مبرّا بودند (ابنکثیر، ج 11، 374).باقلاّ نی در جامع منصوری بغداد تدریس میکرد (ابنعماد، ج 3، ص 169) و در محلة کرخِ بغداد منزل داشت (باقلاّ نی، 1947، ص 2) و در زمان حیاتِ خود از شهرت و نفوذ فراوانی برخوردار بود. اما ظاهراً به دلیل توجه بیاندازه به علم کلام، چندان مطلوب و مقبول اهل حدیث نبود، چنانکه ابوحامد احمدبنمحمد اسفراینی، بزرگترین فقیه شافعی بغداد (متوفی 18 شوال 406)، با او مخالف بود تا آنجا که میگویند باقلاّ نی از ترس ابوحامد اسفراینی روپوشیده به حمام میرفت (ابنتیمیّه، ج 5، ص 32) و نیز ابنتیمیّه (همانجا) نقل کرده است که ابوحامد اسفراینی در ایامی که به نماز جمعه میرفت به رباط «روزی»، محاذی جامع منصوری، داخل میشد و خطاب به مردم میگفت: «بر من گواهی دهید که میگویم قرآن کلاماللّه است و غیرمخلوق است بدان سان که احمدبنحنبل گفته است نه بدان سان که باقلاّ نی میگوید!» و چون در این باره گفتگو کردند، گفت: این برای آن است که همه جا منتشر شود که من از عقاید اشاعره و مذهب ابوبکر باقلاّ نی در این باب بری هستم.ابنتیمیّه توضیح کافی دربارة مذهب باقلاّ نی و کیفیت قدم کلاماللّه نمیدهد و میگوید: «و لِبَسْطِهِ موضعٌ آخَر» (همانجا). اما آنچه از کلام خود باقلاّ نی در اعجازالقرآن (ص 394) استنباط میشود اینکه او کلام قدیم را قایم به ذات خدا میدانسته است. به عقیدة او آنچه در بیان اعجاز قرآن از مردم خواسته شده است که مثل آن را اگر بتوانند بیاورند نظم قرآن است زیرا «کلامِ قدیم» مِثْل ندارد و این حروف و کلمات منظّم قرآنی «عبارت و حکایت و دلالت» از آن کلام قدیم میکند. این کلامِ قدیم همان است که اشاعره به آن «کلامِ نفسی» گفتهاند و الفاظ را عبارات و دلایل آن دانستهاند و این خلاف مذهب احمدبنحنبل است که حتی الفاظ و کلماتیرا که در مصاحف نوشته شده و مردم بر زبان جاری میکنند قدیم میداند. به همین جهت بوده است که امام ابوحامد اسفراینی از باقلاّ نی بیزاری میجسته است.ابوحیّان توحیدی نیز، که معاصر باقلاّ نی بوده، او را سخت نکوهش کرده است. ابوعبداللّه العارض، وزیر دیلمی، در یکی از شبهای انس، دربارة اهل کلام میپرسد و عقیدة او را دربارة باقلاّ نی میخواهد. ابوحیان میگوید: باقلاّ نی میپندارد که سنّت را یاری میدهد و معتزله را مجاب میکند و حدیث رسول صلّیاللّهعلیهوآلهوسلّم را نشر میدهد، اما او به مذهب خرّمیان و طریقههای ملحدان است (ج 1، ص 143). این گفتة ابوحیان بهتان صرف و دروغ محض است و تنها محملی که دارد این است که باقلاّ نی را عضدالدوله و پسرش و شاید به طورکلی آلبویه حمایت میکرده است و او دلِ خوشی از این خاندان نداشته و کتاب او در نکوهش و ذّم ابنالعمید و صاحببنعبّاد معروف است.باقلاّ نی مدتی به منصب «قضا» در ثغر (ولایات سرحدّی میان شام و آسیای صغیر) منصوب شد از اینرو به «قاضی باقلاّ نی» نیز معروف است. او را پسری بود به نام حسن که پس از مرگش بر او نماز گزارد و او را در خانهاش در «درب المجوس» از نهر طابق به خاک سپرد. سپس جنازة او را به گورستان باب حرب منتقل کردند (خطیب بغدادی، ج 5، ص 382).تألیفات باقلاّ نی . باقلاّ نی تألیفات بسیار داشته و احمد صقر، درمقدمة اعجازالقرآن ، در حدود پنجاه و پنج اثر از تألیفات او را نام برده است که البته بیشتر آنها در دست نیست و ما در اینجا به ذکرآنچه به گفتة مؤلفانِ جدیدِ شرح حال او در کتابخانههای جهان موجود است اکتفا میکنیم:1) مهمترین کتابی که از او در دست و متضمن آراء کلامی و استدلالات او بر این آراء و عقاید است، التّمهید است. در ترتیب المدارک (ج 4، ص 593) آمده است که عضدالدوله پسر خود را به باقلاّ نی سپرد تا مذهب اهل سنت را به او تعلیم دهد و باقلاّ نی کتاب التمهید را برای او تألیف کرد. از این عبارت چنین استنباط شده است که کتاب التمهید برای پسر عضدالدوله تألیف شده است، ولی چنین مطلبی از مقدمة التمهید برنمیآید؛ بلکه ظاهر مقدمه میرساند که کتاب برای خود عضدالدوله تألیف شده است و در آن اشارههای زیرکانه است به اینکه عضدالدوله به مذهب باقلاّ نی نبوده است، مانند جمله دعائیّة «مَنَّ بِاِرْشادِه و هُداه» و نظایر آن. اما درهمین مقدمه بصراحت میگوید که در این کتاب از «خلاف میان اهل حق... و رافضه و از مناقب صحابه و فضایل ائمّة اربعه...» سخن خواهد گفت. کتاب التمهید دوبار به طبع رسیده است: بار اول در قاهره در 1947 با مقدمة عبدالهادی ابو ریده و محمود خضیری که از روی نسخة ناقص پاریس چاپ شده است و به همین جهت قسمت مهمی از مطالب کتاب را ندارد؛ پس از آن، در سال 1957، ریچارد جوزف مکارتی آن را دوباره نشر و نقص آن را از روی نسخ خطی دیگر تکمیل کرد، اما قسمت امامت را منتشر نکرد.2) اعجاز القرآن ، که چندین بار در قاهره به چاپ رسیده است و چاپ منقّح آن با مقدمهای در شرح حال باقلاّ نی و تألیفات او به قلم سید احمد صَقْر در 1954 در قاهره صورت گرفته است.3) الانصاف فی اسبابالخلاف ، در علم کلام، که در 1369 در قاهره به طبع رسیده است و، به گفتة احمد صقر (در مقدمة اعجاز القرآن ، ص 51) همان «رسالة الحُرَّة» است.4) الانتصار لصّحة نقلالقرآن والرّد علی مَنْ نَحَلَهُ الفساد بزیادةٍ او نقصان (برای نسخ خطی آن رجوع کنید به سزگین، ج 1، ص 609).5) هدایةالمسترشدین والمقنع فی معرفة اصولالدین (رجوع کنید به سزگین، همانجا).6) مناقب الائمّة و نقضالمطاعن علی سَلَف الأُمّة (مقدمة احمد صقر، ص 48).از کتب دیگر باقلاّ نی که در ترجمة حال او ذکر شده است اکنون در گنجینههای فهرست شدة جهان اثری دیده نمیشود. از بعضی از کتب او متأخران به مناسباتی نقل کردهاند. در اینجا بیمناسبت نیست که گفته شود باقلاّ نی کتابی داشته است به نام اِکفارالمتأوّلین که خود در التمهید (ص 186) به آن اشاره و بغدادی در الفرق بینالفرق (ص 133) از آن یاد میکند و میگوید در آن از «ضلالات نَظّام» سخن به میان آورده است. غزالی در فَیصلالتَّفْرقه بینالاسلام والزَّنْدَقه به تعریف کفر و حدّ تأویل و قانون آن پرداخته و گفته است: و لایلزم کفر المؤَوّلین ماداموا یلازمون قانون التَّأویل، کفرِ تأویلکنندگان مادامی که به قانون تأویل ملتزم باشند لازم نمیآید. احتمال زیاد میرود که روی سخن غزالی در بیان قانون تأویل و در اظهار این قول با قاضی باقلاّ نی در آن کتاب باشد.عقاید و آراء باقلاّ نی . ابوبکر باقلاّ نی در کلام، پیرو ابوالحسن اشعری است، اما در استدلال بر عقاید و احتجاج بر ضد مخالفان طریقة خاصی دارد که پس از او بیشتر متکلّمان اشعری تا زمان جوینی و غزالی از آن پیروی کردهاند. در فقه، پیرو مذهب مالکی است.ابنخلدون در مقدمه (ج2، ص 974) میگوید: قاضی ابوبکر باقلاّ نی علم کلام را از ایشان (شاگردان ابوالحسن اشعری) فراگرفت و در طریقة ایشان پیشوا شد و این طریقه را تهذیب کرد و مقدمات عقلیّهای را که نظرها و دلایل بر آن مبتنی است وضع کرد، مانند اثبات جوهر فرد و خلا و اثبات اینکه عَرَض قایم به عَرَض نتواند بود و اینکه عَرَض در دو زمان (دو آنِ پشتِ سرهم) باقی نمیماند و جز اینها که ادلة کلامیشان بر آن مباحث مبتنی است. باقلاّ نی این قواعد را، از حیث وجوب اعتقاد به آن، تابع عقاید ایمانی ساخت؛ زیرا این ادلّه بسته به آن قواعد است و اگر دلیل باطل شود سبب بطلان حکم میشود.ابنخلدون در جای دیگر (ج 2، ص 1029) میگوید: پس از آن، شیخ ابوالحسن اشعری و قاضی ابوبکر باقلاّ نی و... بر آن شدند که ادلة عقاید «منعکس» است، به این معنی که اگر این ادله باطل شود حکم نیز باطل میشود و به همین جهت قاضی ابوبکر باقلاّ نی این دلایل را به منزلة «عقاید» دانست و گفت که قدح و طعن در این ادلّه به منزلة قدح در خود عقاید است، زیرا عقاید بر آن مبتنی است. بعید مینماید که در آثار موجود اشعری و باقلاّ نی مطلب صریحی باشد حاکی از اینکه قواعد و مقدمات عقلیهای که اعتقادات ایمانی بر آن متکی است در وجوب اعتقاد و ایمان مثل خود اعتقادات ایمانی است و همچنین، در آثار موجود این دو، اصطلاح «ادلة منعکسه» ظاهراً نیامده است. «دلیل منعکس»، در صورت درست بودن این اصطلاح، به این معنی است که میان «دلیل» و حکمی که اثبات آن مطلوب است تلازم عقلی ضروری از دو طرف (دلیل و حکم ) وجود داشته باشد که در صورت نفی یکی نفی دیگری و در صورت اثبات یکی اثبات دیگری لازم آید، این گونه تلازم فقط میان علت تامّه و معلول آن (در صورت قبول اصل علیّت) وجود دارد و میدانیم که اشاعره اصلاً به اصل علیّت قایل نیستند و تتابع علت و معلول را «جریان عادةاللّه» میدانند و، بنابر این، چگونه میتوانند به «دلایل منعکسه» معتقد شوند؟ باقلاّ نی در کتاب التمهید (ص 38) یکی از انواع استدلال را آن میداند که شی دارای دو یا چند قسم باشد و، در صورت بطلان و ابطالِ یک و یا چند قسم، تنها باقیمانده صحیح باشد؛ مانند آنکه «عالم یا حادث است یا قدیم» اگر حدوث آن ابطال شود قدمت آن صحیح است و اگر قدمت آن ابطال شود ناچار حدوث آن صحیح است. در اینجا سخن از وجوب اعتقاد به دلیل یا مبانی دلیل حدوث عالم نیست، همچنانکه در باب «اثبات حدوث عالم» نیز چنین مطلبی دیده نمیشود.به هر حال، اگر قول ابنخلدون در انتساب این سخن به باقلاّ نی درست باشد، باید در تألیفاتی از او باشد که به دست ما نرسیده است. اما در کتب بعضی از اشاعرة افراطی، مانند عبدالقاهر بغدادی، نظیر این مطالب دیده میشود، مانند تکفیر نَظّام و فلاسفه به جهت اعتقاد به انقسام جسم به اجزای لایتناهی (بغدادی، ص 328) و تکفیر کسانی که گفتهاند هیولی در ازل خالی از اعراض بوده است (همان، ص 329) و نظایر آن. به همین جهت است که غزالی کتاب فیصلالتفرقة بینالاسلام والزندقة را تألیف کرد که در آن به کسانی که عجولانه به تکفیر اشخاص میپردازند میتازد و آنان را به جهل منسوب میسازد (ص 197) و میگوید: در کجا از رسولاللّه صلّیاللّهعلیهوآلهو سلّم نقل شده است که او یک عرب بیابانی را احضار فرموده و گفته باشد: دلیل بر حدوث عالم این است که عالم خالی از اعراض نیست و هر چه خالی از اَعراض نباشد حادث است؟باقلاّ نی در کتاب التمهید خود به سبک متکلمان قدیم استدلال میکند و در آن از اصطلاحات منطق ارسطو چیزی دیده نمیشود. مثلاً، در باب استدلال (ص 38)، از انواع استدلال، استدلالِ از شاهد به غایب یا از مِثلْ به مِثْل را برمیشمارد و یا یکی دیگر از انواع استدلال را استدلال از روی گفتة «اهل لغت» میداند، مانند آنکه اگر اهل لغت گفتند «نار» در زبان عربی بهمعنی چیزی داغ و سوزان است هر جا این کلمه بیاید بهآن معنی خواهد بود.تمام جهانبینی باقلاّ نی و نظر او دربارة جسم و جوهر فرد و عَرَض ناظر به مقاصد اعتقادی اوست، یعنی برای اثبات وجود خدا و حدوث عالم اثبات صفات ازلی قدیم برای ذات خدا، و، از این نظر، باقلاّ نی «متکلم» به معنی واقعی است؛ یعنی کسی که علم به احوال عالم را بر طبق عقاید اسلامی بررسی میکند. بنابراین، بحث در عقاید باقلاّ نی را باید به بحث در عقاید اشاعره موکول کرد. از خصوصیات باقلاّ نی در کتاب التمهید ردّهای او بر مذاهب مختلف غیراسلامی از قبیل ثنویّت (مانویّت) و مجوس و یهودیّت و مسیحیّت و عقاید هندوان (براهمه) است. بخصوص، در ردّ بر عقاید مسیحیان آشنایی عمیق او با دین مسیح و فرق مختلف آن معلوم میشود.از عقایدِ خاصِ باقلاّ نی، که با عقیدة اشعری مخالفت دارد، یکی دربارة صفت «بقا» برای خداوند است. باقلاّ نی معتقد بوده است که «بقا» وصفی زائد بر ذات نیست وازینرو، به گفتة غزالی (ص 131)، بعضی از اشاعره او را «تکفیر» کردهاند.یکی از کسانی که باقلاّ نی را تکفیر کرده و او را جاهل خوانده و دشنامهای دیگر نیز به او داده است ابنحزم (متوفی 456) است در کتاب الفَصْل فیالمِلَل و الاهواء و النِّحَل که بخصوص در جلد چهارم، در مواضع متعدد، او را به باد انتقاد گرفته است. حملات او به ارباب مذاهب دیگر، از جمله اشاعرهکه باقلاّ نی خود شاخص آنهاست، بسیار تند و از طریق اعتدال خارج است و ذکر آنها در اینجا ضرورت ندارد.منابع: علاوه بر قرآن؛ ابناثیر، الکامل فی التاریخ ، بیروت 1965ـ1966، ابنتیمیه، شرح العقیدة الاصفهانیة ، در مجموعة فتاوی ابنتیمیه ، ج 5، ] لبنان [ 1403/1983؛ ابنجوزی، المنتظم فی تاریخ الملوک و الامم ، حیدرآباد دکن 359؛ ابنحزم، الفصل فیالملل والاهواء والنحل ، چاپ عبدالرحمن خلیفه، قاهره 1347/1928؛ ابنخلدون، مقدمة ابنخلدون ، ترجمة محمد پروین گنابادی، تهران 1362 ش؛ ابنخلکان، وفیات الاعیان وانباء ابناء الزمان ، چاپ احسان عباس، بیروت 1968ـ1977؛ ابنعساکر، تبیین کذب المفتری فیما نسب الی الامام ابیالحسن الاشعری ، چاپ حسامالدین قدسی، قاهره 1347/ 1928؛ ابنعماد، شذرات الذهب فی اخبار من ذهب ، بیروت 1399/ 1979؛ ابنکثیر، البدایة والنهایة فی التاریخ ، قاهره 1351/1932؛ علیبن محمد ابوحیان توحیدی، الامتاع والمؤانسة ، چاپ احمد امین و احمدالزین، قاهره 1953؛ محمدبنطیب باقلاّ نی، اعجازالقرآن ، با مقدمة سیداحمد صقر، قاهره 1954؛ همو، التمهید فی الرد علی الملحدة و المعطلة والرافضة والخوارج والمعتزلة ، چاپ محمودمحمد خضیری و محمد عبدالهادی ابوریده، قاهره 1947؛ عبدالرحمن بدوی، مذاهب الاسلامیین ، بیروت 1983؛ عبدالقاهربن طاهر بغدادی، الفرق بین الفرق ، چاپ محمد محییالدین عبدالحمید، بیروت ] بیتا. [ ؛ احمدبنعلی خطیب بغدادی، تاریخ بغداد ، بیروت ] بیتا. [ ؛ محمدبناحمد ذهبی، سِیَراعلامالنبلاء ، چاپ شعیب ارنؤوط و حسیناسد،بیروت 1401ـ1409/ 1981ـ1988؛ عبدالکریمبنمحمد سمعانی، الانساب ، چاپ عبداللّه عمر بارودی، بیروت 1408/1988؛ عیاضبنموسی، ترتیب المدارک و تقریب المسالک لمعرفة اعلام مذهب مالک ، بیروت ] بیتا. [ ؛ محمدبنمحمد غزالی، فیصل التفرقة بین الاسلام والزندقة ، چاپ سلیمان دنیا، قاهره 1961؛Fuat Sezgin, Geschichte des Arabischen Schrifttums Leiden 1967-1982