بادوسپانیان (پادوسپانیان/ فاذوسفانیان)، خاندانی ایرانی که به زعم بعضی از مورّخان از قرن اول تا یازدهم هجری در ناحیة رویان، که بعدها رستمدار خوانده شد، حکومت کردهاند. این نام از کلمة پهلوی «پات کوسپان» مرکب از«پات کوس» به معنی سرزمین و پسوند «پان» (= «بان» در فارسیِ امروزی) به معنی دارنده و نگاهبان است. تئوفیلاکتوس، مورّخِ روم شرقی قرن هفتم میلادی، آن را به «کلیماتارکس» (حاکم) ترجمه کرده است (نولدکه، ص 152، پاورقی؛ یوستی، ص 245). مملکت ایران در زمان ساسانیان گاهی به چهارناحیه (از روی چهار جهت اصلی) تقسیم میشده است که در رأس هر کدام یک «پات کوسپان» یا «پاذوسپان» قرار داشته است. به گفتة تومااَرتسرونی، مورّخِ ارمنی، فرستادگان خلیفه (به ارمنستان) «پات گوسپان» خوانده میشدند (یوستی، همانجا). به گفتة طبری، در 21، که مسلمانان به اصفهان حمله کردند، نام «مَلِکِ اصفهان» «فاذوسفان» بود؛ اما گویا فاذوسفان در اینجا عنوان بوده است نه نام، مانند کلمة «اُسْتَندار» که باز به همین مناسبت در طبری مذکور است (سلسلة اوّل، ص 2638ـ 2639). به عقیدة مارکوارت (ص 30) این شخص شاید فاذوسفانِ «نیمروز» بوده است.«رویان» نام ناحیهای وسیع در جنوب دریای خزر، میان گیلان و دیلمستان از مغرب، طبرستان از مشرق، و کوههای البرز از جنوب بوده است. به گفتة ابنفقیه (ص 303)، شهرهای لارِز و شالوس (چالوس) و شِرز و ونداشورج جزو رویان، واز آمل تا رویان دوازده فرسخ و از گیلان تا رویان نیز دوازده فرسخ بوده است. یاقوت رویان را گاهی «مدینه» و گاهی «کورة واسعة» میخواند و شهر «کجه» (کجور) را حاکمنشین رویان میداند. «شهر» یا «مدینه» خواندن رویان به اعتبار معنی قدیمی این کلمه در فارسی است، زیرا «شهر» به معنی ناحیه و مملکت هم به کار میرفته است. ناحیة رویان را بعدها، از قرن هفتم تا زمان صفویه، رستمدار هم گفتهاند. احتمال میرود که رستمدار صورت دیگری از استندار باشد، زیرا این ناحیه از قرن چهارم به بعد به وسیلة فرمانروایانی اداره میشد که استندار خوانده میشدند. این کلمه در زبانِ عامّه به «رستمدار»، که معروفتر و آشناتر بود، بدل گردید و بعدها این اسم نیز فراموش شد.همچنین به گفتة او از آمل تا رویان دوازده فرسخ و از گیلان تا رویان دوازده فرسخ بوده است. و شهر «کجه» (کجور) را حاکم نشین رویان میداند. «شهر» یا «مدینه» خواندن رویان به اعتبار معنی قدیمی این کلمه در فارسی است، زیرا «شهر» به معنی ناحیه و مملکت هم به کارمیرفته است.به زعم مورخان متأخر، جدّ خاندانی که آن را بادوسپانیان یا آلبادوسپان یا «گاوباریان» (گاوبارگان) میخواندند بادوسپان (پادوسپان) نام داشته است. به نوشتة ابناسفندیار، بادوسپان پسر گاوباره (نام اصلیش جیل) پسر جیلانشاه پسر فیروز پسر نرسی پسر جاماسپ پسر فیروز پادشاه ساسانی بوده است.بنا به حکایت ابناسفندیار، جاماسپ، پس از مرگ پدرش فیروز، با سلطنت برادرش قباد (پدر خسرو اوّل معروف به انوشروان) مخالف بود و از سلطنت برادر دیگرش، بلاش، حمایت میکرد. چون بزرگان ایران قباد را به شاهنشاهی نشاندند، جاماسپ ناچار به ارمنستان گریخت و از دربند تا خزر و سِقْلاب را گرفت و حدود آن ولایت را «مستخلص» گردانید و در آنجا همسر گرفت و صاحب فرزندان شد. یکی از فرزندان او نرسی، «صاحب حروب در بند»، است. نرسی پسری داشت که حدود مملکت خود را به قهر و غلبه بسط داد و پس از سالها کوشش بر گیلان مسلّط شد و از شاهزادگان گیلان همسری گرفت و ازاو فرزندی پیدا کرد که او را جیلانشاه نام نهاد. جیلانشاه پسری داشت به نام جیل که پادشاهی بزرگ شد و همة قوم گیل و دیلم بر او گرد آمدند. چون منجّمان به او گفته بودند که مُلک طبرستان از آنِ او خواهد شد، کسی را در گیلان به جانشینی خود گماشت و با دو «گاوگیلی» پیاده به طبرستان رفت و خود را به درگاه آذروُلاش، که از سوی ساسانیان در آنجا حکومت میکرد، افکند. این در زمانی بود که فتوحات اسلام از مغرب شروع شده بود و ایرانیان سرگرم جنگ بودند و به همین جهت ترکان از سوی مشرق بر طبرستان میتاختند. جیل، که به لقب گاوباره شناخته شده بود، در این جنگها از خود کفایت و دلیری نشان داد و نام «گاوباره» زبانزد شد. او روزی به آذرولاش گفت که میخواهد به خانة خود برود و فرزندان خود را ببیند و بازگردد. آذرولاش اجازه داد و او به گیلان رفت و با چند هزار گیل و دیلم به طبرستان بازگشت. آذرولاش یزدگردسوم، پادشاه ساسانی، را از این واقعه آگاه ساخت. یزدگرد نامهای نوشت که این «خارجی» کیست و از کدام قوم است. در پاسخ نوشتند که مردی بیگانه است و پدران او از ارمنستان آمده و گیلان را تصرف کردهاند. موبدان دربار یزدگرد دریافتند که او از فرزندان جاماسپ است و صلاح چنان دیدند که به آذرولاش بنویسند: «او از جملة خویشان ماست، طبرستان به او ارزانی داشتیم، تو را فرمان او میباید برد». چون نامة یزدگرد به طبرستان رسید، گاوباره هدیهای به دربار فرستاد و یزدگرد «گیل گیلان فرشواد جرشاه» را به لقب او افزود. پس از مدّتی، آذرولاش در میدان چوگان بازی از اسب افتاد و هلاک شد و گاوباره تمامی ثروت او را برگرفت. این واقعه در سال 35 و در تاریخی که ایرانیان بتازگی بنانهاده بودند (ظاهراً تقویم یزدگردی که آغاز آن سال جلوس یزدگرد سوم پادشاه ساسانی بود) روی داد. گاوباره از «سپاه گیلان» تا گرگان قصرهای عالی ساخت، امّا دارالملک او در گیلان بود و پس از پانزده سال در گیلان وفات یافت و او را در همانجا به خاک سپردند. از او دو پسر ماند: دابویه و بادوسپان. دابویه با هیبت و سختگیر و بدخوی بود و در گیلان به جای پدر بر تخت نشست و بادوسپان در رویان پادشاه شد (ابناسفندیار، قسم 1، ص 153ـ154).آن قسمت از این داستان، که نسب بادوسپان و جیل جیلانشاه را به فیروز پادشاه ساسانی میرساند، به احتمالِ بسیار، ساختگی است و نظایر آن را برای دیگر حکّام و امرای محلی طبرستان و ولایات دیگر نیز ساختهاند و مقصود از آن قانونی قلمداد کردن حکومت امرای سرکش محلّی بوده است؛ زیرا، بنابر سنّت رایج و نانوشتة قدیمی در ایران، سلطنت و حکومت میبایست موروثی باشد و افراد طبقات دیگر حقّ حکومت و سلطنت نداشتند. بعلاوه میدانیم که، به هنگام جلوس خسرو انوشیروان، از آذربایجان و ارمنستان تا دماوند و طبرستان و «حَیِّز» آن (طبری، سلسلة اوّل، ص 893) در دست ساسانیان بوده و خسرو، به هنگام جلوس، به زادی (زاذویه)، پسر نِخْوِرگان، که «پادوسپان» این ناحیة وسیع بوده، نامه نوشته است و نیز میدانیم که ناحیة خَزَر و لان و اَبْخاز به تصرّف این پادشاه درآمده بود (همان، سلسلة اول، ص 895) و بنای سدّ دربند (باب الابواب * ) را نیز به او نسبت میدهند (همان، سلسلة اول، ص 900). پس چگونه میتوان باور کرد که نواحی مذکور از دست پادشاهان ساسانی خارج شده باشد؟آنچه از این داستان میتوان استنباط کرد این است که در اواخر حکومت ساسانیان، بر اثر ضعف شدید حکومت مرکزی، یکی از رؤسای فئودال و بزرگان طوایف گیلان فرصت پیدا کرده و بر سرتاسر گیلان و طبرستان مسلط شده است و یزدگرد سوم و درباریان او، که سرگرم جنگ با مسلمانان بودهاند، از عهدة دفع این متجاوز برنیامدهاند. پس، بناچار حکومت آن ناحیه یا قسمتی از آن را در اختیار او گذاشته و لقب گیلانشاه و فرشوادجرشاه به او دادهاند. عبارت ابناسفندیار، که به احتمال قوی مبتنی بر منبعی قدیمتر است، مؤیّد این معنی است: «موبدان حضرت بدانستند... و صلاح در آن دیدند که به آذرولاش بنویسند او از جملة خویشان ماست، طبرستان به او ارزانی داشتیم».البته مطالب تاریخ رویان ، تألیف اولیاءاللّه آملی، مأخوذ از تاریخ طبرستان است؛ اما پیداست که مؤلّف آن متوجّه این نقطة ضعف بوده و خواسته است آن را با آب و تاب بیشتری بپوشاند: «کسری' موبدان را بخواند و از دانایان تفحّص نمود. فیلسوفان که در تواریخ وقوف داشتند او را به نسبت بشناختند و گفتند این مرد از فرزندان جاماسپ است و از بنیاعمام اکاسره» (ص 32). فاصلة زمانی میان یزدگرد سوم و جاماسپ، برادر قباد، چندان دراز نبوده است که برای تحقیق نسب یکی از نبیرگان معاصر یزدگرد حاجت به تحقیق از «دانایان و موبدان و فیلسوفان» باشد. مؤلّف تاریخ رویان همچنین گفته است که یزدگرد متوجه خطیر بودن وضع و ضعف دولت ساسانی شد و به آذرولاش نوشت که طبرستان را فوراً به او واگذار کند.از گفتههای ابناسفندیار و از لقب «جیلانشاه» چنین بر میآید که جیل پسر جیلانشاه اساساً فرمانروای گیلان بوده و شاید مدّت کمی بر طبرستان تسلّط داشته است. از پسر او، بادوسپان، که فرمانروای رویان بوده است، اطّلاع بیشتری در دست نیست؛ امّا شرح حال اخلاف دابویه، پسر دیگر جیل، یعنی اصفهبذ فرخان پسر دابویه و داذمهر پسر اصفهبذ فرّخان و اصفهبذ خورشید پسر داذمهر، در تاریخ طبرستان آمده است. طبری داستان فتح طبرستان و سم خوردن اصفهبذ خورشید را در حوادث 142 آورده است. به گفتة ابناسفندیار، از پادشاهی جیل بن جیلانشاه تا مرگ خورشید حدود صدونوزده سال بوده است (قسم 1، ص 177). بنابراین، پادشاهی جیل در طبرستان ظاهراً از 23 هجری یا 13 یزدگردی آغاز شده است و تاریخ 35 یزدگردی (45) مذکور در تاریخ طبرستان تاریخ مرگ آذرولاش است و با «مسلّم شدن مال و نعمت او بر جیل» استقلال کامل نیز نصیب اوشده است.طبری در حوادث 141 مینویسد که خازم بن خُزَیْمَه داخل رویان شد و آنجا را فتح کرد و ابناسفندیار نام «حکّام و وُلات» را، که پس از «استیصال اولاد جیلانشاه» از «دارالخلافه» به طبرستان فرستاده میشدند، نقل کرده است (قسم 1، ص 178). این میرساند که در «فتح طبرستان» فرزندان جیلبنجیلانشاه، اعمّ از فرزندان دابویه و بادوسپان، از میان رفته بودند و رویان جزو متصرّفات خلیفه شده بود. مؤیّد دیگر این مطلب آنکه در تاریخ طبرستان ذکر «مَسالح» (پادگانهای نظامی)، که فرستادة خلیفه در طبرستان نهاده بود، باذکر عدّة سپاهیان هر یک از آن پادگانها آمده است. از جملة این مَسالح یا پادگانها «مَسْلَحة کجو»، مرکز رویان، بوده است و همچنین مسالح سعید آباد و ناتل و شالوس که همه جزو رویان بودهاند. در مسلحة کجو، قصبة رویان، عُمَربنالعلاء با شش هزار تن، مقیم بوده است (همان، قسم1، ص 180). پس در رویان پس از فتح طبرستان، از خاندان بادوسپان پسر جیل بن جیلانشاه خبر و اثری نبوده است و تاریخ طبرستان ، که یگانه مرجع اصلی در این باب است، از اولاد بادوسپان و حکومت ایشان در رویان ذکری نمیکند.از سوی دیگر، به دلایلی (مقدمة تاریخ رویان ، ص 19)، تاریخ رویان ، که در زمان فخرالدّولة شاه غازی زیاربن کیخسرو استندار (متوفّی 780) تألیف شده است، و تاریخ طبرستان و رویان و مازندران ، تألیف سیّد ظهیرالدین مرعشی (متوفّی ح 892)، هر دو، در قسمتهای پیش از قرن هفتم، از تاریخ طبرستان ابناسفندیار نقل کردهاند. به عبارت دیگر، مؤلف تاریخ طبرستان و رویان ومازندران از تاریخ رویان و مؤلف تاریخ رویان از ابناسفندیار، نقل کردهاند، و یا شاید سیّدظهیرالدین مستقیماً به تاریخ ابناسفندیار دسترسی داشته است. بهر حال، هیچیک از این دو منبع در وقایعی که سابق بر قرن هفتم باشد مستقل نیست.اما میبینیم که مولانا اولیاءاللّه نسب فرمانروای رویان را، که معاصر او و از استنداران بوده و فخرالدوله شاه غازیبنزیار بنکیخسرو نام داشته است، تا «بادوسپانبنجیلبنجیلانشاه» و از او تا ساسانیان (و از ساسانیان تا حضرت آدم!) رسانده است (ص 121). جالب توجه آنکه این نسبنامه را در بابِ چهارم کتاب آورده که عنوانش چنین است: «در تصحیح نسبت ملوک استندار». خودِ عنوان حاکی از کوشش در ایجاد نسب نامهای برای فرمانروایان رویان است تا حکومتشان را در آن منطقه قانونی جلوه دهد. این نسب نامه با مختصری تغییرات و اضافات در تاریخ طبرستان و رویان و مازندران ظهیرالدین مرعشی آمده است و، پس از آن، همة کسانی که جدولها و نسب نامههای سلاطین و فرمانروایان اسلام را در شرق و غرب تنظیم کردهاند (از جمله یوستی و زامباور) این نسبنامة مجعول را در کتب خود آوردهاند.در این نسبنامة مجعول اسم شخصی به نام «بادوسپان پسر خورزاد» آمده است. مولانا اولیاءاللّه دربارة او مینویسد: «بادوسپان هر روز علیالدوام ششصد مرد را نان دادی و...» (ص 124). امّا این جمله مأخوذ از تاریخ طبرستان ابناسفندیار (قسم 1، ص 93) است دربارة شخصی به نام «اصفهبذ بادوسپانیان» و مقصود اصفهبذ بادوسپانبن گردزاد «اصفهبذ لَفور» است. مولانا اولیاءاللّه نام او را ـ که مشابهت اسمی باعث شده است تا آن را در جدول بادوسپانیان رویان بگنجاند ـ گفته است که «او پادشاه دوم است در این مشجّر» و اسم پدر او «گردزاد» را به «خورزاد» بدل کرده است. این بادوسپان بن گردزاد اصفهبذ لفور معاصر حسنبنزید علوی معروف به حالب الحجارة بود که در 250 در طبرستان خروج کرد (ابناسفندیار، قسم1، ص 230)، ولی اگر او نوة بادوسپان پسر جیل گاوباره میبود میبایست زمانش مدّتها پیش ازاین تاریخ باشد. از قضا، ظهیرالدین مرعشی در سالهای سلطنت که برای هر یک از بادوسپانان پرداخته ملاحظة این معنی را کرده است و بنا به محاسبة سالهایی که او به دست داده است «بادوسپان پسر خورزاد» یعنی همان «اصفهبذ بادوسپان که هر روز ششصد مرد را نان دادی»، میبایست از 105 تا 145 حکومت کرده باشد؛ اما، چنانکه گفتیم، او معاصر حسنبنزید علوی بوده که در 250 در طبرستان و رویان قیام کرده است.ظهیرالدین مرعشی برای حکومت «آلبادوسپان» در مملکت رستمدار یا رویان سه فهرست ذکر کرده است: یکی (ص 146) فهرست «انسابِ ملوک رستمدار» مأخوذ از تاریخ رویان ؛ دیگری (ص 147 به بعد) فهرست «اولاد ملوک و حکام و چگونگی آن» که نسبنامة مفصّلتری است؛ و سومی (ص 319 بهبعد) فهرست سالهای سلطنت هر یک از «آلبادوسپان» است. ظهیرالدین در دو فهرست اخیر نامهایی دیگر بر فهرست مأخوذ از تاریخ رویان افزوده که از جمله نام «هروسندان بن تیدا» ست (ص 320، س 11). این هروسندان بن تیدا، به گفتة ابناسفندیار (قسم 1، ص 274)، از «ملوک گیلان که کوه و دشت را دارند» بوده است. ناصرکبیر، حسنبنقاسم علوی را به گیلان فرستاده بود تا هروسندانبنتیدا را با دیگر ملوک گیلان و قبایل ایشان بیاورد. سرانجام، هروسندان، که رئیس «گیلان» و پدر «سیاه گیل» بود، به فرمودة داعی کشته شد (همان، قسم 1، ص 278). در تاریخ طبرستان سخنی از اینکه هروسندان پادشاه رویان و از آلبادوسپان باشد نیست و ظهیرالدین برای پر کردن خلا موجود در تاریخ رویان و حفظ «استمرار نسب آل بادوسپان» این نام را بر نسبنامة مذکور افزوده است.با آمدن عمربنالعلاء و فتح طبرستان، رویان بکلی استقلال خود را از دست داده و سردار خلیفه در مرکز رویان مستقر شده بود. در زمان مهدی، خلیفة عباسی، فرمانروایان محلّی طبرستان (بجز رویان و بعضی نواحی دیگر) با یکدیگر متحد شدند و بر ضدّ خلیفه و عمّال او شوریدند. عاملان اصلی این شورش وندا هرمزبنالندا و اصفهبذ شروین و مَصْمَغان وَلاش بودند (همان، قسم 1، ص 183). در تاریخ طبرستان سخن از آل بادوسپان نیست و علت آن مسلماً این است که این خاندان با فتح رویان به دست مسلمانان از میان رفته بودند. امّا مولانا اولیاءالله، برای زنده نگاه داشتن خاندان بادوسپان در این اتحاد یاد شده، از «اصفهبذ شهریار حاکم کلار و رویان» یاد میکند و ظهیرالدین او را پسر بادوسپان (دوم) پسر خورزاد میخواند و پیداست که گفتة هیچکدام مستند نیست.پس از قلع و قمع این شورش، ظاهراً مدتی طبرستان و رویان آرام بود تا آنکه باز در زمان هارونالرشید مردم شالوس و رویان خروج کردند و نایب عبداللّهبنخازم را، که در 180 هجری از سوی هارونالرشید والی طبرستان و رویان بود، از ولایت راندند (همان، قسم 1، ص 189). نایب عبداللّهبن خازم در کجو، این شورش را با وحشیگری و خونخواری سرکوب کرد (همان، قسم 1، ص 190). چنانکه ملاحظه میشود، سخنی از حکومت آل بادوسپان بر رویان نیست. پس از آن، دو تن از برمکیان بر طبرستان حاکم شدند که شرح ظلم و جور آنان بر مردم طبرستان در تاریخ طبرستان آمده است (همانجا).پس از کشته شدن مازیار در زمان المعتصم، سراسر طبرستان به دست عمّالِ خلیفه افتاد. حکّام طبرستان را طاهریان، که از جانب خلیفه بر ولایاتِ شرقی حاکم بودند، تعیین میکردند تا آنکه در 250 دوباره مردم طبرستان و رویان از جور عمّال خلیفه به تنگ آمدند و شوریدند. پیش از آن، شخصی، به نام محمدبناَوْس بلخی، از جانب طاهریان حاکم طبرستان بود و فرزندان خود را برجان ومال مردم مسلط ساخته بود و رعیّت از ستم ایشان به جان آمده بودند. کارهای زشت ایشان چندان بود که، به قول طبری، «کتاب از شرح بیشتر آن طولانی میشود»؛ مردم خانههای خود را فروختند و به جاهای دیگر رفتند (ابناسفندیار، قسم1، ص 224)؛ به خلفای عباسی پشت کردند و به علویان روی آوردند و، به تفصیلی که در تاریخ طبری و تاریخ طبرستان آمده است، حسنبن زید علوی را، که مقیم ری بود، از آن شهر خواستند و با او بیعت کردند. در میان کسانی که او را به رویان و کلار خواندند نام مردی از رویان، به نام عبداللّهبنوندادامید (طبری، سلسلة سوم، ص 1528) دیده میشود و ذکری از آلبادوسپان نیست. امّا، در ذکر رؤسای نواحی دیگر طبرستان که با حسنبنزید بیعت کردند، نام فاذوسفان دیده میشود که به گفتة ابناسفندیار، همان اصفهبذ بادوسپان «اصفهبذ لَفور» است. در زمان تسلّط سادات علوی بر رویان و طبرستان نیز سخنی از آلبادوسپان نیست و فقط تاریخ رویان نامهایی را از مردان دیگر طبرستان بر فهرست خود افزوده است.در قرن چهارم، در ذکر جنگهای وشمگیر زیاری با حسن فیروزان (به قول ابناسفندیار، قسم 1، ص 297، پسر عمِّ ماکان کاکی، و به قول ابناثیر، ج 8، ص 389، عم او)، به نام شخصی معروف به استندار، حاکم رویان، برمیخوریم که حسن فیروزان به او پناه برده بود (ابن اسفندیار، قسم 1، ص 299). این استندار ابوالفضل ثائر علوی را به چالوس برده و در آنجا نشانده بوده است (همانجا)؛ و ابوالفضل ثاثر علوی کسی است که لشکر آلبویه را شکست داده و به آمل رفته بود و استندار هم در «خُرَّمه رز» در بالای آمل بود تا آنکه میان آن دو خلاف افتاد (همان، قسم 1، ص 300). در تاریخ طبرستان آمده است: «استندار، ابوالفضلالثائرالعلوی را بیاورد و به چالوس بنشاند». صاحبِ تاریخ رویان آن را به اشتباه «استندار ابوالفضل» خوانده و ظهیرالدین در فهرست جعلی خود نام او را «استندار ابوالفضل بن شمس الملوک محمد» ذکر کرده است! این استندار در قرن چهارم میزیسته و معاصر آلزیاد و آلبویه بوده است. به نقل مادلونگ (ج 4، ص 218)، سکّههایی به دست آمده که در 337 و 343 در آمل به نام استنداران ضرب شده است. از آن پس دیگر خبر درستی از استنداران رویان نداریم تا آنکه در قرن پنجم هجری، در زمان حکومت «شاهنشاه غازی رستمبنعلی» در مازندران، که از باوندیان و معاصر سلطان سنجر سلجوقی بود، به نام استندار رویان برمیخوریم. نام این استندار «شهر یوشَنْ» است که در کتاب مولانا اولیاءاللّه و سیّد ظهیرالدین مرعشی تحریف شده و به صورت «شهر یوش» و «شهر نوش» در آمده است، به گفتة ابناسفندیار، این استندار برای ابراز موافقت با حکومت «نصیرالدوله شاهنشاه غازی رستم» بر طبرستان و به منظور روی گرداندن از برادرش، «تاج الملوک»، که مدّعی حکومت بود، خواهر او را خواستار شد و او قبول کرد (قسم3، ص83).در نسبنامههای ساختگی مولانا اولیاءاللّه و ظهیرالدیّن، برای پر کردن خلاء میان نخستین استندار و کیکاووس، برادر این شهریوشن، چند اسم گنجانده شده امّا از هیچکدام آنها خبری ذکر نشده است؛ زیرا منبع این نسب نامهها ابناسفندیار بوده و او دربارة این فاصلة زمانی ساکت است. پس از شهر یوشن، برادرش کیکاووس، که خواهرزادة کیابزرگ امید جانشین معروف حسن صبّاح بود، استندار رویان شد (ابناسفندیار، قسم 3، ص 88). حکومت او طولانی و پر از حادثه بود. پس از مرگ، او مردم رویان با «هزارسفبنشهریوشن»، برادرزادة کیکاووس، بیعت کردند و او، برخلاف عمّ خود کیکاووس، که پیوسته با اسماعیلیان الموت در خصومت بود، با ایشان صلح کرد (همان، قسم 3، ص 142). این امر مطابق میل بزرگان رویان و شاه اردشیر باوندی «اصفهبذ طبرستان» نیفتاد و از هر سوی با او به مخالفت برخاستند و او ناچار به ملاحده پناه برد (همان، قسم 3، ص 143) و، سرانجام، پس از مدّتی سرگردانی، کشته شد. پس از آن، مردی را، که «میگفتند با استندار تعلّق خویشی دارد، به نام بیستون بن ناماور»، به حکومت رویان برداشتند و او مردی گمنام بود (همانجا)؛ اما تاریخ رویان در نسبنامة مجعول خود نام او را«بیستونبنزرینکمربنجستانبنکیکاوس» نوشته است!شگفتاآور است که مولانااولیاءاللّه (ص 150) او را، به پیروی از تاریخ طبرستان ، بیستون پسر ناماور مجهول میخواند و سپس میگوید: «ملاحده او را پنهان داشتند و بعد از آن احوال او معلوم نشده» (ص151). اما بلافاصله (همانجا) میگوید که ملک اردشیر باوندی به برادرزادهای از آنِ خود که نامش زرّین کمر بود ولایت رویان داد. پس از آن میگوید: «استندار بیستونبنزرین کمر مردی مهیب و صاحب تمکین بود». بنابراین، نسب استنداران از بادوسپان قطع میشود و به باوندیان * میپیوندد. از سوی دیگر تکلیف نسبنامهای که ضمن آن مولانا اولیاءاللّه نسب استنداران را از زمان خود (قرن هشتم) تا بادوسپان میرساند معلوم نیست.نتیجه. خاندان بادوسپان و دابویه در 142 یا 143، پس از فتح طبرستان به دست مسلمانان، برافتادند و لااقل دیگر در میان حکّام طبرستان و رویان نامی از ایشان نیست. در قرن چهارم، کسانِ دیگری به نام استنداران بر رویان حکومت کردهاند که البته استقلال تام نداشتهاند و تابع حکّام و فرمانروایان بزرگتر بودهاند. نسبت استندارانِ حاکم بر رویان در قرن پنجم با استندارانِ قرن چهارم معلوم نیست و حکومت این استنداران اخیر با مرگ هزارسفبنشهریوشن پایان مییابد. استندارانی که پس از آن بر رویان یا رستمدار حکومت کردهاند از خاندانی دیگر بودهاند و مورّخانِ آنها برای رساندن نسبشان به ساسانیان نسب نامة مجعولی پرداختهاند که آثار جعل و تزویر در آن آشکار است.منابع : ابناثیر، الکامل ، چاپ افست بیروت 1985؛ ابناسفندیار، تاریخ طبرستان ، چاپ عباس اقبال، تهران 1320 ش؛ ابن فقیه، مختصر کتاب البلدان ، لیدن 1967؛ محمدبنحسن اولیاءالله، تاریخ رویان ، چاپ منوچهر ستوده، تهران 1348 ش؛ محمدبن جریر طبری، تاریخ الرسل و الملوک ، چاپ دخویه، لیدن 1879ـ1896؛ ظهیرالدینبننصیرالدین مرعشی، تاریخ طبرستان و رویان و مازندران ، تهران 1363 ش؛ یاقوت حموی، معجم البلدان ، چاپ ووستنفلد، لایپزیگ 1866ـ1873، چاپ افست تهران 1965، ج 3، ص 501 ـ507؛F.Jsti, Iranisches Namenbuch , Marburg 1895; W. Madelung, "The minor dynasties of northern Iran" in The Cambridge history of Iran , IV, Cambridge 1975; J. Marquart, E ¦ ra ¦ ns § ahr , Berlin 1951; T. Nخldeke, Geschichte der perser und Araber zur Zeit der Sassaniden, aus der arabischen chronik des Tabari دbersetzt, Leiden 1973; E. de Zambaur, Manuel de gإnإalogie et de chronologie pour l'histoire de l'Islam , Osnabrدck 1976.