جلالالدوله، ابوطاهر ، پادشاه دیلمی عراق (حک: 416ـ 435). جلالالدوله فرزند بهاءالدوله دیلمی، در 383 متولد شد (ابنجوزی، ج15، ص291؛ ابناثیر، ج9، ص516). پس از مرگ پدرش در 403، از سوی برادرش سلطانالدوله * به حکومت بصره رسید (ابناثیر، ج9، ص241). در 411 با یکی از برادرانش بهنام شرفالدوله، که برضد سلطانالدوله شوریده و خود را پادشاه نامیده بود، پیمان اتحاد بست (همان، ج9، ص317ـ318). در 415 سلطانالدوله و سال بعد شرفالدوله درگذشتند. در 416 در بغداد به نام جلالالدوله خطبه خوانده شد. او که در بصره بود، به عزم بغداد به واسط رفت، اما در آنجا ماند و سپس به بصره بازگشت. پس از بازگشت به بصره، در بغداد نام او را از خطبه انداختند و به نام ابوکالیجار (عمادالدین دیلمی)، فرزند سلطانالدوله، خطبه خواندند. ابوکالیجار در آن هنگام سرگرم جنگ با عمویش، ابوالفوارس، در فارس بود (همان، ج9، ص337، 346؛ ابنخلدون، ج4، ص632). هنگامی که این خبر به اطلاع جلالالدوله رسید، به طرف بغداد حرکت کرد ولی سپاهیانش به دنبال او رفتند تا وی را بازگردانند، اما پس از آنکه در ناحیه سَیب، از توابع نهروان، درخواست سپاهیان را رد کرد، به او تیراندازی کردند و قسمتی از خزائنش را غارت کردند و او ناگزیر به بصره بازگشت. سپس سپاهیان برای ابوکالیجار پیام فرستادند که بغداد را تصرف کند، ولی ابوکالیجار، بهرغم وعدهای که داده بود، موفق به رفتن به بغداد نشد (ابناثیر، ج9، ص346ـ347).در 418 در بغداد به نام جلالالدوله خطبه خواندند و وی از بصره به بغداد رفت. سبب اینکه به نام او خطبه خواندند آن بود که ترکان (سپاهیان ترک که در خدمت خلفای عباسی بودند) جایگاه خود را در خطر میدیدند، از سوی دیگر در بغداد هم پادشاهی که بتواند یکپارچگی ایجاد کند، نبود؛ از اینرو آنان نزد خلیفهالقادر باللّه * (حک:381ـ422) نمایندهای فرستادند و از ذکر نام خلیفه در خطبه پس از نام جلالالدوله و نیز ذکر نام ابوکالیجار در خطبه، عذر خواستند و از خلیفه خواستند تا جلالالدوله را به بغداد دعوت کند. خلیفه با قاضی ابوجعفر سمنانی به استقبال جلالالدوله رفتند (همان، ج9، ص361؛ ابنخلدون، ج4، ص633). در 419 لشکریان ترک بغداد، به علت تأخیر در پرداخت ارزاقشان، شورش کردند و خانه ابوعلیبن ماکولا، وزیر جلالالدوله، را غارت نمودند، جلالالدوله سلاحهای خزانه را به آنان بخشید و از خلیفه خواست که بین او و لشکریان ترک وساطت کند. خلیفه نیز چنین کرد، ولی این صلح چند روز بیشتر طول نکشید و آنان دوباره شورش کردند. جلالالدوله اینبار زرهایش را فروخت و بهای آن را میان آنان تقسیم کرد، ولی چون کافی نبود، ترکان او را در خانهاش زندانی کردند. جلالالدوله ناگزیر اموالش را فروخت و به ترکان داد تا آرام شوند (ابناثیر، ج9، ص366). در همین سال، ابوکالیجار بصره را، که در دست ملک عزیز، فرزند جلالالدوله، بود، تصرف کرد و در 420 واسط را هم تسخیر نمود (همان، ج9، ص367، 374). آنگاه از حاکم موصل خواست تا با لشکریانش به جلالالدوله حمله کند. جلالالدوله نیز با سپاهیانی به طرف واسط حرکت کرد. بین دو سپاه جنگی در نگرفت، ولی بر اثر بارش مداوم باران، سپاهیان هر دو طرف هلاک شدند. جلالالدوله، که اموالش را از دست داده بود، تصمیم گرفت به اهواز (خوزستان) حمله و آنجا را غارت کند. در این هنگام به ابوکالیجار خبر رسید که محمود غزنوی در راه عراق است، از اینرو خواستار اتحاد با جلالالدوله شد، اما جلالالدوله اعتنا نکرد و به اهواز رفت و از دارالاماره دویستهزار دینار زر غارت کرد و مادر، زنان و دختر ابوکالیجار را به اسیری گرفت و به بغداد برد (همان، ج9، ص374ـ375).در 421، نبردی سه روزه میان ابوکالیجار و جلالالدوله در گرفت که به شکست ابوکالیجار انجامید و وی به اهواز گریخت. جلالالدوله، پس از این پیروزی، به واسط رفت و ملک عزیز را حاکم آنجا کرد و به بغداد بازگشت (همان، ج9، ص375ـ376) و در همان سال، ابوعلیبن ماکولا را برای تصرف بصره فرستاد. ابنماکولا در این لشکرکشی سپاهیان اهل بصره را، که در سپاه جلالالدوله بودند، با خود نبرد. در جنگ ابومنصور بختیاربن علی (حاکم بصره از جانب ابوکالیجار) با ابنماکولا، سپاه ابنماکولا شکست خورد و وی اسیر و سپس کشته شد (همان، ج9، ص406؛ نیز رجوع کنید به ماکولا * ، آل). در پی آن، سپاهیان بصره، که همراه ابنماکولا نرفته بودند، تجهیز شدند و به طرف بصره رفتند، سپاهیان ابوکالیجار را شکست دادند و بصره به تصرف سپاه جلالالدوله در آمد (همان، ج9، ص408)؛ ولی پس از پیروزی، بین سپاهیان جلالالدوله اختلاف افتاد و حاکمیت بصره به ابوکالیجار بازگشت (ابنخلدون، ج4، ص643).با مرگ خلیفه القادر باللّه در 422، جلالالدوله پسر وی، ابوجعفر عبداللّه را با لقبالقائم بامراللّه * (حک: 422ـ467) به خلافت نشاند. در همین ایام، در پی فتنهای میان شیعیان و اهل سنّت در بغداد، لشکریان نام جلالالدوله را از خطبه انداختند؛ جلالالدوله مالی میانشان تقسیم کرد و هرج و مرج فرو نشست (ابناثیر، ج9، ص418؛ ابنخلدون، ج4، ص643ـ644). در 423، بار دیگر میان جلالالدوله و ترکان نزاع در گرفت و ترکان خانهاش را غارت کردند. جلالالدوله به عُکْبَرا رفت و ترکان بهنام ابوکالیجار خطبه خواندند؛ اما، وی تا آمدن برخی از فرماندهان ترک به اهواز، از رفتن به بغداد خودداری کرد. ترکان، پس از امتناع ابوکالیجار، بار دیگر به نام جلالالدوله خطبه خواندند و از او پوزش خواستند. وی به بغداد بازگشت و وزارت را به ابوالقاسم بن ماکولا سپرد (ابناثیر، ج9، ص423). در ربیعالا´خر همان سال، جلالالدوله در حضور چند تن، از جمله وزیرش و قاضیالقضاه ابوالحسن ماوَردی * ، برای اعلام وفاداری به خلیفه القائم بامراللّه سوگند یاد کرد (ابنجوزی، ج15، ص226ـ227). در 424، لشکریان جلالالدوله بر وی شوریدند و او را از خانهاش بیرون آوردند و در مسجدی بازداشت کردند، سپس او را از مسجد به خانهاش بازگرداندند. جلالالدوله نیز فرزند، حرم و اموالش را به غرب بغداد فرستاد و خود به محله کَرْخ رفت. پس از آن، بر سر جانشینی وی، میان شورشیان اختلاف افتاد و چون از آلبویه فقط ابوکالیجار و جلالالدوله باقی مانده بودند، شورشیان تصمیم گرفتند که جلالالدوله به واسط برود و یکی از فرزندانش را به پادشاهی تعیین کند. جلالالدوله پنهانی به بزرگان بغداد پیغام داد که آنان معتمدان او هستند و وی نزد آنان ساکن خواهد شد. بزرگان شهر نیز نزد جلالالدوله رفتند و از او خواستند که به شهر برگردد. بهاین ترتیب جلالالدوله به بغداد بازگشت (ابناثیر، ج9، ص431ـ432). در 427 بار دیگر لشکریان شورش کردند و جلالالدوله مجبور شد، به شکل مردی بدوی، به محله کرخ و از آنجا به تَکْریت برود. ترکان سرایش را غارت کردند و اینبار خلیفه صلح برقرار کرد و او را بازگرداند (ابنخلدون، ج4، ص644). در 428 میان جلالالدوله و بارسْطُغان امیرالامراء، ملقب به حاجب الحُجّاب، اختلاف افتاد و بارسطغان از ترس جان به خلیفه پناه برد. خلیفه نیز از او حمایت کرد. بارسطغان به ابوکالیجار نامه نوشت و او سپاهی به واسط فرستاد و ملک عزیز را از آنجا بیرون راند. بارسطغان نیز جلالالدوله را از بغداد راند و جلالالدوله همراه بَساسیری * به اَوانا رفت. بارسطغان، به نیابت از ابوکالیجار، به انجام دادن امور پرداخت و از خلیفه خواست تا به نام ابوکالیجار خطبه بخواند. بین دو گروه کشمکش درگرفت، ولی پس از ورود سپاهیان واسط به بغداد که طرفدار بارسطغان بودند، مناسبات بین جلالالدوله و بارسطغان تغییر کرد و جلالالدوله به بغداد رفت. آنگاه در جانب غربی بغداد به نام جلالالدوله و در جانب شرقی به نام ابوکالیجار خطبه خواندند. ابوکالیجار به فارس بازگشت و سپاهیان دیلمی، بغداد را ترک کردند. این واقعه سبب وحشت بارسطغان و فرار وی به واسط شد. جلالالدوله او را تعقیب کرد و در جنگی که در گرفت، بارسطغان اسیر و کشته شد. جلالالدوله به واسط رفت و آنجا را گرفت و به بغداد بازگشت (ابناثیر، ج9، ص453ـ454). در همین سال با وساطت قاضی ابوالحسن ماوردی و ابوعبداللّه مَرْدوستی و دیگران، میان جلالالدوله و ابوکالیجار صلح برقرار شد. خلیفه القائم بامراللّه برای ابوکالیجار خلعت فرستاد و جلالالدوله نیز دخترش را به عقد ابومنصور، پسر ابوکالیجار، در آورد (همان، ج9، ص455؛ ابنکثیر، ج6، جزء12، ص43). در 429، جلالالدوله از خلیفه خواست تا او را ملکالملوک (شاهنشاه) خطاب کند. خلیفه ابتدا نپذیرفت، ولی پس از پذیرفتن چند تن از فقها، خواسته او را اجابت کرد و جلالالدوله ملکالملوک خوانده شد (ابناثیر، ج9، ص459). در 431، ترکان بار دیگر شورش کردند و به تاخت و تاز و غارت پرداختند. جلالالدوله و ترکان، برای صلح، رسولانی نزد یکدیگر فرستادند، ولی نتیجهای حاصل نشد. جلالالدوله با حاکم موصل مکاتبه کرد و سپاهیان موصل نیز به کمک او آمدند و در نتیجه صلح برقرار شد (همان، ج9، ص471).در 432، میان جلالالدوله و قرواشبن مقلد عُقیلی، حاکم موصل، اختلاف افتاد. سبب اختلاف این بود که یک سال پیش از آن قرواش، خَمیسبن تغلب را در تکریت محاصره کرده و بهرغم خواست جلالالدوله دست از محاصره برنداشته بود، بلکه به ترکان بغداد نامههایی نوشته و آنان را به شورش برضد جلالالدوله برانگیخته بود. جلالالدوله به شهر انبار، از متصرفات قرواش، حمله کرد؛ ولی، پس از استقرار در شهر، با کمبود علوفه روبرو شد و برای تهیه مایحتاجِ سپاه، با اعراب آن منطقه درگیر شد. سرانجام، در پی اختلاف قرواش و بنیعقیل * ، قرواش به جلالالدوله نامه نوشت و طلب بخشش کرد و دوباره به اطاعت وی در آمد (همان، ج9، ص489ـ491).در 434، میان خلیفهالقائم بامراللّه و جلالالدوله بر سر نوعی مالیات (جَوالی) برخورد پیش آمد. رسم بود که این مالیات به خلیفه تعلق گیرد، ولی جلالالدوله آن را از نائبان خلیفه گرفت. این امر بر خلیفهگران آمد و به ابوالحسن ماوردی نامه نوشت و وی مأمور مصالحه میان خلیفه و جلالالدوله شد؛ اما، جلالالدوله از گرفتن مالیات صرفنظر نکرد. این اختلاف از بین نرفت، ولی خلیفه، به اقتضای زمان، صلاح را در ترک مخاصمه با جلالالدوله دید (همان، ج9، ص511). جلالالدوله در 6 شعبان 435، به علت بیماری کبد، در بغداد درگذشت (همان، ج9، ص516؛ قسابنجوزی، ج15، ص291) و در سرایش به خاک سپرده شد؛ اما، در 436 تابوت وی و دختر بزرگش را به مقابر قریش (کاظمین) منتقل کردند و به خاک سپردند (ابنجوزی، ج15، ص291ـ292).مدت سلطنت جلالالدوله در بغداد شانزده سال و یازده ماه بود. وی پادشاهی نیک نهاد، اما در سلطنت ضعیف بود و سپاهیان و امرا بر وی مسلط بودند. وی در امور مردم سستی میکرد و به لهو ولعب میپرداخت. در عین حال به دیدار صالحان نیز میرفت و حتی یکبار پای برهنه حدود یک فرسخ راه را برای زیارت مزار حضرت علی (نجف) و امام حسین (کربلا) علیهماالسلام طی کرد (ابناثیر، همانجا؛ ذهبی، ص225ـ226؛ ابنعمّاد، ج3، ص254).منابع: ابناثیر؛ ابنجوزی، المنتظم فی تاریخ الملوک و الامم ، چاپ محمد عبدالقادر عطا و مصطفی عبدالقادر عطا، بیروت 1412/1992؛ ابنخلدون؛ ابنعماد؛ ابنکثیر، البدایة و النهایة، ج6، چاپ احمد ابوملحم و دیگران، بیروت 1407/1987؛ محمدبن احمد ذهبی، دولالاسلام ، بیروت 1405/1985.