بهاءالدین محمدولد ، عارف و واعظ قرن ششم و هفتم، پدر مولانا جلالالدین محمد بلخی. وی مشهور به «بهاءِولد» و ملقب به «سلطان العلماء» است. گفتهاند این لقب را پیامبر صلّیاللّهعلیهوآلهوسلّم در خوابی که عدة زیادی از علما و مفتیان بلخ همزمان در یک شب دیدند به وی عطا کرد (افلاکی، ج 1، ص 10؛ سلطانولد، ص 188). بهاءولد در معارف به بیانی دیگر این واقعه را نقل کرده است (ج 1، ص 189). ولادت او، بنابر اشارة وی در معارف (ج 1، ص 354) به نزدیک شدن عمرش به 55 سالگی در آغاز رمضان 600، باید در حدود 546 بوده باشد. زادگاه وی بلخ یا حوالی آن بوده است.تذکرهنویسان نسبش را به ابوبکر رسانده و لقب بکری به او دادهاند. اما در معارف و نیز در آثار مولوی و سلطانولد و همچنین در کتیبة مزار آنها اشارهای بدین نسب نشده است (سپهسالار، ص 9؛ جامی، ص 459؛ گولپینارلی، ص 79ـ81).پدر بهاءولد، حسینبن احمد خطیبی، از فضلای روزگار خود بود؛ چنانکه رضیالدین نیشابوری، فقیه و عالم بزرگ قرن ششم، مدتی از محضر او بهره برد (افلاکی، ج 1، ص 9). مادر بهاءولد را دختر علاءالدین محمدبن خوارزمشاه، عموی جلالالدین محمد خوارزمشاه (افلاکی، ج 1، ص 7؛ جامی، همانجا)، یا دختر علاءالدین محمد، عموی سلطان محمد خوارزمشاه (امین احمد رازی، ج 2، ص 45)، دانستهاند که هر دو قول مورد تردید است (رجوع کنید به فروزانفر، ص 7ـ 8). یادداشتها و اقوال بهاءولد، حاکی از آشنایی او با معارف صوفیه است اما اینکه نسبت به مشایخ عصر ارادت داشته یا نه مشخص نیست. احتمالاً تصوف وی مبتنی بر مجاهدة شخصی بوده، زیرا ذکری از مأخذ خرقه و تلقی ذکر از مشایخ در کلام او نیست و شاید ترجیح میداده است که به سبب اختلافات داخلی این سلسلهها، از انتساب به آنها برکنار بماند. با این حال، تذکرهنویسان غالباً سند خرقة وی را از طریق احمد خطیبی، به شیخ احمد غزالی * رساندهاند (زرینکوب، 1357 ش، ص 277؛ همو، 1364 ش، ج 1، ص 96؛ سپهسالار، همانجا). همچنین به نوشتة جامی (همانجا)، برخی او را از خلفای نجمالدین * کبری دانستهاند که صحت این انتساب مشکوک است (رجوع کنید به زرینکوب، 1357 ش، ص 277ـ 278). بهاءولد خود را صوفی نمیدانست و با آنکه بعضی از اصول آنان را تصدیق میکرد، بر آن بود که نباید به صوفیه گرایید (مایر، ص 76، 79ـ80، 83). مایر (ص 90) او را صرفاً عارف مینامد.بهاءولد را در علم و فضل یگانة عصر خود دانستهاند (شبلی نعمانی، ص 3). از معارف او (ج 2، ص 30ـ32، 145، 153) چنین برمیآید که با طب، داروشناسی و نجوم آشنایی داشته است. در امور شرعی نیز مرجع خاص و عام بوده و از وی استفتاء میشده است. اما برخی برآناند که در معارف ، چیزی که حاکی از تبحر فوقالعادة وی در علوم ظاهر و عربیدانی او باشد وجود ندارد (سپهسالار، ص 10؛ زرینکوب، 1364 ش، ج 1، ص 71).بهاءولد، همچون پدر و اجدادش، به وعظ و خطابه روی آورد و چنانکه از نسبت «خطیبی» در نام جدش برمیآید، ظاهراً در خاندان او اشتغال به وعظ و تذکیر سابقهای دیرینه داشته است. وی به تدریس علوم رسمی و بیان مسائل عرفانی میپرداخت؛ اما وعظ و تذکیر را گونهای عبادت میدانست و اهمیت ویژهای برای آن قائل بود تا حدی که گاه برای آن، تدریس را نیز رها میکرد. همچنین به منظور وعظ و تذکیر مسافرتهای بسیاری به بلاد اطراف محل اقامتش میکرد (سپهسالار، همانجا؛ زرینکوب، 1364 ش، ج 1، ص 69ـ72).مواعظ او غالباً با معانی صوفیانه و اشاره به آیات قرآن و تلقین توبه همراه بوده و مریدان بسیاری داشته است. این مسئله گاه موجب ناخرسندی برخی فقها و علما و سوءظن حکام میگشت، تا جایی که حتی «سلطان العلما»ییِ او را انکار و یا این عنوان را از معارف و استفتاهای او حذف میکردند (زرینکوب، 1364ش، ج 1، ص 72، 78؛ افلاکی، ج 1، ص 11؛ بهاءِالدین محمدولد، ج 1، ص 188؛ زرینکوب، 1364 ش، ج 1، ص 73). از قراین موجود در معارف ، چنین برمیآید که بهاءولد تا 607 در وخش اقامت داشته اما بر اثر گرفتگی خاطری که از موقعیت ضعیف خود در برابر بعضی عمّال حکومت وخش احساس میکرد به سمرقند سفر کرد (بهاءالدین محمدولد، ج 1، مقدمه فروزانفر، ص له، لز، ج 2، ص 181ـ182). همچنین، بنابر قرینة موجود در فیهمافیه (ص 173)، او همراه پسرش جلالالدین تا 609، که خوارزمشاه سمرقند را تسخیر کرد، در آنجا بود (رجوع کنید به جوینی، ج 2، ص 125). ظاهراً در 609، یا کمی پس از آن، به بلخ رفت اما پیش از آنکه مغولها بلخ را در 617 تصرف کنند آنجا را برای همیشه ترک کرد (فروزانفر، ص 16؛ مایر، ص 35). به گزارش افلاکی (ج 1، ص 14ـ 15) این هجرت همیشگی او پس از ایراد خطبهای در حضور شاه و مردم در مسجد جامع صورت گرفت که طی آن هجوم مغولان، ساقط شدن سلطنت، تصرف کشور، ویران شدن بلخ و بیرون راندن شاه را پیشگویی کرد. اما سلطانولد در شرح ماجرای مهاجرت بهاءولد، به این وعظ اشارهای نکرده است (ص 190). در باب انگیزة هجرت بهاءولد و یارانش اقوال مختلفی هست. افلاکی (ج 1، ص 11ـ12) و سپهسالار (ص 12ـ13) آن را در نتیجة حسادت و سعایت فخررازی دانستهاند که سلطان را نسبت به بهاءولد بدگمان کرد، زیرا بهاءولد تحت تأثیر ابوحامد محمد غزالی آشکارا بر فیلسوفان و اهل عقل میتاخت. بنابراین، با فخررازی که از نظر او حامی فلسفة یونان بود و همچنین با خوارزمشاه، مرید و شاگرد فخررازی، مخالفت میکرد و در مجالس وعظ خود آن دو را اهل بدعت میخواند (بهاءالدین محمدولد، ج 1، ص 82). اما به نظر برخی محققان، قرینة تاریخی قابل اعتمادی دربارة دخالت فخررازی در مهاجرت بهاءالدین موجود نیست، بویژه این که وفات فخررازی در 606، چند سال پیش از مهاجرت بهاءالدین بوده است (فروزانفر، ص 14؛ اقبال، ص 52، 54). هدایت (1336ـ1340 ش، ج 1، بخش2، ص 771؛ همو، 1344 ش، ص 79) مهاجرت او را به سبب ازدحام مریدان و هجوم معتقدان، که موجبات بددلی شاه را فراهم آورد، دانسته است. برخی دیگر نیز علت هجرت را خوف و هراس او از خونریزی و بیرحمی لشکر مغول دانستهاند (فروزانفر، همانجا). سلطانولد در ولدنامه (همانجا) هجرت جد خود را بر اثر رنجش او از اهل بلخ و خوارزمشاه مقارن حملة مغول ذکر کرده است.به هر حال، بهاءولد به همراه خانواده و یارانش از بلخ به بغداد رفت. گفتهاند در راه سفر، با عطار در نیشابور ملاقات کرد و عطار او را از آیندة پسر کوچکش، جلالالدین محمد، باخبر ساخت. وی در سفرهایش اصرار داشت که در مدارس اقامت کند نه در خانقاهها، بدین جهت در بغداد نیز به مدرسهایاز مدارس دارالخلافه رفت (زرینکوب، 1364 ش، ج1، ص80 ـ 83؛ قس افلاکی، ج 1، ص 18). گفتهاند که وی در این شهر شیخ شهابالدین عمربن محمد سهروردی * را ملاقات کرد و از آنجا به سوی مکه رفت. به احتمالی، بهاءولد پس از انجام فریضة حج به شام، ملطیه، ارزنجان، آقشهر و لارنده سفر کرد و در آقشهر و لارنده مدرسههایی برای اقامت او بنا کردند (افلاکی، ج 1، ص 17، 22، 24ـ26). گفته شده که در شام با محییالدین ابنعربی * ملاقات کرده است. مدت این مسافرتها و اقامت او در شهرها دقیقاً مشخص نیست، اما مسلم است که اقامت او در بعضی شهرها طولانی بوده است؛ چنانکه ازدواج جلالالدین محمد در هجدهسالگی با گوهر خاتون، دختر خواجه لالای سمرقندی، و وفات مادر جلالالدین، مؤمنه خاتون، در لارنده حاکی از اقامت نسبتاً طولانی او در این شهر است (فروزانفر، ص43، پانویس 2؛ افلاکی، ج1، ص26؛ گولپینارلی، ص 90؛ زرینکوب، 1364 ش، ج 1، ص 90). وی در حدود 626 یا 627 به قونیه رفت (گولپینارلی، ص 89؛ اقبال، ص 59). به گفتة برخی، او به دعوت پادشاه قونیه، علاءالدین کیقباد سلجوقی که به گفتة نجم رازی (ص 20) فردی مؤمن و عادل بود، به آنجا رفت. برخی احتمال دادهاند که عزیمت او به قونیه به تشویق شهابالدین سهروردی و از ابتدای سفر مقصد نهایی معلوم بوده است، و این را نیز که در ولدنامه در ذکر این سفر اشارهای به منازل بین راه مکه تا قونیه نشده دالِّ بر همین نکته میدانند. عدهای هم برآناند که حرکت پرشتاب و دور و دراز بهاءولد و توقف چندین سالهاش در شهرهای مختلف، عزیمت از پیش تعیینشدهای را به سمت قونیه توجیه نمیکند (زرینکوب، 1364 ش، ج 1، ص 86ـ87؛ مایر، ص 39ـ40). به روایت افلاکی، کیقباد مایل بود که بهاءولد را در طشتخانة خود مستقر کند اما او نپذیرفت و در مدرسة التونپا منزل گزید. پس از مدت کوتاهی، عوام و خواص، از جمله سلطان علاءالدین و لالای او امیر بدرالدین گوهرتاش، مرید وی شدند و امیر بدرالدین به فرمان علاءالدین برای فرزندان او مدرسهای ساخت که بعدها محل تدریس مولانا شد (افلاکی، ج 1، ص 28ـ30، 43ـ44).مایر (ص41) این گفته را که کیقباد، بهاءولد را به قونیه کشاند و برای او اقامتگاهی باشکوه آماده کرد ساختگی میداند و به این سخن سلطانولد (ص191ـ192) استناد میکند که بهاءالدین نخست در قونیه به وعظ و تدریس پرداخت و در این کار شهرت یافت، آنگاه امیر با او ملاقات کرد و بهاءولد در او اثر گذاشت. به گزارش سلطانولد (ص 192) بهاءالدین فقط دو سال در قونیه در قید حیات بود. افلاکی (ج 1، ص 32) مرگ او را در 628 و دولتشاه سمرقندی (ص 215) در 631 دانسته است، ولی به نظر میرسد که روایت افلاکی صحیح باشد (رجوع کنید به فروزانفر، ص 31). به دستور کیقباد حرمی پیرامون قبر او بنا کردند (افلاکی، ج 1، ص 33).بهاءولد شاگردان بسیاری تربیت کرد که معروفترین آنها سیدبرهانالدین محقق ترمذی * است. وی دختری به نام فاطمه خاتون و سه پسر به ترتیب به نامهای حسین، علاءالدین محمد و جلالالدین محمد داشت. دو برادر کوچکتر در سفر به آسیای صغیر همراه خانواده بودند. بهاءولد در یادداشتهای خود هیچجا از این دو به اسم ذکری نمیکند ولی در عوض از پسر بزرگتر خود حسین نام میبرد (افلاکی، ج 1، ص 56، ج 2، ص 994؛ سپهسالار، ص 11؛ بهاءالدین محمد ولد، ج 1، ص 15، ج 2، ص 45).تنها اثری که از بهاءولد بر جای مانده کتاب معارف است. اولین بار، هلموت ریتر در اثر خود موسوم به ) مولانا جلالالدین رومی و حلقهاش ( معارف را چاپ کرد (مایر، ص 1). پانزده سال بعد، فروزانفر، بدون اطلاع از کار ریتر، این اثر را براساس سه نسخة استانبول و یک نسخه از تهران با عنوان معارف ، مجموعه مواعظ و سخنان سلطان العلماء بهاءالدین محمدبن حسین خطیبی بلخی مشهور به بهاءولد در 1333 ش در تهران چاپ کرد و ادامة آن را در 1338 ش بر مبنای نسخة قونیه، که دارای اصلاحاتی احتمالاً به خط خود مصنف بود، تحت همان عنوان منتشر ساخت. پس از فوت او، کل اثر با پرداختی تازه در دو مجلد در 1352 ش تجدید چاپ شد. جلد اول معارف شامل سه جزء است و فروزانفر محتوای جلد دوم را جزء چهارم نامیده و معتقد است که این جزء در حقیقت مهمترین بخش معارف و هستة اصلی سه جزء اول است و قسمتی از مطالب جزء چهارم در سایر اجزای کتاب گاه با تصرفی مختصر یا تغییراتی مفصلتر به چشم میخورد. فروزانفر در این باره که چه کسی کار تهذیب و تکمیل این مطالب را به آن صورت که در جلد اول آمده برعهده داشته و اینکه این کار را خود بهاءولد انجام داده یا مولوی یا یکی از پیروان او، نظر قطعی نمیدهد (بهاءالدین محمدولد، ج2، مقدمه، ص ط ـ ی).عنوان معارف در هیچ جای متن دو جلد ذکر نشده و سپهسالار هم با آنکه دیباچة جلد اول یا به عبارتی متن تهذیب شده را نقل میکند (ص 20) نامی بر آن نمینهد.معارف مجموعة تأملات بهاءولد دربارة امور و تجارب دینی و سایر موضوعات و خلاصهای از مواعظ و نصایح و نیز یادداشتهایی از خاطرات اوست (مایر، ص 3). هلموت ریتر این اثر را یادداشتبرداری از مواعظ بهاءولد دانسته است (همانجا)، اما مطالبی از تأملات خصوصی و لحظههای خلوت بهاءولد در این کتاب وجود دارد که بعید به نظر میرسد موضوع وعظ قرار گرفته باشد. همچنین عباراتی به صیغة مخاطب در کتاب هست که احتمال یادداشتبرداری معارف به وسیلة شاگردان بهاءولد را ضعیف میکند (زرینکوب، 1364 ش، ج 1، ص 71؛ مایر، ص4؛ بهاءالدین محمدولد، ج 1، ص 327، 381، مقدمة فروزانفر، ص د، ج 2، مقدمة فروزانفر، ص ی؛ فروزانفر، ص33).محل و تاریخ جزئیات یادداشتهای معارف روشن نیست. اغلب آنها در موطن خود او در وخش، نوشته شده است. فروزانفر احتمال میدهد که برخی از آنها نیز پس از مهاجرت به آسیای صغیر تنظیم شده باشد. یادداشتهایی که تاریخ نگارش آنها معلوم است و یا میتوان تاریخ نگارش آنها را تعیین کرد، در بین سالهای 597ـ607 نوشته یا تنظیم شده است (بهاءالدین محمد ولد، ج 1، مقدمة فروزانفر، ص کط ـ لز، ج 2، مقدمة فروزانفر، ص ی ـ یا). اما قطعهای از کتاب معارف (ج 1، ص 40) وجود دارد که احتمالاً بهاءولد آن را در حدود چهلسالگی نوشته است. فریتس مایر (ص6) این احتمال را که معارف در مدت اقامت بهاءولد در شرق به عنوان کتاب نزد عموم شناخته شده باشد، منتفی میداند. به نظر او، این ادعای افلاکی (ج 1، ص 33) که قاضی وخش، قصد داشته از دیباچة معارف و استفتاها لقب سلطانالعلماییِ بهاءولد را محو کند، در واقع حاکی از اختلاف عقیدة واقعی میان بهاءولد و قاضی وخش بر سر این لقب است.نثر معارف از نوع مرسل است و سجع و صنایع لفظی در آن بندرت به کار رفته و لغات و تعبیراتی نادر دارد. در نثر معارف میتوان رد پای گویش مردم بلخ را تشخیص داد. در این اثر حقایق عرفان، دین، اصول عقاید، مسائل اخلاقی، تفاسیر، تأویلاتی از آیات قرآن و احادیث نبوی با عباراتی شیوا، فصیح و روشن مورد بحث قرار گرفته است (ج 1، مقدمة فروزانفر، ص ه ، یب ـ یج؛ صفا، ج 2، ص 1022) تا جایی که ذبیحالله صفا (همانجا) آن را در لطافت مانند شعر دانسته و فروزانفر آن را «از بهترین نثرهای شاعرانه» دانسته (همانجا) و از جهت بیان مطالب به اشعار بزرگانی چون عطار و سنایی و حافظ شبیه میداند (بهاءالدین محمد ولد، ج 1، مقدمة فروزانفر، ص ه ).معارف بر مولوی تأثیر بسیار گذاشته و او با این کتاب مأنوس بوده است (افلاکی، ج 2، ص 652). به گزارش سپهسالار (ص 119) که البته اغراقآمیز است، او معارف را زیرنظر برهانالدین محقق ترمذی حدود هزار بار دوره کرده بود، و به گفتة افلاکی (ج 1، ص 176، 216) در مجالس خویش نیز آن را برای اصحاب خود تقریر میکرد و گاه نیز آن را با شرح و تفسیر املا مینمود و اصحاب وی مینوشتند. به قولی، همین نفوذ بهاءولد بر مولوی بود که سبب شد شمس تبریزی او را از خواندن معارف منع کند، و مولوی در طول حیات شمس تبریزی مطالعة آن را ترک کرد (همان، ج 2، ص 652). از مقایسة مثنوی و معارف ، شباهتها و مشترکات زیادی میان اندیشه و کلام مولوی و بهاءولد میتوان یافت و به عقیدة فروزانفر (بهاءالدین محمد ولد، ج 1، مقدمه، ص ید ـ یه) کمتر نکتة برجستهای در معارف هست که مولانا آن را در مثنوی نیاورده باشد (برای اطلاع از اقتباسات مولوی از معارف رجوع کنید به ج 1، مقدمة فروزانفر، ص یه ـ کط؛ زرینکوب، 1364 ش، ج 1، ص 489ـ 490؛ اقبال، ص 65ـ66). همچنین به نظر فروزانفر (همانجا) از مقایسة دقیق معارف و آثار مولانا روشن میشود که مولوی با پدر خود در اصول عمده و مبانی تصوف اشتراک داشته، اما به عقیدة فریتس مایر (ص 5)، این شباهتها آن قدر نیست که بتوان نظرگاههای آنها را کاملاً با یکدیگر انطباق داد و از حوزة فکری واحدی سخن به میان آورد.آرا و عقاید . بهاءالدین ولد از ائمه و فقهای مشهور حنفیان بود. وی در معارف مطابق مذهب ابوحنیفه و پیروانش به استدلال پرداخته و به اشکالات پیروان مذهب شافعی پاسخ داده است (بهاءالدین محمد ولد، ج 2، حواشی و تعلیقات فروزانفر، ص 331). وی در مسائلی از قبیل رؤیت خدا، کلام خدا و کسب به مذهب «سنت و جماعت» (مذهب اشاعره) قائل است، تا آنجا که مایر (ص 21) او را در کلام ماتُریدی میداند. با این حال، بهاءولد در جایی از اثر خود در فایدهمندی امر و نهی، مذهب معتزله را پسندیدهتر یافته و اظهار میکند که باید از هر مذهبی آنچه را حق است پذیرفت و به نحوی که مورد اتفاق همه است بیان کرد (ج 2، ص 137ـ138). او در مسئلة قضا و قدر با قول به قَدَر (اراده و اختیار مطلق و قدرت مستقل برای انسان) و جبر، هر دو، مخالف است. به اعتقاد او باید در کوشش در راه صواب قَدَری و در تسلیم به امر محتوم الهی جبری بود. وی تفویضی بودن یا جبری بودن را صفت مذموم اباحتیان میداند (همان، ج 1، ص 409، ج 2، ص 92، 97).بهاءولد اختلاف میان ادیان و مذاهب را سودمند و ترجیح یکی بر دیگری و تعصب بر آن را لازمة زندگی و ناشی از جوهر آدمیت میداند. با وجود این، پراکندگی ادیان و مذاهب وی را به این نتیجه میرساند که تنها باید یک راه اختیار کرد و راهی بهتر از راه محمد صلّیاللّهعلیهوآلهوسلّم نیست (همان، ج 1، ص 320، 349، ج 2، ص 92). بهاءولد خود را صاحب وحی [ به معنای عام ] و نبی بدون شریعت میدانست. او امیدوار بود که در نهایت «اللهی» شود و همة چیزها از إفنا و وجود و قبض و بسط و دیگر صفات کمال به فرمان او باشد (همان، ج 1، ص 275، 325). به نظر فریتس مایر (ص 94) دلیل اینکه بهاءولد در معارف اغلب از لفظ «الله» به جای خدا استفاده کرده این است که او اللهی شدن را بالاترین مرحله برای انسان میداند. بهاءولد در صحبت از فواید دعا در معارف (ج 1، ص 233)، لفظ الله را از ریشة إله به معنای پناهگاه خلق دانسته است. به عقیدة وی، همه و از جمله اهل نجوم و حکمت، متفقاند که الله ورای هر موجود است. او الله را عدم و محوو سادگی میداند که همه چیز از او موجود میشود و حاوی تمام محدثات و محیط بر آنهاست. «جای او کوی عدم است و در ظاهر و باطنِ تمام موجودات». به نظر بهاءولد، کسی که طالب الله باشد، به عدم میرسد، فرو میماند و خیره میشود و عدم چون خندقی در برابر اوست و مثل سطح نادیدنی آب یا هوا به چشم میآید. بهاءولد بر بیصورتی، بیچونی و بیچگونگی خدا تکیه میکند و میگوید که همه صورتها ناظر الله است و آنچه منظور همة نظرهاست خود باید بیصورت باشد و صورتآفرین (همان، ج 1، ص 23، 169، 179، 334، 396).به عقیدة بهاءولد، قرب به الله با الهیات نظری حاصل نمیشود (مایر، ص 91). او علم را بر دو نوع میداند: «علم رسمیِ میان راهی» چون علم نظر و تذکیر و وعظ که همه در میان راه منقطع میشود و علم حقیقت. به نظر او تنها راهی که به حقیقت و معرفت حق منتهی میشود راهی است که از طریق وحی تعلیم داده شده باشد؛ راه عقل و مذهب یونانیان بدعت است و بدعت هم به ضلالت میانجامد. پیروی از مذهب فلاسفة یونان و پشت کردن به تعالیم آسمانی، رفتن از نور به ظلمت و تبعیت از خیالهای فاسد و اسارت در چنگال نفس امّاره و شیاطین درونی است (بهاءالدین محمد ولد، ج 1، ص 82، 381؛ نیز رجوع کنید به پورجوادی، ص 33). بهاءولد به لذات و آلام بهجدّ توجه کرده است. به اعتقاد وی، حظّ بهشت به نفس تعلق دارد و وصال به حقیقت الله برای اهل روح و عقل ممکن است، پس آدمی در هر مرتبهای، چه نفس چه عقل، باید به الله نظر کند (بهاءالدین محمد ولد، ج 1، ص 205).منابع: احمدبن اخیناطور افلاکی، مناقبالعارفین ، چاپ تحسین یازیجی، تهران 1362 ش؛ افضل اقبال، زندگی و آثار مولانا جلالالدین رومی ، ترجمة حسن افشار، تهران 1375 ش؛ امین احمد رازی، هفت اقلیم ، چاپ جواد فاضل، تهران [ بیتا. ] ؛ بهاءالدین محمد ولد، معارف ، چاپ بدیعالزمان فروزانفر، تهران 1352 ش؛ نصرالله پورجوادی، «رابطة فخررازی با مشایخ صوفیّه»، معارف ، دورة سوم، ش1 (فروردین ـ تیر 1365)؛ عبدالرحمانبن احمد جامی، نفحاتالانس ، چاپ محمود عابدی، تهران 1370 ش؛ عطاملکبن محمد جوینی، کتاب تاریخ جهانگشای ، چاپ محمدبن عبدالوهاب قزوینی، لیدن 1911ـ1937، چاپ افست تهران [ بیتا. ] ؛ دولتشاه سمرقندی، تذکرةالشعراء دولتشاه سمرقندی ، چاپ محمد عباسی، تهران [ تاریخ مقدمه 1337 ش ] ؛ عبدالحسین زرینکوب، جستجو در تصوف ایران ، تهران 1357 ش؛ همو، سرّنی: نقد و شرح تحلیلی و تطبیقی مثنوی ، تهران 1364 ش؛ فریدونبن احمد سپهسالار، زندگینامة مولانا جلالالدّین مولوی ، با مقدمة سعید نفیسی، تهران [ تاریخ مقدمه 1325 ش ] ؛ محمدبن محمد سلطانولد، ولدنامه ، چاپ جلال همایی، تهران [ تاریخ مقدمه 1316 ش ] ؛ محمد شبلی نعمانی، سوانح مولوی رومی ، ترجمة محمدتقی فخر داعی گیلانی، تهران 1332 ش؛ ذبیحالله صفا، تاریخ ادبیات در ایران ، ج 2، تهران 1363 ش؛ محمدحسن فروزانفر، رساله در تحقیق احوال زندگانی مولانا جلالالدّین محمد مشهور بمولوی ، تهران 1366 ش؛ عبدالباقی گولپینارلی، مولانا جلالالدین: زندگانی، فلسفه، آثار و گزیدهای از آنها ، ترجمه و توضیحات توفیق سبحانی، تهران 1370 ش؛ جلالالدین محمدبن محمد مولوی، فیهمافیه ، چاپ بدیعالزمان فروزانفر، تهران 1362 ش؛ عبداللهبن محمد نجم رازی، مرصادالعباد ، چاپ محمد امین ریاحی، تهران 1352 ش؛ رضاقلیبن محمد هادی هدایت، تذکرة ریاضالعارفین ، چاپ مهرعلی گرکانی، تهران [ 1344 ش ] ؛ همو، مجمعالفصحا ، چاپ مظاهر مصفا، تهران 1336ـ1340 ش؛Fritz Meier, Baha ¦ Ý-I Walad: Grundzدge seines lebens und seiner mystik , in Acta Iranica , 27, Leiden 1989.