بایزید (۲)

معرف

(851 ـ 918)، هشتمین‌ سلطان‌ عثمانی‌ و فرزند ارشد سلطان‌ محمّد فاتح‌
متن
بایزید (2) (851 ـ 918)، هشتمین‌ سلطان‌ عثمانی‌ و فرزند ارشد سلطان‌ محمّد فاتح‌. هنگام‌ درگذشت‌ فاتح‌ (4 ربیع‌الاول‌ 886)، ینی‌ * چریها بایزید را، که‌ والی‌ آماسیه‌ (ایالت‌ روم‌) بود، به‌ برادرش‌، جم‌ سلطان‌ والی‌ قونیه‌، ترجیح‌ دادند و بر تخت‌ نشاندند. تولّدش‌ را در 851، 856 و 857 گفته‌اند؛ ولی‌ چون‌ بیشتر 851 را پذیرفته‌اند، می‌توان‌ حدس‌ زد که‌ در 35 سالگی‌ بر تخت‌ سلطنت‌ نشسته‌ باشد.بایزید در دوران‌ والیگری‌ آماسیه‌، با وجود گرایش‌ به‌ محیطهای‌ علمی‌، اوقات‌ بسیاری‌ را صرف‌ خوشگذرانی‌ می‌کرد؛ تاجایی‌ که‌ محمد * فاتح‌، او را توبیخ‌، و دستور قتل‌ مؤیدزاده‌ * عبدالرحمان‌ افندی‌ را، که‌ عامل‌ سوق‌ بایزید به‌ خوشگذرانی‌ بود، صادر کرد؛ اما بایزید قبلاً از ماجرا آگاه‌ شده‌ و او را فرار داده‌ بود ( ترجمة‌ شقایق‌ ، ص‌ 308). بایزید در این‌ دوره‌، فرماندهی‌ جناح‌ راست‌ اردوی‌ عثمانی‌ را در جنگ‌ اُتلوق‌ بِلی‌ (باشکند)، به‌ عهده‌ داشت‌. هنگام‌ درگذشت‌ محمدفاتح‌، وزیر اعظم‌ محمد * پاشا قره‌مانی‌ افراد خود را مخفیانه‌ نزد سلطان‌ فرستاد. ینی‌ چریها با اطلاع‌ از این‌ موضوع‌، قیام‌ کردند و وزیر اعظم‌ را به‌ قتل‌ رساندند و تا آمدن‌ بایزید از آماسیه‌ با فرزندش‌، قورقود که‌ به‌ عنوان‌ گروگان‌ در کاخ‌ فاتح‌ به‌ سر می‌برد، بیعت‌ کردند.بایزید در آغاز فرمانروایی‌، درگیر مبارزه‌ با برادرش‌ بود. جم‌ سلطان‌، بورسه‌ را تصرف‌ کرد و به‌ نام‌ خود سکه‌ زد و خطبه‌ خواند و پیشنهاد کرد که‌ کشور دو قسمت‌ شود، به‌ نحوی‌ که‌ روم‌ ایلی‌ از آنِ بایزید و آناطولی‌ در اختیار خودش‌ باشد. اما در نخستین‌ جنگ‌ با بایزید شکست‌ خورد و همراه‌ مادرش‌، چیچک‌ خاتون‌، و خانواده‌اش‌ به‌ دولت‌ ممالیک‌ * پناهنده‌ شد (29 ربیع‌الا´خر 886). جم‌ سلطان‌، که‌ ابن‌ ایاس‌ او را «جَم‌ جَمه‌» خوانده‌ است‌، بار دیگر به‌ دعوت‌ قاسم‌ بیگ‌ قره‌ مانی‌ ( رجوع کنید به قره‌مانیان‌ * )، که‌ برای‌ بازپس‌ گرفتن‌ سرزمینش‌ به‌ حوالی‌ قره‌مان‌ آمده‌ بود، به‌ آناطولی‌ برگشت‌ ولی‌ کاری‌ از پیش‌ نبرد و به‌ پیشنهاد قاسم‌ بیگ‌ به‌ شهسوارانِ (شوالیه‌ها) رودِس‌ * پناه‌ برد (جمادی‌ الاولی‌ 887/ ژوئیه‌ 1482). بایزید مردم‌ قونیه‌ و آقسرای‌ را، که‌ دروازه‌ شهرهای‌ خود را به‌ روی‌ جم‌ سلطان‌ نگشوده‌ بودند، از پرداخت‌ مالیات‌ معاف‌ کرد؛ اما گَدِک‌ پاشا را به‌ اتهام‌ خیانت‌ به‌ قتل‌ رساند و با فرمانی‌، اُغوزخان‌، پسر جم‌، را به‌دست‌ اسکندرپاشا خفه‌ کرد. بایزید تا هنگام‌ مرگ‌ جم‌ سلطان‌ بر اثر مسمومیت‌ در ناپل‌ (جمادی‌الاولی‌ 900/ مارس‌ 1495)، از جانب‌ او نگران‌ بود.درگیریها و جنگهای‌ دورة‌ بایزید نسبت‌ به‌ حوادث‌ زمانِ پدر و پسرش‌ چندان‌ زیاد نبوده‌ است‌. مؤثرترین‌ اقدامات‌ او، حمله‌ به‌ مجارستان‌، کرواسی‌ (هرواتسکا)، ونیز و لهستان‌ بود. او نخستین‌ جنگ‌ خود را از روم‌ ایلی‌ آغاز کرد (888) و پس‌ از الحاق‌ تمام‌ ایالت‌ هِرسِک‌ ] = هرزگووین‌ [ به‌ قلمرو خود، در 889 به‌ طرف‌ بیگ‌نشین‌ بُغدان‌ * ] =مولداوی‌ [ پیش‌ رفت‌ و از یاری‌ نیروهای‌ کْریمه‌ و اَفلاق‌ * ] = والاکیا [ که‌ تحت‌الحمایه‌ عثمانیان‌ بودند، بهره‌مند شد. پس‌ از تصرف‌ بغدان‌، سرزمینهای‌ عثمانی‌ و کریمه‌ متصل‌ شدند و تمامی‌ سواحل‌ غربی‌ دریای‌ سیاه‌ به‌ تصرف‌ درآمد. با حمله‌های‌ موفّقیت‌آمیز نیروهای‌ عثمانی‌ به‌ فرماندهی‌ بالی‌بیگ‌ پسرمالقوج‌ به‌ لهستان‌، تلاش‌ مجارها و لهستانیها برای‌ تصرف‌ بغدان‌ به‌ جایی‌ نرسید (903/1498).در پی‌ تحریکات‌ جمهوری‌ ونیز در موره‌ * ] = مورئا/ پلوپونز [ و برای‌ جلوگیری‌ از حملة‌ احتمالی‌ ونیزیها به‌ بوسنه‌ ] = بوسنی‌ [ ، اسکندرپاشا به‌ ونیز لشکر کشید. در این‌ میان‌ قلعه‌ اینه‌ بَختی‌ * ، که‌ در محاصره‌ اردوی‌ عثمانی‌ به‌ فرماندهی‌ بایزید بود، به‌ تصرف‌ عثمانیان‌ درآمد (محرم‌ 905/اوت‌ 1499). این‌ قلعه‌ پایگاه‌ مهم‌ فعالیت‌ ناوگان‌ عثمانی‌ در مدیترانه‌ و سبب‌ تصرف‌ مُدون‌ و قُرون‌ در 906/1500 شد. همچنین‌ تصرف‌ بندر و قلعة‌ دراج‌ در ساحل‌ آدریاتیک‌ در همین‌ سال‌، راه‌ را برای‌ فعالیت‌ ناوگان‌ عثمانی‌ در این‌ نواحی‌ بازکرد. ونیزیها نیز با حمله‌ به‌ جزایر ترکها در مدیترانه‌، جزیره‌ مِدِلْلی‌ * را محاصره‌ کردند، و دو طرف‌ ناگزیر شدند در جمادی‌ الا´خرة‌ 908/ دسامبر 1502 قرارداد صلح‌ امضا کنند.از مهمترین‌ وقایع‌ دورة‌ بایزید، جنگهای‌ او با مملوکهای‌ شام‌ و مصر است‌ (جمادی‌الا´خرة‌ 890 ـ جمادی‌الا´خرة‌ 896). در دو جنگ‌ از پنج‌ جنگی‌ که‌ اتفاق‌ افتاد، عثمانیان‌ و در سه‌ جنگ‌ دیگر، مصریان‌ پیروز شدند. این‌ جنگها با میانجیگری‌ فرمانروای‌ تونس‌ به‌ پایان‌ رسید و کلید سه‌ ناحیه‌ در چقوراووه‌ ( رجوع کنید به کیلیکیه‌ * )، که‌ جزو موقوفات‌ حرمین‌ بود، همراه‌ قاضی‌ علی‌ پاشاچلبی‌، به‌ قاهره‌ ارسال‌ و به‌ سلطان‌ مملوک‌ تسلیم‌ شد.یکی‌ از خطرهایی‌ که‌ گسترش‌ دولت‌ عثمانی‌ را در آناطولی‌ تهدید می‌کرد، نفوذ شاه‌ اسماعیل‌ صفوی‌ بود که‌ شیعیان‌ عثمانی‌ را آمادة‌ قیام‌ می‌کرد. بایزید برای‌ پایان‌ دادن‌ به‌ فعالیت‌ شیعیان‌ در آناطولی‌، مهاجرت‌ و مسافرت‌ علویان‌ را به‌ ایران‌، برای‌ زیارت‌، ممنوع‌ ساخت‌ و بدین‌ ترتیب‌ شاه‌ اسماعیل‌ را از ملاقات‌ طرفداران‌ خود و درآمد قابل‌توجه‌ نذورات‌ آنها محروم‌ کرد.شاه‌ اسماعیل‌ از بایزید خواست‌ که‌ مانع‌ مسافرت‌ شیعیان‌ نشود (فریدون‌ بیگ‌، ج‌ 1، ص‌ 338) ولی‌ به‌ درخواستش‌ توجهی‌ نشد. با وجود محدودیتهای‌ بایزید، شاه‌ اسماعیل‌ کانونهای‌ فعالی‌، بویژه‌ در ایل‌ حامد و تَکه‌، برای‌ خود پیدا کرد. اینان‌ به‌ رهبری‌ خلیفه‌ای‌ به‌ نام‌ شاهقلی‌ (غلام‌ شاه‌)، با نیروهای‌ عثمانی‌ به‌ فرماندهی‌ وزیر اعظم‌ خادم‌ علی‌ * پاشا، وارد جنگ‌ شدند. در این‌ نبرد، وزیراعظم‌ و شاهقلی‌ کشته‌ شدند و طرفداران‌ شاهقلی‌ عازم‌ ایران‌ گشتند (917).بایزید دوم‌ در اواخر عمر به‌ عزلت‌ و عبادت‌ روی‌ آورده‌ و رسیدگی‌ به‌ امور کشور را به‌ وزرایش‌ واگذار کرده‌ بود. از پسرانش‌ شاهزاده‌ عبدالله‌، محمد، محمود و علمشاه‌ در تاریخهای‌ مختلف‌ فوت‌ کرده‌ بودند، و احمد در آماسیه‌، قورقود در تکه‌، سلیم‌ در طرابزون‌ و شاهنشاه‌ در قره‌مان‌ والی‌ بودند. بایزید، احمد را که‌ بیشتر وزرا، بویژه‌ خادم‌ علی‌ پاشا، طرفدار او بودند، به‌ دیگران‌ ترجیح‌ می‌داد (صولاق‌ زاده‌، ص‌ 339) و برآن‌ بود که‌ وی‌ را به‌ جانشینی‌ برگزیند. قورقود و سلیم‌، با آگاهی‌ از تصمیم‌ پدر، با او به‌ مخالفت‌ برخاستند تا جایی‌ که‌ سلیم‌ دوبار با پدر جنگ‌ کرد و شکست‌ خورد. با شورش‌ شاهقلی‌ و کشته‌ شدن‌ وزیر اعظم‌ خادم‌ علی‌ پاشا، شاهزاده‌ احمد از حمایت‌ نیرومندترین‌ هوادار خود محروم‌ شد و ینی‌چریها نیز با او به‌ دشمنی‌ برخاستند. با این‌ حال‌، بایزید تصمیم‌ قطعی‌ گرفت‌ که‌ سلطنت‌ را به‌ احمد واگذار کند. احمد به‌ دعوت‌ پدر، راهی‌ استانبول‌ بود که‌ ینی‌ چریها قیام‌ کردند و با اعتراض‌ به‌ کمک‌ نکردنِ احمد به‌ علی‌ پاشا در جنگ‌ با شاهقلی‌، به‌ حمایت‌ از سلیم‌ پرداختند و به‌ اتفاق‌ او به‌ کاخ‌ آمدند و به‌ بایزید گفتند تا زمانی‌ که‌ سلیم‌ را به‌ جانشینی‌ انتخاب‌ نکند، آنجا را ترک‌ نخواهند کرد. او نیز موافقت‌ کرد و سلطنت‌ را به‌ سلیم‌ واگذاشت‌ (8 صفر 918).‌بایزید در راهِ دیمِتوقَه‌ در 67 سالگی‌ درگذشت‌ (10 ربیع‌الاول‌ 918). معلوم‌ نیست‌ که‌ آیا مرگ‌ او ناشی‌ از افسردگی‌ و پیری‌، مسموم‌ شدن‌ یا به‌ سبب‌ دیگری‌ بوده‌ است‌. او در استانبول‌ در جوار مسجدی‌ به‌ نام‌ خودش‌ به‌ خاک‌ سپرده‌ شد.بایزید از دانشمندان‌، شاعران‌ و هنرمندان‌ حمایت‌ می‌کرد و خود نیز به‌ هیئت‌ و علوم‌ شرعی‌ علاقه‌مند بود. اشعار ترکی‌ و فارسی‌ او با تخلّص‌ عدلی‌ در تذکره‌ها و در دیوان‌ کم‌ حجمش‌ چاپ‌ شده‌ است‌. به‌ نوشتة‌ سخی‌بیگ‌ (ص‌ 13)، در خوشنویسی‌ مهارت‌ داشت‌ و خواندن‌ خط‌ اویغوری‌ را فراگرفته‌ بود. بایزید عده‌ای‌ از شاعران‌ و دانشمندان‌ را به‌ دور خود گرد آورده‌ بود که‌ از آن‌ جمله‌اند: ملالطفی‌، مؤیدزاده‌ عبدالرحمان‌، تاجی‌ زاده‌ جعفر، سعدی‌ چلبی‌، علی‌ افندی‌ زنبیلی‌، نجاتی‌، ذاتی‌، وصالی‌، اوزون‌ فردوس‌ و خطاط‌ مشهور شیخ‌ حمدالله‌. تاریخ‌ مشهور ابن‌کمال‌ احمد شمس‌الدین‌ و تاریخ‌ هشت‌ بهشت‌ ادریس‌ بدلیسی‌ به‌ نام‌ او نوشته‌ شده‌ است‌. بایزید، باوجود علاقه‌مندی‌ به‌ دانش‌ و دانشمندان‌، فرمانروایی‌ آزاداندیش‌ و بلندنظر نبود. او بیش‌ از اندازه‌ متشرع‌ و متأثر از تعصبات‌ کسانی‌ مانند خطیب‌زاده‌ و ملاعذاری‌ بود؛ چنانکه‌ متفکر فاضلی‌ چون‌ ملالطفی‌ توقادی‌ را به‌ اتهام‌ بی‌اعتقادی‌ اعدام‌ کرد و سبب‌ رنجش‌ و پراکندگی‌ علما و خاموش‌ شدن‌ کانون‌ اندیشمندان‌ «تکیة‌ شیخ‌ وفا» شد.بایزید در سیاست‌ دوراندیش‌ و واقع‌ بین‌ و به‌دور از تهور و بی‌پروایی‌ بود. دگرگونیهایی‌ در دولت‌ ایجاد کرد و کانون‌ ینی‌چری‌ را گسترش‌ داد و در آن‌ دسته‌هایی‌ به‌ نام‌ «آغابلوکی‌» (گروه‌ آغا) به‌ وجود آورد.در زمان‌ او، بحریة‌ عثمانی‌ نقش‌ مهمی‌ در جنگها داشت‌ و برای‌ کمک‌ به‌ فرمانروای‌ بنی‌احمر، ناوگانی‌ به‌ آبهای‌ اسپانیا گسیل‌ داشت‌. بایزید در استانبول‌، اَدرنه‌ و آماسیه‌ تعدادی‌ مسجد، مکتب‌، مدرسه‌ علوم‌ دینی‌ و دارالاطعام‌ (عمارت‌) ساخت‌ که‌ به‌ نام‌ خود او نامیده‌ شده‌ است‌. شهر استانبول‌ در عهد بایزید (915)، بر اثر زلزله‌ به‌ صورت‌ ویرانه‌ای‌ درآمد و در همان‌ زمان‌ بازسازی‌ شد.منابع‌ : ابن‌ایاس‌، بدائع‌ الظهور ، چاپ‌ DMG ؛ اروج‌ بیگ‌بن‌سلطان‌ علی‌بیگ‌، تواریخ‌ آل‌ عثمان‌ ، چاپ‌ بابینگر، هانوور 1927؛ اسماعیل‌ حقی‌ اوزون‌ چارشیلی‌، کتابه‌ لر ، بخش‌ 1، استانبول‌ 1346/1927؛ محمدظلی‌بن‌ درویش‌ اولیاچلبی‌، سیاحتنامه‌ ، ج‌ 1، ص‌ 2؛ بهشتی‌ (کتابخانه‌ شخصی‌)؛ محمد ثریا، سجل‌ عثمانی‌ ، استانبول‌ 1308ـ1315؛ حدیقه‌ الجوامع‌ ؛ حسین‌ حسام‌الدین‌، آماسیه‌ تاریخی‌ ، استانبول‌ 1327ـ1330، ج‌ 3؛ محمدبن‌ حسن‌ سعدالدین‌، تاج‌ التواریخ‌ ، استانبول‌ 1279ـ1280؛ شقائق‌ ترجمه‌ سی‌ ؛ صولاق‌ زاده‌، تاریخ‌ ؛ طوسیه‌ لی‌زاده‌ رفعت‌ عثمان‌، ادرنه‌ رهنماسی‌ ، 1336/1920؛ عاشق‌ پاشازاده‌، تواریخ‌ آل‌ عثمان‌ ، استانبول‌ 1332؛ مصطفی‌بن‌ احمد عالی‌، کنه‌الاخبار ، استانبول‌ 1277؛ فریدون‌ بیگ‌پاشا، مجموعة‌ منشآت‌ سلاطین‌ ، استانبول‌ 1265ـ1274؛ لطفی‌پاشا، تاریخ‌ ، استانبول‌؛ مستقیم‌زاده‌، تحفة‌ الخطّاطین‌ ؛ نشری‌ (کتابخانة‌ ولی‌الدین‌)؛ واقعات‌ جم‌ ، چاپ‌ TOEM ؛Theodore Spandugino Cantacassin, Petit traicte de l'origine des Turcqz, ed. C. Schefer, Paris 1896; Chalcondyle, Histoire des Turcs et de la chute de l'empire grec de 1389 a 1462, continuations d'A. Thomas et de Mezeray), Paris 1577; Gulzar-i Sava ¦ b, ed. Guzel san'atlar akademisi; Hammer, Devlet-i Osmaniye tarihi ) transl) su ara ¦ tezkireleri (Seh ª â , Lu ª tf ª â , Riya ª z ª “ â , A â í k ´ elebi, K â nal â - za ª de); Topkap i saray i ar í iv k i lavuzu, fas. I.) / د. ا. ترک‌ / اسماعیل‌ حی‌ اوزون‌ چارشیلی‌ (NNNNبایزید، برج‌ آتش‌ نشانی‌ رجوع کنید به برج‌ (2)NNNNبایزید (دوغوبایزید ) ، شهر کوچکی‌ در مشرق‌ ترکیه‌، واقع‌ در جنوب‌ غربی‌ کوه‌ آرارات‌ (آغری‌ داغ‌ یا کوه‌ نوح‌)، در نزدیکی‌ مرز ایران‌. جلگه‌ای‌ که‌ از درّة‌ آن‌ ساری‌ سو ، از شاخه‌های‌ رود زنگیمار ، می‌گذرد و به‌ ارس‌ می‌ریزد این‌ شهرک‌ را از کوه‌ آرارات‌ جدا می‌سازد. بایزید در دامنة‌ غربی‌ کوهی‌ با قلّه‌های‌ 800 ، 2 متری‌، در فاصلة‌ 15 تا 24 کیلومتری‌ مرز ایران‌ و ترکیه‌ قرار گرفته‌است‌ و از سطح‌ دریا 000 ، 2 متر ارتفاع‌ دارد. این‌ شهر در کنار جادة‌ بزرگی‌ واقع‌ شده‌ است‌ که‌ از طرابزون‌ در ساحل‌ دریای‌ سیاه‌ آغاز می‌شود و پس‌ از گذشتن‌ از اَرزروم‌ به‌ مرز ایران‌ و سپس‌ تبریز می‌پیوندد. بایزید آخرین‌ منزلگاهِ شرقی‌ در خاک‌ ترکیه‌ به‌ شمار می‌رود، و به‌ همین‌ سبب‌ از دیرباز دارای‌ نقش‌ مرکز گمرکی‌ و قلعة‌ نظامی‌ بوده‌ است‌. این‌ شهر نه‌ تنها منزلی‌ بر سر راه‌ پرآمدوشد و قدیمی‌ تبریز ـ ارزروم‌ بوده‌ بلکه‌، برای‌ نیروهایی‌ که‌ از شمال‌ غربی‌ ایران‌ و حتی‌ قفقاز، آرارات‌ را دور می‌زدند و آهنگ‌ آناطولی‌ شرقی‌ می‌کردند و همچنین‌ برای‌ نیروهایی‌ که‌ عکس‌ این‌ مسیر را می‌پیمودند، حکم‌ دروازه‌ داشته‌ و مهم‌ بوده‌ است‌.در بسیاری‌ از منابع‌ ترکی‌ و غیر ترکی‌، از جمله‌ در قاموس‌ الاعلام‌ و تحریر اول‌ د. اسلام‌ ، که‌ از بایزید یاد کرده‌اند ایلدرم‌ بایزید (حک : 792 ـ 805)، که‌ هرگز گذارش‌ به‌ آن‌ حوالی‌ نیفتاده‌، به‌ سبب‌ مشابهت‌ اسمی‌، بنیانگذار آنجا به‌ شمار آمده‌ و گفته‌ شده‌ است‌ که‌ این‌ سلطان‌ قلعة‌ بایزید را، به‌ قصد نظارت‌ بر عملیات‌ جنگی‌ امیر تیمور (حک : 771 ـ 807) و جلوگیری‌ از آن‌، ساخته‌ است‌. احتمال‌ می‌رود که‌ قلعة‌ بایزید عنوان‌ خود را از نام‌ شاهزاده‌ بایزید، برادر سلطان‌ احمد ایلکانی‌، گرفته‌ باشد. این‌ نام‌ در شرح‌ جنگهای‌ شاهرخ‌ تیموری‌ (حک : 807ـ850) با پسران‌ قره‌یوسف‌ ترکمان‌ بارها تکرار شده‌ و خود شهر را نیز شاهرخ‌ محاصره‌ و تصرّف‌ کرده‌ است‌. بااینهمه‌، قطعاً بایزید در محل‌ استحکاماتی‌ بسیار قدیمی‌ قرار گرفته‌ است‌. قلعة‌ بایزید، پس‌ از شکست‌ نیروهای‌ صفوی‌ در نبرد چالدران‌ (920)، ضمیمة‌ قلمرو حکومت‌ عثمانی‌ شد و از آن‌ پس‌ سنجقی‌ از ولایت‌ وان‌ و اغلب‌ تابع‌ ولایت‌ ارزروم‌ بود و، پس‌ از استقرار جمهوری‌ در ترکیه‌، مرکز استان‌ مستقلی‌ شد. از آن‌ پس‌، مرکز استان‌ از بایزید به‌ قره‌ کوسه‌ (نام‌ قدیمی‌: قره‌ کلیسا) انتقال‌ یافت‌ و نام‌ استان‌ نیز در سالهای‌ اخیر، به‌ لحاظ‌ نزدیکی‌ به‌بلندترین‌ کوه‌ ترکیه‌، به‌ آغری‌ تبدیل‌ شد. شهر بایزید اکنون‌ دوغو بایزید خوانده‌ می‌شود، مرکز ایلچه‌ شهرستان‌ دوغو بایزید از ایل‌ استان‌ آغری‌ است‌ .به‌ نوشتة‌ جهان‌نما ، سنجق‌ بایزید به‌ طور موروثی‌ قلمرو حکومت‌ بهلول‌ بیگ‌ بوده‌ و قبیله‌ای‌ از کردها به‌ نام‌ بسیان‌ در آنجا اقامت‌ داشته‌ است‌. شانترباره‌ و بران‌ ، جهانگردانی‌ که‌ در قرن‌ گذشته‌ می‌زیستند، از مناظر جالب‌ بایزید یاد کرده‌اند که‌ در دامنة‌ کوهی‌ از صخره‌های‌ مرمر سرخ‌، به‌ صورت‌ پلکانی‌ و با خانه‌های‌ پراکنده‌، احداث‌ شده‌ بود. بارویی‌ که‌ قسمتی‌ از آن‌ خراب‌ شده‌ است‌ گرد شهر بود و ارکی‌ که‌ روزگاری‌ دراز آن‌ راتسخیرناپذیر می‌پنداشتند بر بلندیهای‌ شهر سربرافراشته‌ بود. این‌ ارک‌ نیز از صخره‌های‌ مرمر سرخ‌، که‌ شهر بر آنها تکیه‌ داشت‌، ساخته‌ شده‌ بود. در کنار ارک‌، کاخی‌ عظیم‌ و نیمه‌ ویران‌ و مسجد زیبایی‌ یادگار بهلول‌بیگ‌، هر دو از مرمر سرخ‌ همان‌ کوه‌، دیده‌ می‌شد. بایزید با زمستانهای‌ سرد و تابستانهای‌ خنک‌ و هوای‌ سالمش‌ مبتلایان‌ به‌ تب‌ نوبة‌ شهر روان‌ (ایروان‌) را به‌ سوی‌ خود می‌کشید. آمده‌ ژوبر ، مستشرق‌ فرانسوی‌ و فرستادة‌ ناپلئون‌ بناپارت‌ به‌ ایران‌ در 1220/1805، ماهها در بایزید زندانی‌ بوده‌ است‌ (ص‌ 29 و جاهای‌ دیگر). در سالهای‌ 1243/1828 و 1270/1854 و 1294/1877 روسها شهر بایزید را تصرّف‌ کردند. در آغاز این‌ جنگها، عدّه‌ای‌ از اهالی‌ بایزید به‌ گومرو و رِوان‌ تبعید شدند. در اواخر جنگ‌ جهانی‌ اوّل‌ (1914 ـ 1918)، بایزید بار دیگر به‌ تصرّف‌ قوای‌ روس‌ درآمد و، پس‌ از رفتن‌ قوای‌ روس‌، نیروهای‌ غیر نظامی‌ ارمنی‌ مدّتها بایزید را در تصرّف‌ داشتند. این‌ تجاوزهای‌ پیاپی‌ و رویدادهای‌ ناگوار سبب‌ شده‌ بود که‌، حتی‌ پیش‌ از شروع‌ جنگ‌ جهانی‌ اوّل‌، فعالیّت‌ حمل‌ونقل‌ تبریز ـ طرابزون‌، که‌ نقش‌ مهمّی‌ در زندگی‌ اقتصادی‌ شهر بایزید داشت‌، از طریق‌ راه‌آهنی‌ که‌ روسها در قفقاز جنوبی‌ احداث‌ کرده‌ بودند به‌ باطوم‌ منتقل‌ شود. علاوه‌ بر این‌، خرابیهای‌ ناشی‌ از زمین‌ لرزه‌ نیز سبب‌ ویرانی‌ شهر قدیمی‌ بایزید شد. در سالهای‌ بعد، فعالیّت‌ حمل‌ونقل‌ ایران‌ تا اندازه‌ای‌ موجب‌ رونق‌ شهر بایزید شد.تا اواخر قرن‌ نوزدهم‌، جمعیت‌ بایزید از دوهزار نفر تجاوز نمی‌کرد. در سرشماری‌ 1935، جمعیت‌ آن‌ 860 ، 1 نفر بوده‌ است‌. براساس‌ همان‌ سرشماری‌، در اراضی‌ بایزید، که‌ 205 ، 3 کیلومتر مربع‌ وسعت‌ دارد، جمعاً 025 ، 20 نفر زندگی‌ می‌کردند ] در سرشماری‌ 1990، جمعیت‌ بایزید 213 ، 35 تن‌ بوده‌ است‌ [ . منبع‌ اصلی‌ درآمد مردم‌ آنجا کشاورزی‌، دامداری‌، قالیبافی‌، گلیم‌بافی‌ و تولید پوست‌ و چرم‌ است‌.منابع‌ : علی‌ جواد، ممالک‌ عثمانیه‌ نک‌ تاریخ‌ و جغرافیا لغاتی‌ ، استانبول‌ 1313ـ1317، ص‌ 153؛ مصطفی‌بن‌ عبدالله‌ حاجی‌ خلیفه‌، جهان‌ نما ، چاپ‌ ابراهیم‌ متفرقه‌، استانبول‌ 1145/1732، ص‌ 417ـ422؛ شمس‌الدین‌ سامی‌، قاموس‌الاعلام‌ ، چاپ‌ مهران‌، استانبول‌ 1306-1316/1889-1898؛Chantre Barry, Mission scientifique dans la haute Mإsopotamie, le Kourdistan et le Caucase; 1935 genel nدfus say i m i , 75, 4 (Ag § ri vilayeti bro í دrد); 1990 genel nدfus say i m i , 23; J. Brant, JRGS , (1836); V. Cuinet, La Turquie d'Asie , I, Paris 1890, 228f; EI; Pierre Amإdإe Jaubert, Voyage en Armإnie et en Perse , Paris 1821; E. Reclus, Nouvelle gإographie universelle , IX, La Perse , Paris 1884, 365; TA , s.v. "Dog § u Bayaz â t"; Moritz Wagner, Reise nach Persien und dem Lande der kurden , Leipzig 1852.)/ د. ا. ترک‌ / بسیم‌ دارکوت‌ (تکمله‌. تاتارها (مغولان‌) پس‌ از تصرف‌ قلعة‌ بایزید، قرارگاهی‌ در آن‌ ساختند (سامی‌، ج‌ 2، ص‌ 1234ـ1235، ذیل‌ «بایزید»). در 787، تیمور قلعة‌ بایزید را به‌ تصرف‌ درآورد (بدلیسی‌، ص‌ 126). به‌ نوشتة‌ خوافی‌ در 789، تیمور پس‌ از فتح‌ قلعة‌ بایزید، آن‌ را ویران‌ کرد (ج‌ 3، ص‌ 127). قلعة‌ بایزید بعداز ویرانی‌ زمان‌ تیمور مرمت‌ شد. در 822، پس‌ از مرگ‌ قرایوسف‌ ترکمان‌، فرزندانش‌ بر سر جانشینی‌ او به‌ کشمکش‌ برخاستند؛ گروهی‌ از ایل‌ سعدلو، فرزند او اصفهان‌ میرزا را به‌ سلطنت‌ برداشتند و قلعة‌ بایزید و خزانة‌ او را تصرف‌ کردند (طهرانی‌، ج‌ 1، ص‌ 75؛ روملو، ج‌ 11، ص‌ 116).در 824، شاهرخ‌ تیموری‌ به‌ کمک‌ سپاه‌ خود قلعه‌ را تصرف‌ کرد (روملو، ج‌ 11، ص‌ 124 ـ 125؛ خواندمیر، ج‌ 3، ص‌ 609ـ610). به‌ نوشتة‌ بدلیسی‌ قلعة‌ بایزید ] قبل‌ ازتسلط‌ عثمانیها در 920 [ در دست‌ امرای‌ کرد و از توابع‌ ایروان‌ بوده‌ است‌ (ص‌ 349). در زمان‌ پادشاهی‌ شاه‌ عباس‌ اول‌، حاکم‌ قلعة‌ بایزید، یارعلی‌ سلطان‌، از ایل‌ بیات‌ بود (اسکندرمنشی‌، ج‌ 3، ص‌ 1086). در 1044 شاه‌ صفی‌ دستور داد که‌ حکام‌ قلعه‌های‌ بایزید و ماکویه‌ (ماکو) را به‌ لحاظ‌ اینکه‌ قلعة‌ خود را به‌ مخالفان‌ سپرده‌ بودند، پوست‌ بکنند (خواجگی‌ اصفهانی‌، ص‌ 199). در 1147، نادر به‌ دسته‌ای‌ از سپاه‌ خود فرمان‌ داد تا قلعة‌ بایزید را مورد تاخت‌ و تاز قرار دهند (استرآبادی‌، ص‌ 251).منابع‌: محمد مهدی‌بن‌ محمدنصیر استرآبادی‌، جهانگشای‌ نادری‌ ، چاپ‌ عبداللّه‌ انوار، تهران‌ 1341 ش‌؛ اسکندرمنشی‌، تاریخ‌ عالم‌ آرای‌ عباسی‌ ، تهران‌ 1350 ش‌؛ شرف‌الدین‌بن‌ شمس‌ الدین‌ بدلیسی‌، شرفنامه‌ : تاریخ‌ مفصل‌ کردستان‌ ، چاپ‌ محمد عباسی‌، چاپ‌ افست‌ تهران‌ 1343 ش‌؛ محمد معصوم‌ خواجگی‌ اصفهانی‌، خلاصة‌السیر: تاریخ‌ روزگار شاه‌ صفی‌ صفوی‌ ، تهران‌ 1368 ش‌؛ احمدبن‌ محمد خوافی‌، مجمل‌ فصیحی‌ ، چاپ‌ محمود فرخ‌، مشهد 1339ـ1340 ش‌؛ غیاث‌الدین‌بن‌ همام‌الدین‌ خواندمیر، تاریخ‌ حبیب‌السیر ، چاپ‌ محمد دبیرسیاقی‌، تهران‌ 1362 ش‌؛ حسن‌ روملو، احسن‌التواریخ‌ ، چاپ‌ عبدالحسین‌ نوایی‌، ج‌ 11، تهران‌ 1349 ش‌؛ شمس‌الدین‌سامی‌، قاموس‌ الاعلام‌ ، چاپ‌ مهران‌، استانبول‌ 1306ـ1316/1889 ـ 1898؛ ابوبکر طهرانی‌، کتاب‌ دیاربکریه‌ ، چاپ‌ نجاتی‌ لوغال‌ و فاروق‌ سومر، آنکارا 1962./حسین‌ قرچانلو/NNNNبایزید، شاهزاده‌ (متوفی‌ 969)، پسر سلیمان‌ * قانونی‌. در932 در استانبول‌ به‌ دنیا آمد. در 948، در لشکرکشی‌ به‌ مجارستان‌ شرکت‌ جست‌ و در 953 با سمت‌ سنجق‌ * بیگی‌ قره‌مان‌ به‌ قونیه‌ اعزام‌ شد. در 955، هنگام‌ لشکرکشیِ پدرش‌ به‌ ایران‌، در آق‌شهر به‌ پیشوازش‌ شتافت‌، و موقعی‌ که‌ سپاه‌ عثمانی‌ در حلب‌ قشلاق‌ کرده‌ بود، به‌ دعوت‌ پدر، به‌ آنجا رفت‌. در 960 در اثنای‌ لشکرکشی‌ به‌ نخجوان‌، برای‌ حفظ‌ تخت‌ سلطنت‌، به‌ ادرنه‌ فرستاده‌ شد. پس‌ از کشته‌ شدن‌ شاهزاده‌ مصطفی‌ (27 شوال‌ 960) چون‌ در سرکوبی‌ دوزمه‌ مصطفی‌ * ، که‌ به‌ نام‌ شاهزادة‌ مقتول‌ دست‌ به‌ شورش‌ زده‌ بود، کوتاهی‌ کرد، گفته‌ شد که‌ شورش‌ را خود بایزید ترتیب‌ داده‌ است‌؛ و این‌ شایعه‌ اعتماد پدر را نسبت‌ به‌ او سست‌ کرد. با اینهمه‌ سلیمان‌ قانونی‌ بایزید را عفو کرد وبه‌ کوتاهیه‌ فرستاد. بایزید که‌ خود را وارث‌ طبیعی‌ سلطنت‌ می‌دانست‌، با برادر بزرگترش‌ سلیم‌ * ، برای‌ دستیابی‌ به‌ سلطنت‌، به‌ ستیز برخاست‌. این‌ ستیز هم‌ نتیجه‌ جاه‌طلبی‌ بایزید و دسیسه‌های‌ سودپرستان‌ و هم‌ ناشی‌ از اوضاع‌ اداری‌، اجتماعی‌ و اقتصادی‌ مملکت‌ بود. ناخشنودی‌ از سلطنت‌ سلیمان‌ قانونی‌، با کشته‌ شدن‌ شاهزاده‌ مصطفی‌ گسترش‌ بیشتری‌ یافت‌. چون‌ بایزید از سویی‌ خود را برتر از سلیم‌ می‌دید، و از سوی‌ دیگر از اجرای‌ ماده‌ جواز برادرکشی‌ در قانون‌نامه‌ فاتح‌ می‌ترسید، با وجود روح‌ صلح‌جویی‌ که‌ داشت‌، وارد کشمکشهای‌ کسب‌ تاج‌ و تخت‌ شد.بایزید، که‌ با مرگ‌ مادرش‌ خرّم‌سلطان‌ (26 جمادی‌الاولی‌ 965) نیرومندترین‌ پشتیبان‌ خود را از دست‌ داده‌ بود، به‌ گردآوری‌ طرفداران‌ خود پرداخت‌. در این‌ وضع‌، سلیمان‌ قانونی‌ که‌ صلاح‌ می‌دید پسرانش‌ از یکدیگر دور باشند، بر مستمری‌ هر یک‌ 000 ، 300 آقچه‌ * افزود و سلیم‌ را به‌ قونیه‌ و بایزید را به‌ آماسیه‌ فرستاد (23 ذیقعده‌ 965). امّا بایزید این‌ انتقال‌ را اهانت‌ به‌ خود شمرد و کوشید که‌ به‌ بهانه‌هایی‌ در کوتاهیه‌ بماند. در این‌ هنگام‌ برای‌ خود افزایش‌ مستمری‌ و برای‌ فرزندانش‌ واگذاری‌ حکومت‌ درخواست‌ کرد، ولی‌ در قبال‌ پافشاری‌ پدر در 15 محرم‌ 966 کوتاهیه‌ را ترک‌ کرد و پس‌ از سفری‌ طولانی‌،که‌ 55 روز طول‌ کشید، سرانجام‌ در 10 ربیع‌الاول‌ 966 به‌ آماسیه‌ رسید.سلطان‌ سلیمان‌ قانونی‌ با وعده‌هایی‌ بایزید را سرگرم‌ می‌کرد، و در مقابل‌، او که‌ پدر را گناهکار می‌دانست‌ در گردآوری‌ نیرو شتاب‌ می‌کرد. از آنجا که‌ قانونی‌ نتوانسته‌بود سربازان‌ روزمزد بایزید را پراکنده‌ کند، از سلیم‌ خواست‌ که‌ به‌ گردآوریِ نیرو بپردازد؛ افزون‌ بر این‌، برخی‌ از بیگلربیگیها و وزیر خود، محمّدپاشا * (صوقُلْلی‌) را هم‌ به‌ یاری‌ سلیم‌ فرستاد. در این‌ بین‌، سلیمان‌ بیرون‌ آمدن‌ بایزید از محلّ حکومتش‌ را نوعی‌ سرپیچی‌ شمرد و برای‌ کشتن‌ او و طرفدارانش‌ فتواها گرفت‌. در فتوای‌ شیخ‌الاسلام‌ابوالسّعود افندی‌ و بعضی‌ از علمای‌ دین‌، بایزید به‌ نافرمانی‌ از پادشاه‌، دست‌اندازی‌ به‌ قلعه‌ها، گرفتن‌ مال‌ زور از مردم‌، و گردآوری‌ سپاه‌ متهم‌ و «باغی‌» ( رجوع کنید به بغی‌ * ) شناخته‌ شده‌ بود ( رجوع کنید به سلطان‌ بایزید نام‌... ، گ‌ 67 پ‌ ـ 69 پ‌).در این‌ هنگام‌ بایزید، که‌ از آماسیه‌ به‌ آنکارا آمده‌ بود، به‌ محض‌ آگاه‌ شدن‌ از اوضاع‌، با نیرویی‌ نزدیک‌ به‌ 000 ، 30 نفر حرکت‌ کرد ودر 21 شعبان‌ 966 به‌ حوالی‌ قونیه‌ رسید. امّا چون‌ افرادش‌ تعلیمات‌ نظامی‌ کافی‌ ندیده‌ بودند، در جنگی‌ که‌ در 22 شعبان‌ آغاز شد و دو روز طول‌ کشید، از نیروهای‌ منظم‌ سلیم‌ شکست‌ خورد و باشتاب‌ به‌ آماسیه‌ برگشت‌. او محیی‌الدین‌ جرجانی‌ مفتی‌ را نزد پدر فرستاد و درخواست‌ عفو کرد؛ امّا سلیمان‌ قانونی‌ که‌ پسر خود را شایسته‌ عفو نمی‌دید، دستور داد تا بی‌درنگ‌ دستگیرش‌ کنند. ازینرو بایزید در اول‌ شوال‌، با پسران‌ خود، اورخان‌، عثمان‌، محمود و عبداللّه‌، از آماسیه‌ خارج‌ شد، و نزدیک‌ مرزهای‌ شرقی‌، در نبردی‌ که‌ در درّه‌ سعد (سعدُچقوری‌) میان‌ او و حکام‌ ایالت‌ درگرفت‌، پیروز شد. امّا چون‌ دریافت‌ که‌ نخواهد توانست‌ در خاک‌ عثمانی‌ پناه‌ بگیرد، در ذیقعدة‌ 966، با همراهان‌ خود به‌ ایران‌ پناهنده‌ شد (طوپقاپی‌ سرایی‌ موزه‌ سی‌ آرشیوی‌، ش‌ 5997 E ).بایزید در 21 محرم‌ 967 به‌ قزوین‌ رسید؛ شاه‌ طهماسب‌، با مراسم‌ شکوهمندی‌ از او استقبال‌ کرد؛ چنانکه‌ گوهر برسرش‌ افشاندند. شاه‌ طهماسب‌ به‌ درخواست‌ بایزید، امّا بظاهر، از قانونی‌ عفو او را خواستار شد. قانونی‌ نیز مدت‌ کوتاهی‌ درباره‌ عفو پسر خود اندیشید، امّا به‌ سبب‌ مخالفت‌ سلیم‌ و طهماسب‌ منصرف‌ شد. سلیم‌ روا می‌دید که‌ برادرش‌ از میان‌ برداشته‌ شود و طهماسب‌ نیز که‌ می‌خواست‌ از این‌ کشمکش‌ سود ببرد، نخست‌ به‌ ادّعای‌ آنکه‌ سوءقصدی‌ بر جان‌ بایزید ترتیب‌ داده‌ شده‌، سپاهیان‌ او را پراکند، سپس‌ در 20 رجب‌ 967 او و پسرانش‌ را زندانی‌ کرد.پس‌ از آن‌ بین‌ قانونی‌، سلیم‌ و طهماسب‌، برای‌ تحویل‌ بایزید، نامه‌نگاریها و مذاکرات‌ آغاز شد. سرانجام‌، پادشاه‌ ناگزیر شد که‌ بعضی‌ از خواستهای‌ شاه‌ ایران‌ را بپذیرد؛ از جمله‌ 000 ، 200 ، 1 سکّه‌ به‌ طهماسب‌ بپردازد و قلعه‌ قارص‌ را هم‌ به‌ ایران‌ واگذارد. همچنین‌ سلیم‌ نیز در عهدنامه‌ای‌ پذیرفت‌ که‌ چون‌ به‌ سلطنت‌ رسید، با ایران‌ مناسبات‌ دوستانه‌ داشته‌ باشد. چون‌ قرار بود که‌ پس‌ از رسیدن‌ به‌ توافق‌ بایزید و پسرانش‌ تحویل‌ داده‌ شوند، ایلچیان‌ عثمانی‌ در 14 ذیقعدة‌ 969 به‌ قزوین‌ رسیدند. روز پنجشنبه‌ 21 ذیقعده‌ بایزید به‌ علی‌آغا، چاووش‌ باشیِ (فرمانده‌ تبرزین‌داران‌ محافظ‌) سلیم‌، تحویل‌ داده‌ شد و او را همانجا، با طنابی‌ که‌ بر گردنش‌ انداختند، خفه‌ کردند و بعد از او چهار پسرش‌ را نیز به‌ همان‌ سرنوشت‌ گرفتار ساختند. بعدها جنازه‌های‌ این‌ پنج‌ شاهزادة‌ عثمانی را به‌ سیواس‌ بردند و در بیرون‌ باروی‌ آن‌ شهر به‌ خاک‌ سپردند. این‌ محل‌ که‌ به‌ آرامگاه‌ مَلِکِ عجم‌ معروف‌ بود، اکنون‌ بر جا نیست‌. پسر پنجم‌ بایزید نیز که‌ سه‌ ساله‌ و در بورسه‌ بود به‌ قتل‌ رسید. پس‌ از قتل‌ بایزید، برای‌ طهماسب‌ کمتر از مقداری‌ که‌ وعده‌ داده‌ شده‌ بود، 000 ، 500 فلوری‌ همراه‌ هدایایی‌ گران‌قیمت‌، فرستاده‌ شد (طوپقاپی‌سرایی‌ موزه‌ سی‌ آرشیوی‌، ش‌ 1/673 E ).ه . درنشوام‌ جهانگرد که‌ در 962/1555 بایزید را در ادرنه‌ دیده‌ است‌، او را کوتاه‌ قد، پژمرده‌، زردرنگ‌، نحیف‌ با سبیلهای‌ باریک‌ وصف‌ کرده‌ است‌. همچنین‌ جهانگردانِ دیگر او را مردی‌ مالیخولیایی‌ طبع‌، امّا دوستدار مطالعه‌ و خیرات‌، بافضیلت‌، شاعرمنش‌، باهوش‌، فروتن‌، جوانمرد و جسور دانسته‌اند. بایزید که‌ با تخلّص‌ «شاهی‌» شعر می‌سرود، هنگام‌ اقامت‌ در کوتاهیه‌، مجمعی‌ از دانشمندان‌ و شاعران‌ به‌ نام‌ «عالم‌ عرفان‌» برپا کرده‌ بود. در دیوانش‌، که‌ مشتمل‌ بر 443 ، 1 بیت‌ است‌، اشعار فارسی‌ نیز وجود دارد (کتابخانه‌ ملت‌، ش‌ 225). همچنین‌ «عفونامه‌» منظوم‌ و مردّف‌ به‌ ردیف‌ «بابا»، که‌ از آثار اوست‌، در آن‌ روزگار در سراسر مملکت‌ خوانده‌ می‌شد. ماجرای‌ بایزید، که‌ فقط‌ جنگ‌ خونین‌ داخلی‌ بود، پاره‌ای‌ تغییرات‌ اداری‌ را نیز به‌ دنبال‌ داشت‌ که‌ از آن‌ جمله‌ است‌: نفوذ ینی‌چریها * به‌ صورت‌ محافظ‌ در آناطولی‌؛ و برقراری‌ این‌ رسم‌ که‌ سنجق‌ * تنها به‌ شاهزاده‌ ارشد واگذار شود.منابع‌ : اطاعت‌ نامه‌، کتابخانة‌ سلیمانیه‌، خسروپاشا، ش‌ 341؛ شهزاده‌ بایزید (شاهی‌)، دیوان‌، کتابخانة‌ ملت‌، ش‌ 225؛ ابراهیم‌ پچوی‌، تاریخ‌ پچوی‌، استانبول‌ 1281ـ1283، ج‌ 1، ص‌ 45،302، 341ـ342، 385ـ409؛ تاریخ‌ آل‌عثمان‌، کتابخانة‌ اولوجامع‌ بورسه‌، ش‌ 2021/40، گ‌52ر؛ حسین‌ حسام‌الدین‌، آماسیه‌ تاریخی‌، استانبول‌ 1927، ج‌ 3، ص‌ 316ـ 320؛ درویش‌ چلبی‌، جنگنامه‌ در حرب‌ سلطان‌ بایزید، کتابخانة‌ دولتی‌ بیازیت‌ ] = بایزید [ ، ولی‌الدین‌ افندی‌، ش‌ 2735؛ احمد رفیق‌ ] آلتین‌ آی‌ [ ، «قونیه‌ محاربه‌ سندن‌ صونرا شهزاده‌ سلطان‌ بایزیدین‌ ایرانه‌ فراری‌»، تاریخ‌ عثمانی‌ انجمنی‌ مجموعه‌ سی‌، ش‌ 36 (1331)، 705ـ727؛ حسن‌ روملو، احسن‌التواریخ‌، چاپ‌ سیدن‌، بارودا1931، ج‌ 1، ص‌ 408ـ 409، 411ـ412، 415ـ417؛ سلطان‌ بایزید نام‌ شهزاده‌ حقنده‌ موالی‌نک‌ وردیکلری‌ فتوادر، کتابخانة‌ دولتی‌ بیازیت‌، ولی‌الدین‌ افندی‌، ش‌ 3216؛ صاری‌ عبداللّه‌ افندی‌، دستور الانشاء، کتابخانة‌ سلیمانیه‌، اسعد افندی‌، ش‌ 3232، گ‌ 246 پ‌ ـ294ر؛ طوپقاپی‌سرای‌ موزه‌ سی‌ آرشیوی‌، ش‌ E : 1397، 3926، 6058، 6059، 6319، 6572؛ عارفی‌، وقایع‌ سلطان‌ بایزید مع‌ سلیم‌خان‌، کتابخانة‌ موزة‌ طوپقاپی‌ سرای‌، روان‌، ش‌ 1540؛ مصطفی‌بن‌احمد عالی‌، کنه‌الاخبار ، دانشکده‌ زبان‌ و تاریخ‌ و جغرافیای‌ دانشگاه‌ آنکارا، اسماعیل‌ صائب‌ سنجر، ش‌ 1783/1، گ‌ 45پ‌ ـ 58 پ‌، 70رـ71ر، 75رـ84 ر؛ همو، نادرالمحارب‌، کتابخانة‌ موزة‌ طوپقاپی‌ سرای‌، ش‌ 1290، گ‌ ارـ25 ر؛ غفاری‌، جهان‌آرا ، تهران‌ 1343 ش‌، ص‌ 304 ـ 308؛ فریدون‌ بیگ‌پاشا، منشآت‌ السلاطین‌، استانبول‌ 1274 ـ 1275، ج‌ 2، ص‌ 20ـ 48؛ قره‌ چلبی‌زاده‌، سلیمان‌ نامه‌، بولاق‌ 1248، ص‌ 171، 182؛Mustafa Akdag,, Celali I  syanlar i 1550-1603, Ankara 1963, 61, 78-79, 112, 114; Busbecq, Turk Mektuplar i , trans. by H.Cahit Yal â µ n, Istanbul 1938,78,102-113,115,118,181-194, 210-220, 276-283; Hikmet Turhan Dag § l â og § lu. XVI. As i rda Bursa 1558-1589, Bursa 1943, 22-24; H. Dernschwam. I  stanbul ve Anadolu'ya Seyahat Gunlugu, trans.by Yasar Onen, Ankara 1986,331-332; Ekrem Ka ª mil, "Hicr ª â Onuncu-Mila ª d ª â Onalt â nc â As â rda Yurdumuzu Dola í an Arap Seyyah-lar â ndan Gazz ª â ve Mekk ª â Seyahatna ª mesi", Tarih Semineri Dergisi, 1/2, Istanbul 1937, 40-42; K â nal â za ¦ de Hasan ´ elebi, Tezkiretus - ì uara ª , ed. I  brahim Kutluk, Ankara 1978-1981, 119-121; D.Trevisno Relazione Albari [nd.] III/1, 174, III/3, 116f.; ì erafettin Turan, Kanun i ª 'nin Og § lu ì ehzade Bayezid Vak'ast, Ankara 1961; idem, " ì ehzade Bayezid'in Babas â Kanun ª â Sultan Sدleyman'a Gخnderdig § i Mektuplar", TV, I/16 (1944), 118-127.)/ د. ا. د. ترک‌ / شرف‌الدین‌ توران‌ (NNNNبایزید، کتابخانه‌، نخستین‌ کتابخانة‌ دولتی‌ استانبول‌ در کنار مسجد بایزید که‌ دولت‌ عثمانی‌ در 1301 تأسیس‌ کرد. این‌ کتابخانه‌ ابتدا با نام‌ کتابخانة‌ عمومی‌ عثمانی‌ بنیانگذاری‌ شد، مدتی‌ نیز کتابخانة‌ عمومی‌ بایزید خوانده‌ می‌شد، و در 1340 ش‌/ 1961، به‌ کتابخانة‌ دولتی‌ بایزید تغییر نام‌ داد. کتابخانه‌ در بخش‌ بازسازی‌ شدة‌ مجموعة‌ بایزید، از ملحقات‌ مسجد بایزید که‌ بنای‌ آن‌ در 911 به‌ پایان‌ رسیده‌، گشایش‌ یافته‌ است‌ ( رجوع کنید به مسجد و مجموعة‌ بایزید دوم‌ * ). قدیمترین‌ اسناد درباره‌ کتابخانه‌ در مجموعة‌ بایزید، به‌ اواخر قرن‌ دهم‌ تعلق‌ دارد (اَرونسال‌ ، ص‌ 32ـ33). به‌ هر حال‌، تاریخ‌ تأسیس‌ کتابخانة‌ عمومی‌ عثمانی‌، 14 ذیقعده‌ 1299، و تاریخ‌ بهره‌برداری‌ از آن‌ 29 شعبان‌ 1301 است‌.گسترش‌ جریانهای‌ ملّی‌گرایی‌ در قرن‌ سیزدهم‌/نوزدهم‌، در تأسیس‌ کتابخانه‌های‌ ملّی‌ نقش‌ عمده‌ داشت‌. تأسیس‌ کتابخانه‌های‌ ملّی‌ در اکثر جوامع‌ غربی‌ آن‌ روزگار باعث‌ شد که‌ حکومتهای‌ وقت‌، به‌ فکر تأسیس‌ کتابخانة‌ ملی‌ بیفتند. کتابخانة‌ دولتی‌ بایزید نیز در اثر این‌ تلاش‌ و با حمایت‌ روشنفکران‌ تأسیس‌ شد. سند مورّخ‌ 1300 که‌ طبق‌ آن‌، از هر کتاب‌ ترجمه‌ یا تألیف‌ شده‌ می‌بایست‌ نسخه‌ای‌ در کتابخانة‌ بایزید نگهداری‌ شود، نشان‌ می‌دهد این‌ کتابخانه‌ با این‌ هدف‌ تأسیس‌ شده‌ بود که‌ به‌ کتابخانة‌ ملّی‌ تبدیل‌ شود. در کتابخانه‌هایی‌ که‌ در آن‌ دوره‌ به‌ عنوان‌ کتابخانة‌ عمومی‌ تأسیس‌ یافته‌ و حتّی‌ ملّی‌ خوانده‌ شده‌اند، فعالیّتهایی‌ با هدف‌ گردآوری‌ همة‌ کتابها دیده‌ نمی‌شود.هزینة‌ تأسیس‌ این‌ کتابخانه‌ را دولت‌ تأمین‌ کرده‌ بود، امّا برای‌ آنکه‌ کار مرمت‌ هرچه‌ زودتر پایان‌ یابد، عبدالحمیددوّم‌ (حک : 1876ـ1909) از بودجة‌ شخصی‌ کار را شتاب‌ بخشید. کتابخانه‌ پس‌ از گشایش‌، بر خلاف‌ کتابخانه‌های‌ اوقاف‌، به‌ وزارت‌ معارف‌ وابسته‌ شد.کتابخانه‌ در اوّل‌ رمضان‌ 1301 با حضور دولتمردان‌، دانشمندان‌ و مردم‌ گشایش‌ یافت‌ و موجودیِ کتاب‌ آن‌، پس‌ از گشایش‌ بر اثر اهدا افزوده‌ شد. در فهرست‌ چاپی‌ زمان‌ سلطان‌ عبدالحمید دوّم‌، تعداد کتابهای‌ آن‌ کتابخانه‌ 054 ، 8 جلد بود.در سالهای‌ نبرد بالکان‌، کتابهایی‌ را که‌ از سرزمینهای‌ خارج‌ شده‌ از تصرف‌ عثمانی‌ بیرون‌ می‌آوردند، در کتابخانة‌ دولتی‌ بایزید انبار می‌کردند. کتابخانه‌های‌ مشهوری‌ از بدو تأسیس‌ به‌ صورت‌ وقف‌، اهدا و انتقال‌ به‌ این‌ کتابخانه‌ واگذار شده‌اند. بخش‌ اعظم‌ این‌ کتابها خطّی‌ و آثار چاپی‌ به خطّ قدیم‌ است‌.بعد از اجرای‌ قانون‌ شمارة‌ 2547 مورخ‌ 1313 ش‌/1934، دایر بر گردآوری‌ نوشته‌ها و عکسهای‌ چاپی‌، این‌ کتابخانه‌ نیز به‌ عنوان‌ محل‌ گردآوری‌ این‌ مدارک‌ درنظر گرفته‌ شد. بدین‌ ترتیب‌، از هر کتاب‌، روزنامه‌، مجلّه‌ و مانند آن‌ که‌ در ترکیه‌ به‌ چاپ‌ می‌رسید، نسخه‌ای‌ به‌ این‌ محل‌ فرستاده‌ می‌شد. این‌ وضع‌، بر موجودی‌ کتاب‌ و مطبوعات‌ آن‌ مرتباً می‌افزود و کمبود شدید جا را پدید می‌آورد. در 1325 ش‌/1946، برای‌ ارائة‌ خدمات‌ بهتر، در کتابخانه‌ تعمیراتی‌ صورت‌ گرفت‌. و در سالهای‌ بعد، به‌ سبب‌ آنکه‌ ساختمان‌، کارایی‌ عرضة‌ خدمات‌ لازم‌ را نداشت‌، در صدد یافتن‌ ساختمانهای‌ ضمیمه‌ برآمدند. پس‌ از کشمکشهای‌ زیاد، در 1327 ش‌/1948 و 1332 ش‌/1953 بر اثر دو تصمیم‌ جداگانه‌ در هیئت‌ دولت‌، مقرر شد مدرسة‌ قدیم‌ دندانسازی‌ و همچنین‌ سایر بخشهای‌ ساختمان‌ مجموعة‌ بایزید تعمیر و به‌ کتابخانه‌ منضم‌ شود. در 1363 ش‌/1984 با اتمام‌ تعمیرات‌، ساختمانهای‌ جدید کتابخانه‌ آمادة‌ بهره‌برداری‌ شد.اوّلین‌ رئیس‌ کتابخانه‌ استاد تحسین‌ افندی‌ بود. و از میان‌ رئیسان‌ بعدی‌ آن‌، افراد مشهوری‌ چون‌: اسماعیل‌ صائب‌ سنجر، دکترنجاتی‌ لوغال‌ و سعدالدین‌ نزهت‌ ارغون‌ را می‌توان‌ نام‌ برد.کتابخانه‌ دارای‌ تالار پنجاه‌ نفریِ سخنرانی‌، تالار بیست‌نفریِ موسیقی‌، آزمایشگاه‌ سی‌نفریِ زبان‌، تالار سینما و ویدئو برای‌ تماشای‌ فیلمهایی‌ دربارة‌ پول‌، تمبر، عکس‌، کارت‌ پستال‌، نقشه‌ و اعلانات‌ است‌. تا 1325 ش‌/1946، تمام‌ خدمات‌ در تنها تالاری‌ عرضه‌ می‌شد که‌ امروز تالار مطالعه‌ است‌. امّا در حال‌ حاضر، این‌ خدمات‌ در چهار تالار جداگانه‌، به‌ سیصد نفر عرضه‌ می‌شود. در کتابخانه‌ سه‌ واحد خدماتی‌ با عنوان‌ خدمات‌ فنّی‌، خدمات‌ مطالعه‌، و بخش‌ موسیقی‌ وجود دارد. طبق‌ اسناد 1367 ش‌/ 1989، از حدود 000 ، 600 سند، 135 ، 379 کتاب‌ چاپی‌ با الفبای‌ جدید، 120 ، 11 کتاب‌ خطّی‌، 446 ، 40 جلد کتاب‌ چاپی‌ به‌ خطّ قدیم‌، 206 ، 18 روزنامه‌ و دیگر لوازم‌ در آن‌ وجود داشت‌. در بخش‌ آثار کمیاب‌، مجموعه‌هایی‌ از کتابخانه‌های‌ متعدّد وجود دارد که‌ در زمانها و مکانهای‌ مختلف‌ به‌ طریق‌ وقف‌ تأسیس‌ شده‌ و بعد به‌ کتابخانة‌ دولتی‌ بایزید، انتقال‌ یافته‌ است‌.از 1325 ش‌/1946 به‌ بعد، در این‌ کتابخانه‌ نظام‌ رده‌بندی‌ دهدهی‌ جهانی‌ (UDC) به‌ کار می‌رود و 42 نفر در آن‌ مشغول‌ کارند و فعّالیّتهای‌ گذر به‌ نظام‌ خودکار نیز ادامه‌ دارد.منابع‌:Hasan Duman, Beyazit Devlet Kutuphanesi 100 Ya í i nda , I  stanbul 1984; I  smail E. Erunsal , Turk Kutuphaneleri Tarihi II , Ankara 1988; Muzaffer Gokman , Beyaz i t Umumi Kutuphanesi , Istanbul 1956; I  smet Kur, "105 Y â ll â k Dost", in AK Kad i n , no. 33, Istanbul 1989, 24-25; Gunay kut, Nimet Bayraktar , Yazma Eserlerde Vak i f Muhurleri , Ankara 1984, 79, 81, 108; TDEA , I (1976), 419; Turkiye Kutuphaneleri ve Dig § er Bilgi Merkezleri , Ankara 1989, 98.) / د. ا. د. ترک‌ / حسن‌ دومان‌ (NNNNبایزید انصاری‌ (بایزیدبن‌ عبداللّه‌ قاضی‌بن‌ شیخ‌ محمد معروف‌ به‌ پیر روشن‌ یا روشان‌)، مؤسس‌ جنبشی‌ دینی‌ و ملّی‌ در میان‌ افغانان‌. نام‌ او بر مُهرش‌ به‌ صورت‌ «بازید» منقور بوده‌ است‌ (آخوند دَرویزه‌، تذکره‌ ، گ‌ 88 ر). مورخان‌ دورة‌ بابری‌ و دیگران‌، به‌ تبع‌ حاجی‌ملامحمّد مشهور به‌ ملازنگی‌ استاد آخوند درویزه‌ ( تذکره‌ ، گ‌ 92)، دشمن‌ سرسخت‌ بایزید، پیر روشن‌ را به‌ طنز «پیر تاریک‌» خوانده‌اند. بایزید مدعی‌ بود که‌ نسبتش‌ از طریق‌ نیای‌ پنجمش‌، شیخ‌ سراج‌الدین‌، با 21 واسطه‌ به‌ ابوایوب‌ انصاری‌، صحابی‌ مشهور، می‌رسد. مادر بایزید اَیمَنه‌ ( رجوع کنید به صورتهای‌ دیگرش‌: بِهبین‌، بیبَن‌، رجوع کنید به اورنگ‌ آبادی‌، ج‌ 2، ص‌ 243) نوة‌ عم‌ پدرش‌ و دختر حاج‌ابوبکر جالَنْدْهَری‌ بود. بایزید در حدود 931، یعنی‌ یک‌ سال‌ پیش‌ از حکومت‌ بابر در هند، در شهر جالندهر متولد شد. پیش‌ از آنکه‌ به‌ چهل‌ روزگی‌ برسد، پدر او به‌ موطنش‌ شهر کانی‌ گورَم‌ (وزیرستان‌) رفت‌. خانواده‌ بایزید، که‌ از سیطرة‌ حکومت‌ بابری‌ به‌ وحشت‌ افتاده‌ بودند، به‌ بِهار مهاجرت‌ کردند (ح 936) و از آنجا با کاروانی‌ به‌ کانی‌ گورم‌ رفتند. پدرش‌ عبداللّه‌، که‌ زنی‌ دیگر داشت‌ و از او فرزندانی‌ چند، از اَیْمَنه‌ دلزده‌ شد و او را طلاق‌ داد. بایزید، که‌ در این‌ زمان‌ حدود هفت‌ سال‌ داشت‌، پس‌ از این‌، زندگی‌ خانوادگی‌ خود را ناخوشایند یافت‌ و رفته‌ رفته‌ از پدر و مادر و نابرادریش‌ بیزار شد و اثر این‌ بیزاری‌ همة‌ عمر در او ماند. تحصیلات‌ اولیة‌ او، به‌ سبب‌ اشتغال‌ به‌ امور خانوادگی‌ و تجارت‌، ناتمام‌ ماند. هر چند، همّ خود را به‌ عبادت‌ مصروف‌ می‌داشت‌، هرگاه‌ امکانی‌ می‌یافت‌، به‌ مطالعه‌ رومی‌آورد و با جدّ و جهد به‌ کسب‌ معرفت‌ و اجرای‌ دقیق‌ مناسک‌ و فرایض‌ دینی‌ می‌پرداخت‌. با اینهمه‌، از هر جهت‌ خود را در فشار می‌دید. پدرش‌ به‌ او اجازه‌ نمی‌داد که‌ به‌ حج‌ رود یا برای‌ تحصیل‌ علم‌ به‌ جای‌ دیگر سفر کند یا مرید پیر طریقتی‌ شود. در حدود شانزده‌ سالگی‌، همراه‌ پدر به‌ سفری‌ تجاری‌ رفت‌. پس‌ از آن‌ نیز چندین‌ سفر دیگر کرد و ظاهراً طی‌ همین‌ سفرها با سلیمان‌ اسماعیلی‌ مذهب‌ ملاقات‌ کرده‌ است‌ (آخوند درویزه‌، تذکره‌ ، گ‌ 82 پ‌). تأثیر سلیمان‌ در بعضی‌ از آرای‌ بایزید، نظیر تأکید مفرطِ او بر نظریة‌ «پیرکامل‌» و تأویلهای‌ مکرّرش‌ از جمله‌ دربارة‌ ارکان‌ خمسة‌ دین‌ و برخی‌ از آرای‌ حروفی‌ او، مشهود است‌ ( رجوع کنید به قندهاری‌، گ‌ 91 به‌ بعد، 216 به‌ بعد، 257). در تذکرة‌الابرار به‌ پیوند بایزید با مرتاضان‌ نیز اشاره‌ و گفته‌ شده‌ است‌ که‌ او نظریة‌ تناسخ‌ ارواح‌ (آواگَوَن‌) و حلول‌ (اوتار) را از آنان‌ فرا گرفته‌ است‌. بایزید رفته‌ رفته‌ مدارج‌ هشتگانة‌ سیر و سلوک‌ را پیمود. خود را به‌ «ذکرخفی‌» (یاد خدا در دل‌) و در زمان‌ مناسب‌، به‌ ذکر «اسم‌ اعظم‌» مشغول‌ می‌داشت‌. اینک‌ زمان‌ آن‌ فرا رسیده‌ بود که‌ دیگران‌ را به‌ تعالیم‌ خود فراخواند. ازینرو با کاروانی‌ به‌ هند رفت‌، ولی‌ از قندهار به‌ موطنش‌ بازگشت‌ و صومعه‌ای‌ در زیرِ زمین‌ ساخت‌ و نخست‌ همسرش‌ و چند تن‌ دیگر را به‌ چله‌ نشینی‌ واداشت‌. مردم‌، براساس‌ رؤیاهای‌ خودِ او و دیگران‌، او را «میانْ روشن‌» می‌خواندند. بایزید با مخالفتهای‌ بسیاری‌ از جانب‌ مردم‌ ولایت‌، از جمله‌ پدر و شاگردانش‌ مواجه‌ بود. آنها هوش‌ فوق‌العاده‌ و منطق‌ قاطعش‌ را در بحثها می‌ستودند، ولی‌ نسبت‌ به‌ صلاحیّت‌ علمی‌ او در تفسیر کلام‌اللّه‌ و دعوی‌ مهدویّت‌ و الهامات‌ ربّانیش‌ معترض‌ بودند و کافر و منافق‌ خواندن‌ مسلمانان‌ از جانب‌ او را محکوم‌ می‌کردند. بایزید با معترضان‌ برخوردی‌ قاطع‌ داشت‌، ولی‌ گاهی‌ نیز از در آشتی‌ درمی‌آمد. رفته‌ رفته‌ مریدانش‌ رو به‌ فزونی‌ نهادند و او خلفایی‌ برگزید تا در نقاط‌ دورتر به‌ تبلیغ‌ بپردازند. این‌ خلفا نیز در همه‌ جا با پیران‌ و مشایخ‌ محلّی‌، که‌ افکار عامه‌ را بر ضدّ این‌ فرقه‌ می‌شوراندند، برخورد داشتند.تعالیم‌ او . عقاید اصلی‌ بایزید را می‌توان‌ به‌ اختصار چنین‌ بیان‌ کرد (بایزید انصاری‌، 1952، ج‌ 1): معرفتِحق‌، فرضِ عین‌ است‌ و این‌ معرفت‌، که‌ بدون‌ آن‌ طاعات‌ و عبادات‌ و خیرات‌ و مبرّات‌ مقبول‌ خداوند نخواهد شد، جز از طریق‌ «پیرِ کامل‌» حاصل‌ نمی‌شود؛ و او کسی‌ است‌ که‌ اهل‌ شریعت‌ و طریقت‌ و حقیقت‌ و معرفت‌ باشد و به‌ مقام‌ قربت‌ و وصلت‌ و وحدت‌ و سکونت‌ (سکینه‌) رسیده‌ باشد. او مُظهرِ حقایق‌ اسرار الهی‌ و تجسّم‌ «تَخَلَّقوا بأَخلاقِ اللّه‌» است‌، یعنی‌ روحش‌ متّصف‌ به‌ اوصاف‌ الهی‌ است‌ ( رجوع کنید به همان‌، ص‌ 25). طلب‌ او و اطاعت‌ از او بر همگان‌ فرض‌ است‌. اطاعت‌ او اطاعت‌ رسول‌اللّه‌، صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلّم‌ و، به‌ تبعِ آن‌، اطاعت‌ خداست‌. چنین‌ مرشدِ کاملی‌ خودِ بایزید است‌. این‌ معنی‌ را، هم‌ در خواب‌ و هم‌ در بیداری‌، به‌ او گفته‌اند. آنان‌ که‌ به‌ اخلاص‌ اطاعت‌ او کنند، به‌ ارشاد او مقامات‌ مذکور را تا مرحلة‌ «توحید» خواهند پیمود ( رجوع کنید به همان‌، ص‌ 24 و بعد). بایزید را «مسکین‌» گفته‌اند، زیرا به‌ بالاترین‌ مقام‌ که‌ «سکینه‌» باشد نایل‌ شده‌ است‌ ( رجوع کنید به قندهاری‌، گ‌ 450).در تعالیم‌ او به‌ توبة‌ مبتدیان‌ و خلوت‌گزینی‌ و چله‌نشینی‌ سالانه‌ و ذکر خفی‌ اسم‌ الهی‌ و مراقبه‌ و اعمال‌ و ریاضتی‌ از این‌ گونه‌ اهمیتی‌ خاص‌ داده‌ شده‌ است‌. بنابراین‌ تعالیم‌، چون‌ سالکان‌ در معراجِ روحانیِ خود به‌ آخرین‌ مقام‌ می‌رسیدند، به‌ احتمال‌ زیاد از ادای‌ تکالیف‌ شرعی‌ آزاد می‌شدند ( تذکره‌ ، 88 ر).آنچه‌ در دبستان‌ مذاهب‌ (ج‌ 1، ص‌ 283ـ284) دربارة‌ تعالیم‌ او آمده‌ است‌ احتمالاً مقررات‌ جنگی‌ دوره‌ای‌ است‌ که‌ بایزید با بابریان‌ و دیگر قبایل‌ افغان‌ که‌ با او خصومت‌ داشتند در نبرد بوده‌ است‌.تبلیغات‌ دینی‌ در خارج‌ از موطنش‌ . بایزید کار تبلیغ‌ را از دهی‌ آغاز کرد که‌ تا کانی‌ گورم‌ یک‌ روز راه‌ بود ولی‌ با واکنش‌ شدید روبرو شد و به‌ موطنش‌ بازگشت‌. مخالفت‌ با او چنان‌ بالا گرفت‌ که‌ نزدیک‌ بود به‌ طرد او از جامعه‌ بینجامد. ولی‌ یک‌چند با پیش‌ گرفتن‌ روشی‌ مسالمت‌آمیز، از پیش‌آمدن‌ وضعی‌ نامطلوب‌ جلوگیری‌ کرد. بایزید پس‌ از چند سال‌ تبلیغ‌ و ارشاد در میان‌ ایلهای‌ منطقة‌ خود به‌ میان‌ سندیها و بلوچها رفت‌ و سَیّدپور (نزدیک‌ حیدرآباد سند) را مرکز فعالیتهای‌ خود قرارداد. و نمایندگانش‌، به‌ رغم‌ مخالفت‌ پیران‌ و علمای‌ رقیب‌، در همه‌ جا پیروزی‌ ابتدایی‌ چشم‌گیری‌ به‌ دست‌ آوردند. در این‌ مرحله‌، بایزید مبلّغانش‌ را نزد حاکم‌ و اشراف‌ و روحانیان‌ سرزمینهای‌ مجاور فرستاد و آنان‌ را به‌ قبول‌ دعاوی‌ خویش‌ فراخواند. یکی‌ از این‌ مبلّغان‌ نیز نزد اکبرشاه‌ و دیگری‌ نزد میرزا سلیمان‌ بدخشانی‌ رفتند. کسانِ دیگری‌ نیز به‌ هند و بلخ‌ و بخارا گسیل‌ شدند و یک‌ تن‌ نزد سیدعلی‌ ترمذی‌، مرشدِ آخوند، فرستاده‌ شد ( تذکره‌ ، 91 پ‌).جنگ‌ با بابریان‌ . برخی‌ از هوشمندان‌ زمانه‌ که‌ ناظر رشد قدرت‌ بایزید بودند، پیش‌بینی‌ کردند که‌ بزودی‌ او شمشیر خواهد کشید و سبب‌ خونریزی‌ خواهد شد ( رجوع کنید به قندهاری‌، گ‌ 423، 426، 437). علت‌ اقداماتِ جنگی‌ او، چنانکه‌ در حالنامه‌ (گ‌ 471 به‌ بعد) روایت‌ شده‌، چنین‌ است‌: کاروانی‌ از هند به‌ کابل‌ می‌رفت‌ و در نزدیکی‌ دهی‌ که‌ ساکنانش‌ از پیروان‌ سرسخت‌ و متعصّب‌ بایزید بودند توقف‌ کرد. غفلت‌ تامّ کاروانیان‌ از امور اخروی‌، روستاییان‌ را به‌ خشم‌ آورد. کالای‌ کاروانیان‌ را به‌ یغما بردند و تباه‌ کردند. این‌ واقعه‌ خشم‌ حکومت‌ کابل‌ را برانگیخت‌، به‌ طوری‌ که‌ مردم‌ آن‌ روستا را قتل‌عام‌ کردند و کودکانشان‌ را به‌ اسارت‌ بردند. ولی‌ بایزید به‌ تپه‌ای‌ در منطقة‌ یوسف‌زئی‌ گریخت‌. در آنجا او را محاصره‌ کردند، امّا بایزید با ایشان‌ جنگید و حلقة‌ محاصره‌ را گسست‌ و خود را به‌ خیبر و تیراه‌ رساند. او این‌ رزمگاه‌ نخستین‌ را آغازپور نامیده‌ است‌. این‌ جنگ‌ در بقیه‌ حیات‌ بایزید، به‌ مدّت‌ دوسال‌ونیم‌، ادامه‌ یافت‌، تا آنکه‌ درگذشت‌. تفصیل‌ جنگ‌ در حالنامه‌ نیامده‌، ولی‌ ملاّ دَرویزه‌ آن‌ را نقل‌ کرده‌ است‌. به‌ گفتة‌ او، محسن‌خان‌ غازی‌ که‌ لشکری‌ از جلال‌آباد آورده‌ بود سرانجام‌ در محل‌ تُرّاغَه‌ بایزید را شکست‌ داد. بایزید، که‌ پای‌ پیاده‌ به‌ تپه‌ها گریخته‌ بود، رنجور از آلام‌ خستگی‌ و تشنگی‌ عاقبت‌الامر در 980 درکالاپانی‌ درگذشت‌ و در هشت‌نگر به‌ خاک‌ سپرده‌ شد ( تذکره‌ ، 93 پ‌). پس‌ از آنکه‌ برخی‌ از گوجَرها شبانه‌ به‌ قبر او بیحرمتی‌ کردند، شیخ‌ عمر، فرزند و خلیفة‌ بایزید، تابوت‌ بایزید را از قبر بیرون‌ آورد و آن‌ را در جنگها پیشاپیش‌ خود حرکت‌ می‌داد تا آنکه‌ در گیرودار یکی‌ از جنگها (989) تابوت‌ در رود سند افتاد. گویند بعدها آن‌ را بازیافتند و در بهتّه‌پور دفن‌ کردند ( رجوع کنید به قندهاری‌، گ‌ 483 و بعد، 493ـ525). ظاهراً از این‌ محل‌ تاکانی‌ گورم‌ سه‌ روز راه‌ است‌ ( رجوع کنید به همان‌، گ‌ 156).فعالیتهای‌ ادبی‌ و فرهنگی‌ او . بایزید شرح‌ حالی‌ آمیخته‌ با نکات‌ تبلیغی‌ از خود نوشته‌ و چندین‌ رساله‌ در شرح‌ عقاید فرقة‌ خویش‌ تألیف‌ کرده‌ است‌ که‌ از آن‌ میان‌ سه‌ رساله‌ در دسترس‌ است‌. روش‌ او در تألیف‌ این‌ آثار آن‌ است‌ که‌ آیه‌ یا آیاتی‌ از قرآن‌ نقل‌ می‌کند و سپس‌ احادیث‌ مناسبی‌ (که‌ داوریش‌ دربارة‌ صحّت‌ یا عدم‌ صحّت‌ آنها چندان‌ دقیق‌ نیست‌) بر آن‌ می‌افزاید و در پی‌ آنها، هرجا که‌ ممکن‌ باشد، اقوال‌ مشایخ‌ و اولیا را نیز می‌آورد. این‌ شیوه‌ اغلب‌ در آثار او تکرار می‌شود. از جمله‌ احادیثی‌ که‌ نقل‌ می‌کند آنهایی‌ است‌ که‌ او «احادیث‌ قدسی‌» می‌خواند و برخی‌ از آنها خطاب‌ به‌ خود اوست‌ (برای‌ مثال‌ رجوع کنید به قندهاری‌، گ‌ 87، 160). حتی‌ با علم‌ به‌ این‌ واقعیت‌ که‌ آنچه‌ از نسخ‌ خطی‌ آثارش‌ به‌ ما رسیده‌ نسخی‌ متأخر است‌، تسلط‌ او بر زبان‌ عربی‌، از نظر ادبی‌، ضعیف‌ و نوشته‌هایش‌ دارای‌ اغلاط‌ نحوی‌ است‌. دشمن‌ اصلی‌ و معاصر او، ملاّ درویزه‌، در خیرالبیان‌ او کلماتی‌ یافته‌ که‌ به‌ تعبیر او بدون‌ رابطة‌ نحوی‌ است‌ ( تذکره‌ ، گ‌ 89 پ‌).این‌ آثار را او خود برای‌ اعضای‌ خانواده‌ و دیگر مریدانش‌ می‌خواند و توضیح‌ می‌داد (قندهاری‌، گ‌ 689) و کتاب‌ خیرالبیان‌ و مقصودالمؤمنین‌ بالاخص‌ در نزد آنان‌ حالتی‌ مقدس‌گونه‌ یافت‌. بایزید مدعی‌ بود که‌ خیرالبیان‌ به‌ او الهام‌ شده‌ است‌. گویند وقتی‌ یوسف‌ زئیها شیخ‌ عمر، پسر بایزید، را شبانگاه‌ با شتاب‌ دنبال‌ می‌کردند، عمر، که‌ از سر غفلت‌ کتاب‌ خیرالبیان‌ را در جایی‌ در مسیر خود جاگذاشته‌ بود، سپاه‌ را متوقف‌ ساخت‌ و چندان‌ درنگ‌ کرد تا کتاب‌ را باز آوردند (همان‌، گ‌ 498) دربارة‌ مقصودالمؤمنین‌ نیز گویند که‌ نجات‌ دهندة‌ جانِ جلال‌الدین‌، فرزند دیگر بایزید، بوده‌ است‌؛ زیرا هرگاه‌ که‌ این‌ کتاب‌ را با خود داشت‌ از زخم‌ شمشیر و خنجر دشمنان‌ مصون‌ بود. گویند وقتی‌ درویشی‌ را هاتف‌ غیبی‌ ندا داد که‌ گوشه‌نشینی‌ اختیار کند و به‌ مطالعة‌ این‌ دو کتاب‌ بپردازد (همان‌، گ‌ 390). داستانهایی‌ از این‌ گونه‌ دربارة‌ او نقل‌ شده‌ است‌. به‌ حکایت‌ آنچه‌ از نثر پشتویِ او باقی‌ مانده‌، به‌ نظر می‌رسد که‌ او می‌کوشیده‌ است‌ تا به‌ پیروی‌ از نمونه‌های‌ عربی‌ و فارسی‌، به‌ نثر مسجع‌ بنویسد، هرچند موجب‌ خلل‌ در شیوة‌ زبان‌ پشتو باشد. در آثار بایزید به‌ سبب‌ نوع‌ موضوعات‌ (دین‌ و عرفان‌ و اخلاق‌) اصطلاحات‌ متعارف‌ عربی‌ و فارسی‌ فراوانی‌ در کنار کلمات‌ پشتو (از لهجه‌های‌ یوسف‌ زئی‌ و قندهاری‌) قرار گرفته‌ است‌. آثار شناخته‌ شده‌ بایزید از این‌ قرار است‌:1) خیرالبیان‌ ، در چهل‌ «بیان‌» = فصل‌؛ قندهاری‌، گ‌ 431). بعضی‌ از قسمتهای‌ این‌ کتاب‌ به‌ عربی‌ و فارسی‌ و برخی‌ به‌ پشتو و هندی‌ است‌. وقتی‌ که‌ بایزید در بستر مرگ‌ بود و مریدان‌ آخرین‌ وصیت‌ او را جویا شدند، آنان‌ را به‌ توجه‌ به‌ خیرالبیان‌ سفارش‌ کرد و گفت‌ که‌ آنچه‌ به‌ او الهام‌ شده‌ در این‌ کتاب‌ ضبط‌ است‌ (همان‌، گ‌ 483). این‌ کتاب‌ در اثبات‌ وحدت‌ وجود است‌. مولاناعبدالقدوس‌ براساس‌ نسخه‌ توبینگن‌ آن‌ را تصحیح‌ کرد و در 1967 در 301 صفحه‌ در پیشاور جزو انتشارات‌ پشتو آکادمی‌ به‌ چاپ‌ رساند. کتاب‌ خیرالبیان‌ ، گذشته‌ از ارزش‌ دینی‌، به‌ اعتبار اینکه‌ قدیمترین‌ متن‌ مدوّن‌ و موجود در پشتوست‌ در تاریخ‌ ادبی‌ آن‌ زبان‌ اهمیتی‌ خاص‌ دارد.2) مقصودالمؤمنین‌ کتابی‌ است‌ به‌ عربی‌ که‌ میرولی‌ مسعودخان‌ آن‌ را براساس‌ دو نسخة‌ خطی‌ تصحیح‌ و در 1976 جزو انتشارات‌ مؤسسة‌ مطالعات‌ اسلامی‌ در 373 صفحه‌ چاپ‌ کرده‌ است‌؛ این‌ کتاب‌ به‌ موضوعاتی‌ چون‌ وعظ‌ و نصیحت‌، عقل‌، ایمان‌، خوف‌، رجا، روح‌، شیطان‌، قلب‌، نفس‌، دنیا، آخرت‌، توکل‌ و توبه‌، و مقامات‌ هشت‌ گانه‌ (شریعت‌، طریقت‌، حقیقت‌، معرفت‌، قربت‌، وصلت‌، وحدت‌، سکونت‌) می‌پردازد.3) صراط‌ التوحید (به‌ عربی‌ و فارسی‌). بایزید در این‌ رساله‌، که‌ قسمتی‌ از آن‌ شرح‌ حیات‌ خود اوست‌، در آغاز به‌ وصف‌ مقاماتی‌ که‌ در سیر روحانی‌ خود تا مرحلة‌ «پیرِ کامل‌» پیموده‌ است‌ می‌پردازد، و با رساله‌ای‌، که‌ بویژه‌ خطاب‌ به‌ ملوک‌ و امراست‌، پایان‌ می‌پذیرد. این‌ رساله‌ به‌ نصیحت‌ امرا می‌پردازد و مراحل‌ مختلف‌ ارتقای‌ نفس‌ انسانی‌ را، که‌ فقط‌ با ارشاد پیر کامل‌ امکان‌ می‌یابد، وصف‌ می‌کند و از آنان‌ می‌خواهد که‌ نزد چنان‌ پیری‌ توبه‌ کنند (بایزید انصاری‌، 1952، ص‌ 71 و بعد، 184 به‌ بعد) ومی‌گوید آنان‌ که‌ زیر نظر وی‌ یا خلفایش‌ به‌ ریاضت‌ و مجاهده‌ پرداخته‌اند به‌ حسب‌ لیاقت‌ خویش‌ از عنایت‌ الهی‌ برخوردارند، زیرا برای‌ «تقرّب‌» لیاقت‌ و اخلاص‌ ضروری‌ است‌.در خاتمة‌ رساله‌، سال‌ تألیف‌ آن‌ 978 ضبط‌ شده‌ و مؤلف‌ افزوده‌ است‌ که‌ هرکس‌ آن‌ را بخواند و بدان‌ عمل‌ کند «علم‌التوحید» را خواهد آموخت‌. بایزید نسخه‌ای‌ از این‌ رساله‌ را با فرستاده‌ای‌ خاص‌ نزد اکبرشاه‌ فرستاد و او از وصول‌ آن‌ خوشحال‌ شد (قندهاری‌، گ‌ 468). این‌ رساله‌ به‌ تصحیح‌ محمّد عبدالشکور به‌ طبع‌ رسیده‌ است‌.4) فخرالطالبین‌ رساله‌ای‌ است‌ که‌ بایزید در زمانی‌ که‌ آثارش‌ را برای‌ امرای‌ مختلف‌ می‌فرستاد آن‌ را برای‌ میرزا سلیمان‌ حاکم‌ بدخشان‌ ارسال‌ داشته‌ است‌ و اکنون‌ هیچ‌ نسخه‌ای‌ از آن‌ موجود نیست‌.5) حالنامه‌ (به‌ فارسی‌)، زندگینامة‌ بایزید به‌ قلم‌ خود او که‌ بعدها علی‌ محمد «مُخْلِص‌» بن‌ ابوبکر قندهاری‌، «خانه‌ زادِ» اولاد بایزید و یکی‌ از خلفای‌ این‌ فرقه‌، آن‌ را بازنویسی‌ کرده‌ و بسط‌ داده‌ است‌.یک‌ نسخة‌ بدون‌ تاریخ‌ از این‌ کتاب‌ در دانشگاه‌ اسلامی‌ علیگره‌ (گنجینه‌ سبحان‌اللّه‌، ش‌ 920ـ937) موجود است‌ که‌ دانشگاه‌ پنجاب‌ اخیراً از آن‌ نسخه‌ای‌ تهیه‌ کرده‌ است‌، در این‌ مقاله‌ ارجاعات‌ بدین‌ نسخه‌ است‌. از این‌ کتاب‌ نسخة‌ دیگری‌ نمی‌شناسیم‌، ولی‌ کنت‌ نوئر ( رجوع کنید به ترجمه‌ انگلیسی‌، ج‌ 2، ص‌ 148) به‌ برخی‌ «پاره‌های‌ موجود» از آن‌ اشاره‌ کرده‌ است‌.علی‌محمّد در دیباچة‌ کتاب‌ می‌گوید که‌ متن‌ حالنامة‌ بایزید به‌ مرور زمان‌ «تغییر و تبدیل‌» یافته‌ بود و نیز مقتضی‌ بود که‌ ذیلی‌ در بارة‌ جنگهای‌ فرزندان‌ و نوادگان‌ بایزید، به‌ آن‌ افزوده‌ شود و، بنابراین‌، به‌ درخواست‌ برخی‌ دوستان‌ به‌ این‌ کار پرداخت‌ و از منابع‌ کتبی‌ و شفاهی‌ بهره‌ جست‌. این‌ روایت‌، که‌ تاریخ‌ وقایع‌ را تا زمان‌ اورنگ‌ زیب‌ (1069، قندهاری‌، گ‌ 729) ادامه‌ داده‌ است‌، هرچند حاوی‌ استطرادات‌ منظوم‌ و منثور طولانی‌ (غالباً نوشتة‌ خود او) دربارة‌ تعالیم‌ فرقه‌ و حوادث‌ جزئی‌ راجع‌ به‌ مؤمنان‌ است‌، دارای‌ مزایای‌ ادبی‌ بسیاری‌ نیز هست‌. در بخش‌ نخست‌ کتاب‌، که‌ شامل‌ شرح‌ مفصل‌ زندگی‌ بایزید است‌، تاریخهای‌ اندکی‌ یافت‌ می‌شود و برخی‌ از آنها هم‌، در مقایسه‌ با آن‌ تاریخها در قسمتهای‌ بعدی‌ کتاب‌، مشکوک‌ می‌نماید. در شرح‌ زندگی‌ بایزید نیز جزئیات‌ جنگهای‌ او با مغولان‌ (در دو سال‌ونیم‌ پایان‌ عمرش‌) نیامده‌ است‌، و این‌ بخش‌ از کتاب‌ ناگهان‌ پایان‌ می‌یابد، ولی‌ مؤلف‌ شرحی‌ مفصل‌ در بارة‌ دودمان‌ بایزید و انساب‌ آنها از زن‌ و مرد آورده‌ است‌.در حالنامه‌ (گ‌ 453 و بعد) ادعا شده‌ است‌ که‌ بایزید در رشد فرهنگی‌ افغانان‌ سهم‌ بسزایی‌ داشته‌ و نخستین‌ کسی‌ است‌ که‌ به‌ زبان‌ پشتو قصیده‌ و غزل‌ و رباعی‌ و قطعه‌ و مثنوی‌ سروده‌ است‌ و پیش‌ از او کسانی‌ فقط‌ یکی‌ دو بیت‌ به‌ این‌ زبان‌ سروده‌ بودند. البته‌ این‌ سخن‌ مبالغه‌آمیز است‌؛ زیرا، از زمانهای‌ خیلی‌ پیشتر از آن‌، قصیده‌ و نظایر آن‌ به‌ پشتو موجود است‌. ولی‌ می‌توان‌ گفت‌ که‌ فرزندان‌ و خلفای‌ بایزید به‌ تبع‌ او اشعار بسیاری‌ به‌ زبان‌ پشتو سرودند. افغانان‌ خارج‌ از حوزة‌ این‌ فرقه‌ هم‌ از اینان‌ پیروی‌ کردند واین‌ خود انگیزه‌ای‌ برای‌ استفادة‌ بیشتر از پشتو به‌ عنوان‌ زبان‌ ادبی‌ شد.پیرِ روشن‌ در پیشرفت‌ موسیقی‌ سرزمین‌ خود نیز سهمی‌ دارد. حاجی‌محمّد، از خلفای‌ میرفضل‌اللّه‌ ولی‌ (متوفی‌ 796)، چند تار به‌ رباب‌ افزود و، در نتیجة‌ تعلیمات‌ او، موسیقی‌دانانِ افغان‌ الحان‌ جدیدی‌ ساختند، که‌ عموماً خاص‌ رقص‌ بود؛ ولی‌ نوازندگان‌ نمی‌توانستند آنها را با آهنگ‌ صحیح‌ بنوازند. بایزید آهنگ‌ آنها را اصلاح‌ کرد و با راهنمایی‌ او نوازندگان‌ توانستند «سرود سلوک‌» (نوعی‌ ترانة‌ صوفیانه‌) ودیگر الحان‌ خوشایند، و نیز شش‌ مقام‌ را بسرایند: ن‌. آ.س‌.اَ.ر.ی‌. (دهناسری‌ ؟)؛ پنج‌ پرده‌؛ چهارپرده‌؛ سه‌ پرده‌؛ آهنگهای‌ نظامی‌ (برای‌ میدان‌ جنگ‌)؛ و مقام‌ شهادت‌. همچنین‌ تعمیم‌ رسم‌الخط‌ افغانی‌ را به‌ بایزید نسبت‌ داده‌اند.پیروان‌ این‌ فرقه‌ به‌ سبب‌ کشته‌ شدن‌ در جنگهای‌ داخلی‌ و خارجی‌ و مخالفت‌ شدید علما در قسمتهای‌ مختلف‌ هندوستان‌ پراکنده‌ شدند وتقریباً از میان‌ رفتند. گویند عقاید این‌ فرقه‌ امروز فقط‌ درمیان‌ بازماندگان‌ مؤسس‌ آن‌ در تیراه‌ و کوهات‌ و برخی‌ از پَتهانهای‌ اورک‌ زئی‌ و بَنْگَشْ پیروانی‌ دارد ( رجوع کنید به ) فرهنگ‌ جغرافیایی‌ ناحیة‌پیشاور ( ، ص‌ 60؛ و نیز لیدن‌ 7 ج‌ 11، ص‌ 363).منابع‌ : آخوند درویزه‌، تذکرة‌ الابرار و الاشرار (فارسی‌)، تألیف‌ 1021، نسخة‌ خطی‌ دانشکدة‌ پنجاب‌، بدون‌ تاریخ‌ کتابت‌، گ‌ 82 به‌ بعد، نیز ScRieu's Cat. I, 28, or. 222 ؛ همو، مخزن‌ الاسلام‌ ، نسخة‌ خطی‌ نویسندة‌ مقاله‌، گ‌ 8 پ‌، 151 پ‌، نیز The Cat. of Persian MSS in the Library of The India Office, Nos. 2632-8 ؛ بایزید انصاری‌، صراط‌التوحید ، چاپ‌ محمّد عبدالکشور، پیشاور 1952؛ همو، مقصودالمؤمنین‌ ، نسخة‌ خطی‌ نویسنده‌ مقاله‌؛ میر عبدالرزاق‌ اورنگ‌ آبادی‌، مآثر الامراء ؛ عبدالجبّار شاه‌ ستهانوی‌، عبرة‌ لاولی‌الابصار (اردو)، ص‌ 45 به‌ بعد (به‌ خط‌ مؤلف‌)؛ علی‌محمدبن‌ ابوبکر قندهاری‌، حالنامه‌ پیر دستگیر ، نسخة‌ خطی‌، ش‌ 11025 و 745 کتابخانة‌ دانشگاه‌ پنجاب‌؛ کیخسرو اسفندیار، دبستان‌ مذاهب‌ ، چاپ‌ رحیم‌ رضازاده‌ ملک‌، تهران‌ 1362 ش‌؛ معارف‌ (مجله‌ به‌ زبان‌ اردو، چاپ‌ اعظم‌ گره‌)، ج‌ 9، ش‌ 6 (1927)، ص‌ 430؛Gazetteer of the Peshawar District, 1897-1898; .J. Leyden on the Roshenian Sect and its Founder, Bayazid Ansari, in Asiatic Researches, XI, 363 ff; G. Morgenstierne, "Notes on an old Pashto manuscript containing the Khair-ul-Bayan of Ba ¦ yaz ¦ â d Ansa ¦ r ¦ â ", in New Indian Antiquary , II, 8 (Nov. 1939), 566 ff; Graf Noer, Kaiser Akbar , II, 180f., English tr. By A. S. Beveridge, Calcutta 1890, II, 138.نیز رجوع کنید به به‌ مقالة‌ روشنیه‌ */ محمد شفیع‌ ، تلخیص‌ از ( د. اسلام‌ ) /NNNNبایزید ایلکانی‌ رجوع کنید به جلایریان‌NNNNبایزید بِسطامی، طَیْفوربن‌ عیسی‌بن‌ سروشان‌، صوفی‌ و زاهد و عارف‌ ایرانی‌. بنا به‌ منابع‌ زندگینامة‌ او، جدش‌ سروشان‌ از زردشتیان‌ بسطام‌ بود و بعد به‌ اسلام‌ گروید (برای‌ آگاهی‌ از چگونگی‌ اسلام‌ آوردن‌ او رجوع کنید به سهلگی‌، ص‌ 60ـ61).در کتاب‌ دستورالجمهور فی‌ مناقب‌ سلطان‌ العارفین‌ ابی‌یزید طیفور که‌ ظاهراً در قرن‌ هشتم‌ هجری‌ به‌ فارسی‌ تألیف‌ شده‌ است‌، نام‌ کسی‌ که‌ سروشان‌ به‌ دست‌ او اسلام‌ آورد «ابراهیم‌ عُرَیْنه‌» آمده‌ و می‌گوید که‌ عرینه‌ عرب‌ بود و به‌ سپهسالاری‌ به‌ بسطام‌ رفته‌ بود؛ و نام‌ پدر سروشان‌ را موبد گفته‌ است‌ که‌ والی‌ قومس‌ و از بزرگان‌ زمان‌ خود پیش‌ از فتح‌ اسلام‌ بود (گ‌ 25). بسطام‌ در 22 فتح‌ شده‌ است‌ (ابن‌اثیر، ج‌ 3، ص‌ 25)؛ و اگر فرض‌ کنیم‌ که‌ مانند شهرهای‌ دیگر دو یا چندبار، به‌ جهت‌ عصیان‌، فتح‌ شده‌ باشد، فتح‌ نهایی‌ آن‌ از سال‌ 50 تجاوز نمی‌کند. در کتب‌ تاریخ‌ به‌ ابراهیم‌ عرینه‌ اشاره‌ای‌ نشده‌ است‌ و احتمالاً اطلاعات‌ دستورالجمهور از تاریخ‌ محلی‌ بسطام‌ یا قومس‌ ـ که‌ اکنون‌ در دست‌ نیست‌ ـ گرفته‌ شده‌ است‌. به‌ هرحال‌، فتح‌ ری‌ و قومس‌ ـ که‌ بسطام‌ از شهرهای‌ آن‌ است‌ ـ و خراسان‌ در نیمة‌ نخست‌ قرن‌ اول‌ هجری‌ به‌ پایان‌ رسیده‌ بود. به‌ گفتة‌ همة‌ منابع‌ ، سروشان‌ جد یا پدرِ پدرِ بایزید بوده‌ و میان‌ بایزید و او فقط‌ یک‌ نفر(عیسی‌) فاصله‌ بوده‌ است‌؛ و سروشان‌ در آغاز اسلام‌ در شهر بسطام‌ بود و موبد، والی‌ قومس‌ (در زمان‌ ساسانیان‌) بوده‌ است‌، ازینرو بایزید بایستی‌ از رجال‌ قرن‌ دوم‌ باشد نه‌ سوم‌ که‌ منابع‌ (از جمله‌ سُلَمی‌ در طبقات‌ الصّوفیه‌ ، ص‌ 67) وفات‌ او را در 261 یا 234 گفته‌اند. سهلگی‌ یا سَهلجی‌ (ص‌ 83) وفات‌ او را در 234 و عمر او را 73 سال‌ گفته‌ است‌ که‌ اگر درست‌ باشد، باید تولدش‌ در 161 باشد که‌ درست‌ درنمی‌آید، زیرا فاصلة‌ او و سروشان‌ را پر نمی‌کند. بووِرینگ‌ با استناد به‌ تاریخ‌ فوت‌ معاصران‌ او (شقیق‌ بلخی‌، متوفی‌ 194؛ ابوتراب‌ نخشبی‌، متوفی‌ 245؛ ذوالنّون‌ مصری‌، متوفی‌ 245؛ یحیی‌بن‌ معاذ رازی‌، متوفی‌ 258؛ احمد خِضرویَه‌، متوفی‌ 240) سال‌ 234 را برای‌ وفات‌ او ترجیح‌ می‌دهد ( ایرانیکا ، ذیل‌ «بسطامی‌») اما طبق‌ قراین‌ موجود، بایزید باید از رجال‌ قرن‌ دوم‌ باشد؛ مثلاً ابراهیم‌ هروی‌، معروف‌ به‌ ستَنبِه‌ یا اِسْتَنْبِه‌، سخنانی‌ از بایزید نقل‌ کرده‌ است‌ (سهلگی‌، ص‌ 100، 139، 172 ـ 173)؛ اما ابونعیم‌ (ج‌ 10، ص‌ 43)، ابراهیم‌ هروی‌ را از مصاحبان‌ ابراهیم‌ ادهم‌ و اقران‌ بایزید خوانده‌ است‌. وفات‌ ابراهیم‌ ادهم‌ را در 161 ـ 166 گفته‌اند (انصاری‌، ص‌ 68)، بنابراین‌، ممکن‌ نیست‌ که‌ شخصی‌ هم‌ مصاحب‌ ابراهیم‌ ادهم‌ و هم‌ قرین‌ و راوی‌ بایزید (متوفی‌ 261) باشد. در کتاب‌ النّور ابراهیم‌ هروی‌ از یاران‌ و زائران‌ بایزید خوانده‌ شده‌ و آمده‌ است‌ که‌ بایزید او را تا قریة‌ اِبیان‌ (در یک‌ فرسخی‌ بسطام‌) استقبال‌ یا مشایعت‌ می‌کرده‌ است‌ (ص‌ 73 ـ 74؛ در ص‌ 73 به‌ جای‌ الهروی‌ اشتباهاً الهرمی‌ آمده‌ است‌).با این‌ مقدمات‌، قول‌ دیگری‌ که‌ او را از اصحاب‌ امام‌ صادق‌ علیه‌السّلام‌ (متوفی‌ 148) می‌داند قوّت‌ می‌گیرد؛ اگرچه‌ محققان‌ این‌ قول‌ را نادیده‌ گرفته‌اند. به‌ نوشتة‌ سهلگی‌ (ص‌ 63) از قول‌ ابوعبداللّه‌ دستانی‌ یا داستانی‌ و او از قول‌ مشایخ‌ خود، ابویزید 313 استاد را خدمت‌ کرد که‌ آخر ایشان‌ امام‌ جعفر صادق‌ علیه‌السّلام‌ بوده‌ است‌ و حضرت‌ او را مأمور بازگشت‌ به‌ بسطام‌ و دعوت‌ مردم‌ به‌ خدا کرد (عطار در ج‌ 1، ص‌ 136 شمار استادان‌ ابویزید را 113 تن‌ ذکر کرده‌ است‌). او چندین‌ سال‌ امام‌ را خدمت‌ کرد و چون‌ سقّای‌ خانة‌ ایشان‌ بود، حضرت‌ او را طیفور سَقّا می‌خواند (سهلگی‌، همانجا؛ شیخ‌ بهایی‌، ج‌ 1، ص‌ 115، به‌ نقل‌ از تاریخ‌ ابن‌ زهره‌ اندلسی‌). ملاقات‌ امام‌ صادق‌ علیه‌السّلام‌ و بایزید بسطامی‌ و سقّایی‌ او بر در خانه‌ حضرت‌ را جمعی‌ از مورخان‌ نقل‌ کرده‌ و فخررازی‌ در کتابهای‌ کلامی‌ خود و سیّدبن‌ طاووس‌ در الطرائف‌ و علامه‌ حلّی‌ در شرح‌ تجرید نیز آن‌ را آورده‌اند. بنابراین‌ به‌ آنچه‌ در بعضی‌ از کتابها، از جمله‌ شرح‌ مواقف‌ آمده‌ است‌، نباید اهمیت‌ داد که‌ گفته‌اند بایزید امام‌ را ملاقات‌ نکرده‌ زیرا زمان‌ او مدت‌ درازی‌ پس‌ از زمان‌ ایشان‌ بوده‌ است‌. شاید این‌ تنافی‌ را بتوان‌ اینگونه‌ از میان‌ برداشت‌ که‌ گفته‌ شود دوتن‌ به‌ نام‌ طیفور بوده‌اند (شیخ‌ بهائی‌، همانجا). گفتة‌ شیخ‌ بهائی‌ ناشی‌ از تیزبینی‌ عالمانة‌ اوست‌ و شهرت‌ بایزید به‌ ملاقاتش‌ با امام‌ تنها نزد صوفیه‌ و مریدان‌ او نبوده‌ است‌. بعلاوه‌، مورخان‌ و مشایخ‌ تصوّف‌، که‌ این‌ حکایت‌ را نقل‌ کرده‌اند، شیعه‌ نبوده‌اند که‌ بخواهند مقامات‌ بایزید را بالا برند.در دستورالجمهور (نسخة‌ خطی‌ تاشکند، گ‌ 4 به‌ بعد) آمده‌ است‌ که‌ ابن‌ فُوَطی‌ (کمال‌الدّین‌ عبدالرّزاق‌بن‌ احمد شیبانی‌) مؤلف‌ تاریخ‌ بغداد ، به‌ نقل‌ از تاریخ‌ منهاج‌الدّین‌ ، می‌گوید که‌ بایزید در زمان‌ عمربن‌ عبدالعزیز، خلیفة‌ اموی‌، متولد شد و محضر امام‌ صادق‌ علیه‌السلام‌ را درک‌ کرد. او ـ پس‌ از نقل‌ تواریخ‌، و این‌ که‌ عمربن‌ عبدالعزیز در 101، پس‌ از دو سال‌ و پنج‌ ماه‌ و نیم‌ روز خلافت‌، درگذشت‌ ـ می‌گوید: چون‌ تولد بایزید را در زمان‌ خلافت‌ عمربن‌ عبدالعزیز گفته‌اند، پس‌ تولد او باید در میان‌ سالهای‌ 99ـ101 باشد. سپس‌ می‌گوید بایزید در 180 وفات‌ یافت‌؛ بنابراین‌، عمر او در حدود هشتاد سال‌ می‌شود.اگر پذیرفته‌ شود که‌ بایزید در قرن‌ دوم‌ هجری‌ می‌زیسته‌ و در 180 وفات‌ یافته‌ است‌، این‌ مشکل‌ که‌ نوة‌ سروشان‌ بوده‌ و میان‌ این‌ دو تن‌ فقط‌ یک‌ نفر فاصله‌ داشته‌ است‌ حل‌ می‌شود. معاصر بودن‌ شقیق‌ بلخی‌ با او اشکالی‌ ایجاد نمی‌کند، زیرا شقیق‌ در 190 وفات‌ یافته‌ است‌. اما معاصربودن‌ ذوالنّون‌ مصری‌ و یحیی‌بن‌ معاذ رازی‌ با او ممکن‌ است‌ تولید اشکال‌ کند؛ و آن‌ هم‌، از این‌ راه‌ که‌ مقصود از بایزیدِ معاصر ایشان‌، بایزید دوم‌ یا بایزید اصغر بوده‌ است‌ حل‌ می‌شود. ابن‌ فوطی‌ که‌ دستورالجمهور از او به‌ «مورّخ‌ مدینة‌ بغداد» یاد کرده‌ است‌، جز کتاب‌ مشهور خود مجمع‌الا´داب‌ فی‌ معجم‌الالقاب‌ ، کتابی‌ به‌ نام‌ التاریخ‌ علی‌الحوادث‌ دارد که‌ ظاهراً تاریخ‌ بغداد را تا سال‌ ویرانی‌ آن‌ به‌ دست‌ مغول‌ (656) در برداشته‌ (مقدمة‌ مجمع‌الا´داب‌ ، ص‌ 59) و گویا از میان‌ رفته‌ است‌؛ به‌ گفتة‌ دستورالجمهور موضوع‌ معاصر بودن‌ بایزید با امام‌ صادق‌ علیه‌السّلام‌ باید مأخوذ از این‌ کتاب‌ باشد که‌ آن‌ هم‌ از تاریخ‌ منهاج‌ الدّین‌ نقل‌ کرده‌ است‌ و از این‌ کتاب‌ هم‌ اثری‌ سراغ‌ نداریم‌. ظاهراً دو یا چندتن‌ به‌ نام‌ بایزید باهم‌ اشتباه‌ شده‌اند: یکی‌ معروف‌ به‌ بایزید اکبر و دیگری‌ ابویزید بسطامی‌ اصغر که‌ نام‌ او طیفوربن‌ عیسی‌بن‌ آدم‌بن‌ عیسی‌بن‌ علی‌الزّاهد بوده‌ است‌ (سمعانی‌، ج‌ 2، ص‌ 230)؛ و این‌ علی‌ که‌ جدّ اعلای‌ بایزید اصغر است‌ شاید برادر بایزید اکبر باشد؛ زیرا به‌ گفتة‌ سهلگی‌ ابویزید و آدم‌ و علی‌ سه‌ برادر بوده‌اند و علی‌ کوچکتر ایشان‌ بوده‌ است‌ (ص‌ 65)؛ و فرزندان‌ علی‌ به‌ پایة‌ فرزندان‌ ابوموسی‌ (برادرزادة‌ بایزید) نمی‌رسند و فرزندان‌ علی‌ اگرچه‌ زیاد هستند، صیت‌ و قبولِ فرزندان‌ ابوموسی‌ را ندارند (همان‌، ص‌ 71). این‌ اظهارات‌ را شاید بتوان‌ به‌ رقابتهای‌ خانوادگی‌ منسوب‌ کرد که‌ نظایر آن‌ در تاریخ‌ تصوّف‌ هم‌ دیده‌ می‌شود.در تاریخ‌، میان‌ چند بایزید اشتباه‌ شده‌ است‌ که‌ شاید نتیجة‌ ادعاهای‌ کسانی‌ باشد که‌ خود را همان‌ بایزید اکبر مشهور قلمداد کرده‌اند و سهلگی‌ کتابش‌ را، به‌ زعم‌ خود، برای‌ رفع‌ این‌ اشتباهات‌ و تمییز سخنان‌ ایشان‌ نوشته‌ است‌. او در مقدمة‌ کتاب‌ خود (ص‌ 59) می‌گوید که‌ عده‌ای‌ از او خواسته‌اند تا میان‌ معروفان‌ به‌ کنیة‌ بایزید (و در حقیقت‌ مدعیان‌ این‌ نام‌) فرق‌ بگذارد و مقام‌ و سخنان‌ او (بایزید حقیقی‌) را از مقام‌ و سخنان‌ ایشان‌ تمییز دهد؛ زیرا بسیاری‌، سخنان‌ و مقام‌ آنان‌ را با هم‌ برابر می‌دانند. بنابراین‌، از زمانهای‌ قدیم‌ معروفان‌ یا مدعیان‌ نام‌ بایزید بسیار بوده‌اند و احوال‌ و سخنان‌ ایشان‌ با هم‌ خلط‌ شده‌ است‌. نیز سهلگی‌ می‌گوید: کسانی‌ که‌ کنیة‌ ابویزید داشته‌اند فراوان‌ بوده‌اند ولی‌ سه‌ تن‌ از ایشان‌ از همه‌ بزرگتر بوده‌اند و ابویزید طیفوربن‌ عیسی‌بن‌ سروشان‌ از همة‌ آنها بالاتر بوده‌است‌ (ص‌ 60). نام‌ طیفور در قبیله‌ و قوم‌ او فراوان‌ بوده‌ است‌؛ چه‌ در زمان‌ خودش‌ و چه‌ در زمانهای‌ دیگر؛ و همه‌ خود را، از راه‌ تبرک‌ و استمداد، به‌ کنیه‌ و نام‌ او خوانده‌اند (همان‌، ص‌ 61) برادرزادة‌ بایزید هم‌ طیفوربن‌ عیسی‌ نام‌ داشته‌ است‌ (همان‌، ص‌ 98) که‌ ظاهراً مقصود همان‌ طیفوربن‌ عیسی‌ نبیرة‌ علی‌، برادر کوچک‌ بایزید، است‌. این‌ که‌ دیگران‌ از راه‌ تبرک‌ و استمداد، خود را به‌ نام‌ و کنیة‌ بایزید خوانده‌ باشند، توجیه‌ این‌ عمل‌ از راه‌ حسن‌ظن‌ است‌، ولی‌ در حقیقت‌ ادعاهایی‌ برای‌ استفاده‌ از نام‌ و شهرت‌ او بوده‌ است‌. سهلگی‌ در تأکید بر اینکه‌ بایزید از اصحاب‌ امام‌ صادق‌ علیه‌السّلام‌ بوده‌ است‌ می‌گوید: دو جعفر بوده‌اند که‌ یکی‌ مقامی‌ بالاتر از دیگری‌ داشته‌ است‌ و آنکه‌ بایزید در خدمت‌ او بوده‌، جعفربن‌ محمد صادق‌ علیه‌السّلام‌ بوده‌ است‌ (ص‌ 63). شاید این‌ تأکید برای‌ این‌ است‌ که‌ آن‌ حضرت‌ را با جعفربن‌ علی‌بن‌ محمد ـ معروف‌ به‌ جعفر کذّاب‌ که‌ پس‌ از امام‌ حسن‌ عسگری‌ علیه‌السّلام‌ مدعی‌ امامت‌ شیعیان‌ و وراثت‌ آن‌ حضرت‌ شد و شیعیان‌ او را طرد کردند ـ اشتباه‌ نکنند. ظاهراً یکی‌ از مدعیان‌ نام‌ بایزید در قرن‌ سوم‌، ادعای‌ شاگردی‌ امام‌ جعفر صادق‌ علیه‌السّلام‌ راکرده‌ و چون‌ بر او اعتراض‌ شده‌ است‌ که‌ زمانش‌ با آن‌ حضرت‌ تطبیق‌ نمی‌کند، مدعی‌ شاگردی‌ جعفربن‌ علی‌بن‌ محمّد (جعفرکذّاب‌) شده‌ است‌؛ و تأکید سهلگی‌ بر اینکه‌ دو جعفر بوده‌اند، احتمالاً مبنی‌ بر همین‌ امر است‌.چنانکه‌ از کتاب‌ النّور برمی‌آید، چند شخص‌ با کنیة‌ ابویزید و نام‌ طیفور وجود داشته‌اند و سخنان‌ و اقوال‌ ایشان‌ نیز باهم‌ درآمیخته‌ است‌. سخنان‌ منسوب‌ به‌ بایزید درحدود پانصد قول‌ است‌ که‌ از راه‌ افراد خانواده‌ یا معاصران‌ و شاگردان‌ او به‌ ما رسیده‌ است‌ ( ایرانیکا ، ذیل‌ «بسطامی‌»). مهمترین‌ فرد خانوادة‌ بایزید که‌ سخنان‌ او را نقل‌ کرده‌ ابوموسی‌ ـ خادم‌ و برادرزادة‌ او یعنی‌ پسر آدم‌ برادر بزرگتر بایزید ـ بوده‌ است‌ (سهلگی‌، ص‌ 65). او گفته‌ است‌ که‌ چهارصد کلام‌ از سخنان‌ بایزید را با خود به‌ گور می‌برد، زیرا کسی‌ را که‌ شایستة‌ شنیدن‌ آنها باشد ندیده‌ است‌ (همان‌، ص‌ 67). هنگام‌ مرگ‌ بایزید، ابوموسی‌ 22 سال‌ داشته‌ و چهار پسر از خود برجای‌ گذاشته‌ است‌ که‌ یکی‌ موسی‌ معروف‌ به‌ عُمَی‌ است‌ که‌ بعضی‌ از سخنان‌ بایزید به‌ روایت‌ اوست‌؛ و دیگری‌ ابویزید قاضی‌ که‌ چند روزی‌ متولی‌ منصب‌ قضا در بسطام‌ بوده‌ است‌، و از او چهارصد کلام‌ در طریق‌ معرفت‌ نقل‌ شده‌ است‌ که‌ اهل‌ صنعت‌ (فن‌ تصوّف‌) آن‌ را می‌پسندیدند و به‌ او گفته‌ بودند که‌ سخنان‌ تو از بایزید بیشتر است‌ و با این‌ معنی‌ ملامت‌ مردم‌ را از او ارث‌ می‌بری‌. به‌ گفتة‌ سهلگی‌ (ص‌ 69) این‌ شخص‌ همان‌ ابویزید ثانی‌ است‌.برای‌ تمییز سخنان‌ بایزید بسطامی‌ بزرگ‌ از بایزید بسطامی‌های‌ دیگر شاید بتوان‌ گفت‌: بایزید بسطامی‌ بزرگ‌ سخنانی‌ می‌گفته‌ است‌ که‌ مردم‌ طاقت‌ شنیدن‌ آن‌ را نداشته‌اند، اما سخنان‌ بایزید ثانی‌ را اهل‌ فن‌ می‌پسندیدند و با اینهمه‌ به‌ او می‌گفتند که‌ با این‌ سخنان‌ ملامت‌ مردم‌ را از بایزید بزرگ‌ ارث‌ می‌بری‌؛ و او ظاهراً از این‌ ملامت‌ ناخرسند نبوده‌ (همانجا)؛ زیرا به‌ هرحال‌، از نام‌ و مقام‌ و شأن‌ او بهره‌مند می‌شده‌ است‌.در میان‌ سخنان‌ منسوب‌ به‌ بایزید، سخنانی‌ دیده‌ می‌شود که‌ بر اعتقاد او به‌ حلول‌ * و اتحاد * دلالت‌ دارد، و درمیان‌ عرفا به‌ «شطحیّات‌ * » معروف‌ است‌ و در توجیه‌ آن‌، برای‌ انطباق‌ با ظاهرشریعت‌، سخنها گفته‌اند. در این‌ میان‌، سخنانی‌ از قبیل‌ سخنان‌ عادی‌ و معمولی‌ اهل‌ تصوّف‌ و عرفان‌ نیز وجود دارد. شطحیات‌ احتمالاً از بایزید بزرگ‌ است‌ و بیشتر سخنانی‌ که‌ از حدود سخنان‌ عادی‌ متصوّفه‌ خارج‌ نیست‌ از بایزید ثانی‌ یا بایزید اصغر است‌.جُنَیْد، عارف‌ و صوفی‌ قرن‌ سوم‌ (متوفی‌ 297)، شاید قدیمترین‌ کسی‌ باشد که‌ از بایزید بسطامی‌ سخن‌ گفته‌ و شطحیّات‌ او را تفسیر کرده‌ است‌. برخی‌ از این‌ تفاسیر را ابونصر سرّاج‌ طوسی‌ (متوفی‌ 378) در اللّمع‌ نقل‌ کرده‌ است‌ (ص‌ 459 و بعد)؛ و به‌ گفتة‌ او، جنید کتابی‌ در تفسیر کلام‌ بایزید داشته‌ است‌ (ص‌ 461). جنید می‌گوید که‌ حکایات‌ از ابویزید مختلف‌ است‌ و کسانی‌ که‌ سخنان‌ او را شنیده‌ و نقل‌ کرده‌اند با یکدیگر اختلاف‌ دارند. به‌ گفتة‌ او بعضی‌ از سخنان‌ بایزید، به‌ جهت‌ قوت‌ و عمق‌ و غور معانی‌، باید از «یک‌ بحر» اقتباس‌ شده‌ باشد و این‌ دریا خاص‌ اوست‌. جنید سعی‌ کرده‌ است‌ تا سخنانی‌ را تفسیر و توجیه‌ کند که‌ صریحاً با معتقدات‌ دینی‌ مسلمانان‌ در تضاد است‌، اما آنها را ـ به‌ جای‌ اینکه‌ از دو یا چند شخص‌ مختلف‌ بداند ـ به‌ اختلاف‌ اوقات‌ (در اصطلاح‌ صوفیه‌) و مواردی‌ که‌ این‌ سخنان‌ در آن‌ ایراد شده‌ است‌ نسبت‌ داده‌ و می‌گوید: اشخاص‌ مختلف‌ در مواطن‌ و مواقع‌ مختلف‌ این‌ سخنان‌ را از او شنیده‌ و نقل‌ کرده‌اند. جنید می‌گوید که‌ این‌ اشخاص‌ غور و عمق‌ سخنان‌ او را درنیافته‌اند و تنها کسانی‌ می‌توانند آن‌ را تحمل‌ و به‌ دیگران‌ منتقل‌ کنند که‌ معنی‌ و منبع‌ آن‌ را بشناسند و دریابند وگرنه‌ مردود است‌ (همان‌، ص‌ 459). او می‌گوید معانی‌ سخنان‌ بایزید او را غرق‌ کرده‌ و از حقیقت‌ بازداشته‌ است‌؛ و سخنان‌ بایزید در آغاز احوالش‌ قوی‌ و محکم‌ و درست‌ بوده‌ است‌ ولی‌ این‌ در «بدایات‌» است‌، اما سخنان‌ دیگرش‌ (شطحیّات‌ و سخنان‌ اغراق‌آمیز) از جنس‌ سخنان‌ دانشمندان‌ و قابل‌ نقل‌ در مصنّفات‌ نیست‌؛ و چون‌ بعضی‌ از مردم‌ از این‌ سخنان‌ بر عقاید باطل‌ خود استدلال‌ کرده‌اند و بعضی‌ دیگر او را کافر شمرده‌اند، او (جنید) خواسته‌ است‌ تا آن‌ را تفسیر کند. جنید پس‌ از آن‌ به‌ سخنانی‌ اشاره‌ می‌کند که‌ بر حلول‌ و اتحاد و دعوی‌ الوهیت‌ دلالت‌ دارد. در دستورالجمهور (گ‌ 34) آمده‌ است‌ که‌ بایزید اگرچه‌ با حسن‌ بصری‌ و ابن‌ سیرین‌ (هردو متوفی‌ 110) و وَهب‌بن‌ منبّه‌ (به‌ قول‌ او متوفی‌ در 110 و به‌ قول‌ ابن‌ عماد، ج‌ 1، ص‌ 150، متوفی‌ در 114) معاصر بود، ایشان‌ را درنیافته‌ بود. در سن‌ بلوغ‌ با نافع‌ (ابوعبداللّه‌ نافع‌ دیلمی‌، متوفی‌ 117) استادِ مالک‌بن‌ اَنَس‌ و قَتادِه‌ (ابوالخطّاب‌ قتادة‌بن‌ دعامة‌ السّدوسی‌، متوفی‌ 117) و امام‌ مالک‌بن‌ انس‌ و مالک‌ دینار و زُهری‌ و ابوحنیفه‌ و ابن‌جریج‌ معاصر بود و از هرکدام‌ فایده‌ای‌ گرفته‌ بود اما استاد واقعی‌ او امام‌ صادق‌ علیه‌السّلام‌ بوده‌ است‌؛ و از امام‌ فخررازی‌ در اربعین‌ هم‌ همین‌ معنی‌ را نقل‌ می‌کند. سپس‌ می‌گوید که‌ امام‌، جُبّة‌ خود را در وی‌ پوشانید و او را با فرزندش‌ محمد روانة‌ بسطام‌ کرد؛ و این‌ محمد در زمان‌ حیات‌ بایزید در بسطام‌ وفات‌ یافت‌، و شیخ‌ او را در مقامی‌ که‌ امروز قبة‌ اوست‌ دفن‌ کرد. این‌ مطالب‌ از جهت‌ تاریخی‌ محتاج‌ تأمل‌ و بررسی‌ است‌؛ زیرا مثلاً محمد پسر امام‌ صادق‌ علیه‌السّلام‌ معروف‌ به‌ دیباج‌ در جرجان‌ مدفون‌ است‌؛ و نیز تکیه‌ بر اینکه‌ اقوال‌ او مأخوذ از امام‌ است‌، مستند به‌ سندی‌ نیست‌. اما احتمالاً بعضی‌ از اقوال‌ و شطحیّات‌ بایزید مأخوذ از کسانی‌ است‌ که‌ به‌ حلول‌ و اتحاد و غلو معتقد بوده‌ و خود را از اصحاب‌ آن‌ حضرت‌ شمرده‌اند ولی‌ آن‌ حضرت‌ ایشان‌ را طرد، و نفرین‌ کرده‌ است‌؛ مانند فرقة‌ خطّابیّه‌ از پیروان‌ ابوالخطّاب‌ محمدبن‌ ابی‌زینب‌ مقلاص‌ الاسدی‌ الاَجْدَع‌ (جوینی‌، ج‌ 3، ص‌ 344، حاشیه‌ قزوینی‌، با ارجاعاتی‌ که‌ در آنجاست‌). البته‌ خطّابیّه‌ فقط‌ به‌ الوهیّت‌ امام‌ صادق‌ علیه‌السّلام‌ یا حلول‌ خداوند در ایشان‌ معتقد بوده‌اند و شطحیّات‌ بایزید دربارة‌ شخص‌ خویش‌ است‌، و در شطحیات‌ او یا سخنان‌ دیگرش‌، از تشیّع‌ او و نام‌ امام‌ جعفرصادق‌ علیه‌السّلام‌ اثری‌ دیده‌ نمی‌شود.از سوی‌ دیگر، در اللّمع‌ از ابوعلی‌ السندی‌ نامی‌ سخن‌ رفته‌ که‌ بایزید گفته‌ است‌ با او مصاحبت‌ داشته‌ و به‌ او «واجبات‌» (مایُقیمُ بِهِ فَرْضَه‌) تعلیم‌ می‌داده‌ و او نیز به‌ بایزید «توحید و حقایق‌» می‌آموخته‌ است‌. از این‌ گفته‌ که‌ ابوعلی‌ از «سِند» بوده‌ و از فقه‌ و واجبات‌ آگاهی‌ نداشته‌ اما به‌ توحید و حقایق‌، عالم‌ بوده‌، چنین‌ استنباط‌ شده‌ است‌ که‌ بعضی‌ از اظهارات‌ بایزید ممکن‌ است‌ مأخوذ از آرای‌ هندو و بودایی‌ باشد. به‌ گفتة‌ بوورینگ‌ ( ایرانیکا ، ذیل‌ «بسطامی‌») در این‌ باره‌ میان‌ خاورشناسان‌ قرن‌ نوزدهم‌ بحث‌ مهمی‌ درگرفته‌ بود و عده‌ای‌ این‌ نظر را پذیرفته‌ بودند، اما در قرن‌ حاضر لویی‌ ماسینیون‌ و آربری‌ در آن‌ تردید کرده‌اند. مساعی‌ زئنر در ربط‌ دادن‌ بایزید به‌ تصوّف‌ هندو قانع‌ کننده‌ نیست‌؛ مثلاً نظریة‌ «فنا» که‌ می‌گویند از نیروانای‌ بودایی‌ مأخوذ است‌، اشتباهاً به‌ بسطامی‌ نسبت‌ داده‌ شده‌ است‌، در حالی‌ که‌ به‌ گفتة‌ سلمی‌ (ص‌ 228) اول‌ کسی‌ که‌ در «علم‌ فنا و بقا» سخن‌ گفته‌ ابوسعید احمدبن‌ عیسی‌ خرّاز (متوفی‌ 279) بوده‌ است‌.در بارة‌ مطلب‌ اخیر باید گفت‌ که‌ از ابویزید هم‌ سخنانی‌ در «فنا و بقا» نقل‌ شده‌ است‌؛ مثلاً عطار (ج‌ 1، ص‌ 154) نقل‌ می‌کند که‌ او را دیدند سر به‌ گریبان‌ فکرت‌ فروبرده‌؛ چون‌ سر برآورد، گفت‌: «سربه‌ فنای‌ خود فرو بردم‌ و به‌ بقای‌ حق‌ برآوردم‌». و نیز پرسیدند: «مرد کی‌ داند که‌ به‌ حقیقت‌ معرفت‌ رسیده‌ است‌؟ گفت‌: آن‌ وقت‌ که‌ فانی‌ گردد در تحت‌ اطلاع‌ حق‌ ... پس‌ او فانئی‌ بود باقی‌ و باقئی‌ بود فانی‌ ...» (همان‌، ج‌ 1، ص‌ 168 ـ 169). شاید مقصود سلمی‌ این‌ بوده‌ است‌ که‌ خرّاز نخستین‌ نظریه‌پرداز این‌ مسئله‌ بوده‌ است‌. اما در سخنانی‌ که‌ از خرّاز نقل‌ کرده‌ است‌ (ص‌ 228 ـ 230) از فنا و بقا سخنی‌ دیده‌ نمی‌شود، بعلاوه‌ سلمی‌ مطلب‌ مذکور را با «قیل‌» آورده‌ است‌ که‌ نشانة‌ تردید در انتساب‌ این‌ مطلب‌ به‌ اوست‌. اما برپایة‌ این‌ فرض‌ که‌ معروفان‌ به‌ بایزید متعدد بوده‌اند و سخنانشان‌ درهم‌ آمیخته‌ است‌ اظهارنظر قطعی‌ دراین‌ باره‌ آسان‌ نیست‌.از جملة‌ سخنانی‌ که‌ جنید از بایزید نقل‌ کرده‌ آن‌ است‌ که‌ گفته‌ است‌: در راه‌ وصول‌ به‌ یگانگی‌ خدا به‌ صورت‌ مرغی‌ درآمد و همچنان‌ پرواز کرد تا به‌ میدان‌ ازلیّت‌ رسید و درخت‌ احدیّت‌ را در آن‌ دید (ابونصر سرّاج‌، ص‌ 464). بعد، ریشه‌ و شاخة‌ آن‌ درخت‌ را وصف‌ می‌کند و می‌گوید: چون‌ نگریست‌، همه‌ را خدعه‌ و فریب‌ دید. عده‌ای‌ مبدأ این‌ فکر را در درخت‌ کیهانی‌ و فریب‌ (مایا) اوپانیشادها و فلسفة‌ وِدا دانسته‌اند؛ ولی‌ آربری‌ آن‌ را برپایة‌ آیات‌ قرآنی‌ و سخنان‌ اهل‌ تصوّف‌ دانسته‌ است‌ ( ایرانیکا ، ذیل‌ «بسطامی‌»). جنید دربارة‌ این‌ قول‌ ابویزید، می‌گوید که‌ او نهایت‌ بلوغ‌ خود را در راه‌ توحید وصف‌ کرده‌ است‌، اما آن‌ را غایت‌ و نهایتی‌ نیست‌. انتقاد جنید بیشتر بر اعداد مبالغه‌آمیزی‌ مانند صد هزار هزار بار و نظایر آن‌ است‌ که‌ معانی‌ حقیقی‌ آن‌ مراد نیست‌ و مقصود ابویزید همان‌ طیران‌ فکری‌ و اندیشة‌ اوست‌ که‌ آن‌ را در جای‌ دیگر به‌ صورت‌ «معراج‌» نقل‌ کرده‌ است‌. شطح‌ ابویزید در بیانات‌ فوق‌ همان‌ گذاشتن‌ خود به‌ جای‌ حضرت‌ رسول‌ صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلّم‌ در معراج‌ و وصول‌ به‌ درخت‌ «سِدرة‌المُنتهی‌» (نجم‌: 14) است‌ که‌ منتها و غایت‌ سیر آن‌ حضرت‌ را می‌رساند؛ و بایزید اقرار می‌کند که‌ سیر او «خُدعه‌» است‌ یعنی‌ در عالم‌ خیال‌ و ناشی‌ از استغراق‌ در وجد و حال‌ است‌ که‌ از مختصات‌ حالات‌ شطح‌ است‌. به‌ هرحال‌، چنانکه‌ آربری‌ گفته‌ است‌، ربطی‌ به‌ درخت‌ جهانی‌ اوپانیشادها ندارد.اما معنی‌ شطح‌، که‌ در سخنان‌ بایزید بزرگ‌ از همه‌ بیشتر است‌، به‌ قول‌ روزبهان‌ (ص‌ 57) ناشی‌ از قوّت‌ وَجد است‌ که‌ آتش‌ شوق‌ را به‌ معشوق‌ ازلی‌ تیزتر می‌سازد و درآن‌ حالت‌ از صاحب‌ وجد کلامی‌ صادر شود از مشتعل‌ شدن‌ احوال‌ و ارتفاع‌ روح‌ که‌ ظاهر آن‌ «متشابه‌» (تأویل‌ پذیر) شود با عباراتی‌ که‌ کلمات‌ آن‌ را غریب‌ گویند، زیرا وجه‌ ] تأویلش‌ [ را نشناسند و به‌ انکار و طعن‌ گوینده‌ مفتون‌ شوند؛ و اگر صاحبنظری‌ توفیق‌ یابد، آن‌ را انکار نکند و بحث‌ در اشارات‌ شطح‌ نکند. روزبهان‌ (ص‌ 58) اصول‌ شطح‌ را از سه‌ منبع‌ قرآن‌ و حدیث‌ و اولیا می‌داند و حتی‌ حروف‌ مقطعه‌ قرآن‌ را از باب‌ شطح‌ یا متشابهات‌ می‌شمارد.پس‌ در نظر روزبهان‌ هم‌ منبع‌ شطح‌، و از جمله‌ شَطَحات‌ بایزید، در اصول‌ و معارف‌ اسلامی‌ است‌ نه‌ در منابع‌ هندی‌ و خارجی‌. او بحث‌ مفصلی‌ در شطحیّات‌ بایزید و تفسیر و تأویل‌ آن‌ دارد و او را «هایم‌» (سرگشته‌) بیابان‌ وحدت‌ می‌داند؛ و این‌ شطح‌ او را که‌: «حق‌ به‌ من‌ گفت‌ که‌ همه‌ بنده‌اند جزتو» از سر وحدت‌ و یگانگی‌ می‌شمارد و آن‌ را با سخنِ زنان‌ دربارة‌ یوسف‌ مقایسه‌ می‌کند که‌ گفتند: «ماهذا بَشَراً ان‌ هذا الا ملک‌ کریم‌» (یوسف‌: 31).از جملة‌ شطحیّات‌ معروف‌ بایزید، که‌ او را بدان‌ جهت‌ توبیخ‌ کرده‌اند، آن‌ است‌ که‌ چون‌ به‌ گورستان‌ یهود گذشت‌ گفت‌: معذوران‌اند و چون‌ به‌ گورستان‌ مسلمانان‌ گذشت‌، گفت‌: «مغروران‌اند». روزبهان‌ (ص‌ 88) معذوربودن‌ یهودیان‌ را با اقتضای‌ مشیت‌ خداوندی‌ و حدیث‌ «الشقی‌ شقی‌ فی‌ بطن‌ امّه‌» مقایسه‌ می‌کند و مغروربودن‌ مسلمانان‌ را به‌ مغروربودن‌ به‌ اعمال‌ خود و غفلت‌ از عنایت‌ خداوندی‌ منسوب‌ می‌دارد.ابن‌ سالم‌ بَصری‌ (ابوعبداللّه‌بن‌ احمدبن‌ سالم‌) پیشوای‌ فرقة‌ سالمیّه‌ * در تصوّف‌ (سمعانی‌، ج‌ 7، ص‌ 23 ـ 24)، از جمله‌ مخالفان‌ بایزید است‌ که‌ بایزید را به‌ جهت‌ بعضی‌ سخنان‌ او، مانند «سبحانی‌ سبحانی‌ مااعظم‌ شأنی‌» و «ضربت‌ خیمتی‌ بازاء العرش‌»، تکفیر می‌کرد (ابونصر سرّاج‌، ص‌ 472ـ477) و ابونصر سرّاج‌ با او در این‌باره‌ به‌ معارضه‌ پرداخته‌ و در مجلس‌ او با او به‌ گفتگو برخاسته‌ است‌. ابونصر سرّاج‌ می‌گوید که‌ ابن‌ سالم‌ با همة‌ جلالت‌ قدرش‌ در طعن‌ بر بایزید زیاده‌روی‌ می‌کرد و او را کافر می‌دانست‌. همچنین‌ در توجیه‌ «سبحانی‌ ما اعظم‌ شأنی‌» گفته‌ است‌ که‌ این‌ سخن‌ ممکن‌ است‌ در پی‌ سخنان‌ دیگری‌ باشد و او این‌ قول‌ را درحکایت‌ از قول‌ خداوند گفته‌ باشد. ابونصر سرّاج‌ به‌ بسطام‌ رفته‌ و از جماعتی‌ از احفاد بایزید دربارة‌ این‌ کلام‌ پرسیده‌ است‌ و آنان‌ انکار کرده‌ و گفته‌اند که‌ در آن‌ باب‌ چیزی‌ نمی‌دانند. این‌ هم‌ دلیل‌ آن‌ است‌ که‌ شطحیّات‌ از بایزید بزرگ‌ بوده‌ است‌ و در قرن‌ چهارم‌ در بسطام‌ این‌ سخنان‌ فراموش‌ شده‌ و کلمات‌ بایزید ثانی‌ جای‌ آن‌ را گرفته‌ بود.اما چنانکه‌ عبدالرحمان‌ بدوی‌ در شطحات‌ الصوفیّه‌ (ص‌ 32 به‌ بعد) گفته‌ است‌، تأویلات‌ کسانی‌ چون‌ ابونصر سرّاج‌ و جنید و دیگران‌ از شطحیّات‌ بایزید بیرون‌ از مقصود حقیقی‌ بایزید است‌ و در حقیقت‌ برای‌ تبرئة‌ اوست‌. سخنان‌ او ناشی‌ از استهلاک‌ در شهود حق‌ و غلبة‌ حالت‌ سُکر است‌ و مقاصد او یا تجرید امور دینی‌ از حسیّات‌ و مادیّات‌ است‌؛ مانند مطالبی‌ که‌ دربارة‌ حج‌ و کعبه‌ یا بهشت‌ و دوزخ‌، یا آنچه‌ دربارة‌ بالاتر بودن‌ لوای‌ او از لوای‌ حضرت‌ رسول‌ گفته‌ است‌ (انّ لِوائی‌ اعظم‌ من‌ لِواء محمّد ] صلی‌اللّه‌ علیه‌وآله‌وسلّم‌ [ ) یعنی‌ لوایی‌ که‌ برای‌ حضرت‌ رسول‌ در میدانهای‌ جنگ‌ می‌افراشتند لوای‌ مادّی‌ و جسمانی‌ بود، اما لوای‌ او معنوی‌ و روحانی‌ است‌؛ یا از راه‌ حصول‌ حالتی‌ معنوی‌ برای‌ اوست‌ که‌ در آن‌ حالت‌ همه‌ را یکی‌ می‌بیند و جز خدا چیزی‌ نمی‌بیند و خود را با جهان‌ و خدا متحد می‌داند؛ چنانکه‌ می‌گوید : «سی‌ سال‌ خدای‌ را می‌طلبیدم‌، چون‌ بنگریستم‌ او طالب‌ بود و من‌ مطلوب‌» (عطار، ج‌ 1، ص‌ 142). او در عبادات‌ به‌ ظاهر آن‌ نمی‌نگریست‌ و می‌گفت‌: از نماز جز ایستادگی‌ تن‌ ندیدم‌ و از روزه‌ جز گرسنگی‌ ندیدم‌، آنچه‌ مراست‌ از فضل‌ اوست‌ نه‌ از فعل‌ من‌» (همان‌، ج‌ 1، ص‌ 155). مریدی‌ گفته‌ بود: عجب‌ دارم‌ از کسی‌ که‌ خدا را شناسد و اطاعت‌ و عبادت‌ نکند. بایزید گفت‌: عجب‌ دارم‌ از کسی‌ که‌ او را بشناسد و اطاعت‌ کند (همانجا). یا در باب‌ کعبه‌ گفت‌: اول‌ بار که‌ به‌ خانه‌ (خانه‌ خدا) رفتم‌ خانه‌ دیدم‌؛ دوم‌ بار که‌ رفتم‌ خداوند خانه‌ دیدم‌، اما سوم‌ بار که‌ رفتم‌ نه‌ خانه‌ دیدم‌ و نه‌ خداوند خانه‌» (همان‌، ج‌ 1، ص‌ 156)؛ و دربارة‌ اتحاد گوید: «از بایزیدی‌ بیرون‌ آمدم‌ چون‌ مار از پوست‌، پس‌ نگه‌ کردم‌ عاشق‌ و معشوق‌ و عشق‌ یکی‌ دیدم‌» (همان‌، ج‌ 1، ص‌ 160)؛ نیز می‌گوید: «به‌ قصد حج‌ بیرون‌ رفتم‌. در راه‌ سیاهی‌ را دیدم‌ که‌ پرسیدکجا میروی‌؟ گفتم‌ به‌ مکه‌ می‌روم‌. گفت‌ آنچه‌ را می‌خواهی‌ در بسطام‌ گذاشته‌ای‌ و نمی‌دانی‌. کسی‌ را می‌خواهی‌ که‌ به‌ تو از رگ‌ گردن‌ تو نزدیکتر است‌» (سهلگی‌، ص‌ 108)؛ و گفته‌ است‌: «توبه‌ از گناه‌ یکی‌ است‌ و از طاعت‌ هزار» (همان‌، ص‌ 104)؛ که‌ مقصود عبادات‌ ریایی‌ است‌؛ یا: «در طاعات‌ چندان‌ آفت‌ است‌ که‌ حاجت‌ به‌ معصیت‌ کردن‌ نیست‌» (همان‌، ص‌ 111).در شرح‌ حال‌ بایزید نوشته‌اند که‌ عبادت‌ او زیاد نبود و کسی‌ در این‌ باره‌ از او پرسید و او خشمگین‌ شد و گفت‌: «زهد و معرفت‌ از من‌ منشعب‌ می‌گردد» (همان‌، ص‌ 143). و نیز می‌گوید که‌ ذوالنّون‌ سجّاده‌ای‌ برای‌ او فرستاد. او آن‌ را برگرداند و گفت‌ : «من‌ سجاده‌ نمی‌خواهم‌، متکایی‌ بفرست‌ تا بر آن‌ تکیه‌ کنم‌» (همان‌، ص‌ 144، 160 با تفصیل‌ بیشتر). صحت‌ این‌ روایت‌ مستلزم‌ معاصر بودن‌ ذوالنّون‌ (متوفی‌ 245) و بایزید است‌ و این‌ معنی‌ با آنچه‌ از وفات‌ بایزید در 180 (به‌ قول‌ «دستور») برمی‌آید تا اندازه‌ای‌ منافات‌ دارد و شاید بتوان‌ گفت‌ مقصود، بایزید ثانی‌ یا اصغر و یا به‌ جای‌ ذوالنّون‌ کسی‌ دیگر بوده‌ است‌.از مطالبی‌ که‌ ممکن‌ است‌ راهنمای‌ تمییز اقوال‌ معروفان‌ به‌ بایزید باشد این‌ است‌ که‌ در کتاب‌ النّور از قول‌ ابوعبداللّه‌ داستانی‌ یا دستانی‌، نقل‌ شده‌ است‌ که‌ مشایخ‌ ، بایزید اکبر را اُمّی‌ گفته‌اند و اگر در کمال‌ علم‌ ظاهر او شک‌ شود، در علم‌ باطن‌ او شکی‌ نیست‌. ازینرو بسیار از علما در کلام‌ او طعن‌ کرده‌ و آن‌ را از علم‌ ندانسته‌اند. او خود در دعا می‌گفت‌: «خدایا! مرا دانشمند و زاهد و قاری‌ مگردان‌» (دراصل‌ «ولامتقربا» که‌ معنی‌ ندارد و باید «ولامتقرئاً» باشد، ص‌ 70). و می‌گویند که‌ دعا نیک‌ نمی‌دانست‌، یعنی‌ الفاظش‌ صحیح‌ نبود؛ چنانکه‌ مردم‌ ناحیه‌ از او خواستند که‌ برای‌ آمدن‌ باران‌ دعایی‌ بکند و او پرسید که‌ چه‌ بگوید؟ گفتند بگو: «وارنمان‌ کو؟» (باران‌ ماکو؟؛ ص‌ 78) در صورتی‌ که‌ از ابویزید دعای‌ عربی‌ نقل‌ کرده‌اند: «الهی‌ ما ذکرتک‌ الاعن‌ غفلة‌...» (انصاری‌، ص‌ 105) و این‌ هم‌ می‌رساند که‌ اقوال‌ بایزیدان‌ با هم‌ درآمیخته‌ است‌. امّی‌ بودن‌ و ناآشنا بودن‌ او به‌ دعا، با بودن‌ او در خدمت‌ حضرت‌ صادق‌ علیه‌السّلام‌ منافات‌ ندارد زیرا، چنانکه‌ گفته‌اند، او سقّای‌ حضرت‌ بود و او را طیفور سقّاء می‌گفتند، مؤیّد این‌ مطلب‌ آن‌ است‌ که‌ ابونعیم‌ (ج‌ 10، ص‌ 41) می‌گوید: کسی‌ روایتی‌ از او به‌ یاد ندارد، اما شیخی‌ به‌ نام‌ ابوالفتح‌بن‌ الحمصی‌ برای‌ او حدیثی‌ روایت‌ کرد که‌ ابویزید بسطامی‌ از راه‌ ابوعبدالرحمن‌ سندی‌ و او... از حضرت‌ رسول‌ صلّی‌اللّه‌ علیه‌ و آله‌ و سلّم‌ نقل‌ کرده‌ است‌. ابونعیم‌ می‌گوید: این‌ حدیث‌ را بر ابویزید بسته‌اند و گناه‌ برگردن‌ شیخ‌ ابوالفتح‌ است‌ که‌ احادیث‌ زیادی‌ را از این‌ نوع‌ بسته‌ است‌. آنگاه‌ ابونعیم‌ این‌ حدیث‌ را از طریق‌ دیگری‌ روایت‌ می‌کند. سهلگی‌ هم‌ می‌گوید: از ابویزید اکبر جز یک‌ خبر واحد نقل‌ نشده‌ است‌؛ و آنگاه‌ همان‌ حدیث‌ را می‌آورد (ص‌ 82 ـ 83). گفتار ابونعیم‌ می‌رساند که‌ ابویزید اهل‌ روایت‌ و حدیث‌ نبوده‌ و چنانکه‌ در النّور (ص‌ 70) آمده‌ است‌، بعضی‌ از علما (علمای‌ دین‌، اهل‌ فقه‌ و حدیث‌) براو طعن‌ می‌زدند و می‌گفتند: «آنچه‌ او می‌گوید از علم‌ نیست‌»، در صورتی‌ که‌ ابویزید بسطامی‌ اصغر اهل‌ روایت‌ و حدیث‌ بوده‌ است‌ و بعضی‌ از علمای‌ بسطام‌ از او روایت‌ حدیث‌ کرده‌اند (سمعانی‌، ج‌ 2، ص‌ 230). اگر این‌ معیار در سنجش‌ و تمییز میان‌ آن‌ پانصد قولی‌ که‌ از ابویزید نقل‌ شده‌ است‌ به‌ کار رود، معلوم‌ خواهد شد که‌ سخنان‌ شطح‌ و مخالف‌ ظاهر کتاب‌ و سنت‌ باید از ابویزید بسطامی‌ اکبرـ که‌ امّی‌ بوده‌ است‌ ـ باشد، زیرا فقط‌ کسانی‌ که‌ پروای‌ علوم‌ ظاهری‌ و نقلی‌ و عقلی‌ را نداشتند جرأت‌ می‌کردند چنین‌ سخنانی‌ بر زبان‌ آورند. شاید آنچه‌ شِبلی‌ دربارة‌ بایزید گفته‌ است‌ نیز ناظر به‌ امّی‌ و عامی‌ بودن‌ او باشد: می‌گویند سخنانی‌ را که‌ از ابویزید نقل‌ شده‌ است‌ بر شبلی‌ باز نمودند و خواستند که‌ عقیده‌اش‌ را دربارة‌ او بگوید. شبلی‌ گفت‌: «اگر بایزید اینجا بود، به‌ دست‌ بعضی‌ از کودکان‌ (شاگردان‌) ما اسلام‌ می‌آورد» (ابونصر سرّاج‌، ص‌ 479). و نیز جنید گفته‌ بود: «ابویزید از حدّ بدایت‌ بیرون‌ نیامد و از او سخنی‌ نشنیدم‌ که‌ دلالت‌ بر رسیدن‌ او به‌ حدّ نهایت‌ باشد» (همانجا). عبدالرحمان‌ بدوی‌ (ص‌ 39) این‌ سخنان‌ جنید و شبلی‌ را دربارة‌ بایزید نتیجة‌ تقیة‌ ایشان‌ پس‌ از مشاهدة‌ عاقبت‌ حلاّ ج‌ و شکنجه‌ و قتل‌ او می‌داند. یعنی‌ این‌ دوتن‌ از حادثة‌ حلاّ ج‌ ترسیده‌ و ازینرو کوشیده‌اند تا بایزید را، که‌ شطحات‌ او مشهور بوده‌ است‌، کوچکتر کنند. اما ظاهراً اختلاف‌ جنید و شبلی‌ با بایزید اختلافاتی‌ است‌ اصولی‌ و بنیادی‌، مبنی‌ بر ترجیح‌ یکی‌ از دو حالت‌ سُکر و صحو بر یکدیگر. هجویری‌ (ص‌ 228 و بعد) طریق‌ طیفوریه‌ (پیروان‌ بایزید) را طریق‌ غلبه‌ و سکر می‌داند. او از پیروان‌ جنید است‌ که‌ طریق‌ و روش‌ او برعکس‌ بایزید مبنی‌ بر صحو بود (همان‌، ص‌ 235). هجویری‌ مخالف‌ بایزید بود و می‌گفت‌: «سُکر دوستی‌ از جنس‌ کسب‌ آدمی‌ نباشد و هرچه‌ از دایرة‌ اکتساب‌ خارج‌ بود دعوت‌ کردن‌ به‌ آن‌ باطل‌ بُوَد» (ص‌ 229)؛ یعنی‌ دو روش‌ است‌: یکی‌ راه‌ کسب‌ و مجاهده‌ و ریاضت‌ و علم‌ که‌ راه‌ جنیدیان‌ بود و هجویری‌ و مشایخ‌ او در زمرة‌ جنیدیان‌ بودند؛ دیگری‌ حالت‌ استغراق‌ و غلبة‌ مستی‌ حق‌ که‌ چندان‌ به‌ کسب‌ نیاز ندارد، بلکه‌ منوط‌ به‌ غلبة‌ حالات‌ است‌. همین‌ معنی‌ است‌ که‌ با امّی‌ بودن‌ بایزید بیشتر مطابقت‌ دارد و مخالفت‌ او را با علم‌ و زهد تبیین‌ می‌کند. خواجه‌ عبداللّه‌ انصاری‌، که‌ نتوانسته‌ است‌ فرق‌ میان‌ سخنان‌ مختلف‌ و متضادّ منسوب‌ به‌ بایزید را دریابد، می‌گوید: «بایزید صاحب‌ رأی‌ بوده‌ در مذهب‌، لیکن‌ وی‌ را ولایتی‌ گشاد که‌ مذهب‌ در آن‌ با دید نیامد» (ص‌ 104). ظاهراً «صاحب‌ رأی‌ بودن‌ در مذهب‌» همان‌ روش‌ سکر و استغراق‌ است‌ و «ولایت‌ گشودن‌» از سخنان‌ دیگر اوست‌ که‌ از جنس‌ سخنان‌ صوفیان‌ و عرفای‌ متعارف‌ است‌. خواجه‌ عبدالله‌ انصاری‌ سخنان‌ شطح‌ منسوب‌ به‌ بایزید را «دروغهایی‌» می‌داند که‌ بر او بسته‌اند و از جمله‌ قول‌ معروف‌ اوست‌ که‌ «خیمه‌ زدم‌ برابر عرش‌» شیخ‌الاسلام‌ گفت‌: «این‌ سخن‌ در شریعت‌ کفر است‌ و در حقیقت‌ بُعد... حقیقت‌ به‌ نبودِ خود درست‌ کن‌، برابر گفتنِ خود کفر است‌» (ص‌ 104 ـ 105) و از قول‌ حصری‌ می‌گوید که‌ این‌ سخن‌ توحید به‌ دوگانگی‌ درست‌ کردن‌ است‌، و ابرِسیدن‌ (بلوغ‌ و کمال‌) می‌باید نه‌ نزدیک‌ شدن‌ (فرارسیدن‌) انصاری‌، (ص‌ 105)، برعکس‌، جنید را می‌ستاید و می‌گوید که‌ او متمکن‌ بود و او را بوج‌ و بوش‌ نبود (سخنان‌ درهم‌ و مختلط‌ نمی‌گفت‌).از جمله‌ مخالفان‌ ابویزید شخصی‌ به‌ نام‌ داود زاهد بوده‌ که‌ خود را با او برابر بلکه‌ برتر از او می‌شمرده‌ و گفته‌ است‌: اگر او یک‌ بار حج‌ کرده‌، من‌ دوبار حج‌ کرده‌ام‌ و اگر فلان‌ کار خوب‌ را کرده‌، من‌ بیشتر از او کرده‌ام‌. بایزید در پاسخ‌ گفته‌ است‌ که‌ سخن‌ او درست‌ است‌، اما امیرالمؤمنین‌ یکی‌ است‌ و اگر یکی‌ از نَکارمنو (دهی‌ و مزرعه‌ای‌ که‌ گویا بر بالای‌ کوهی‌ نزدیک‌ بسطام‌ بوده‌ است‌) بیاید و خود را امیرالمؤمنین‌ بداند، گردنش‌ را می‌زنند. سهلگی‌ می‌گوید: «گرچه‌ داود زاهد در مقام‌ و منزلت‌ با بایزید همسان‌ نبوده‌ است‌ اما سخن‌ او از علوّ همت‌ او بوده‌ است‌ نه‌ از راه‌ نقض‌ او» (ص‌ 81). آنچه‌ در اظهارات‌ سهلگی‌ مهم‌ است‌ این‌ است‌ که‌ می‌گوید قوم‌ بایزید سخنان‌ او را به‌ ارث‌ بردند، اما والا بودن‌ این‌ سخنان‌ در میان‌ دوستانش‌ پنهان‌ ماند. این‌ معنی‌ همان‌ تعدد بایزید و تعدد مدعیان‌ مقام‌ و سخنان‌ او را می‌رساند. به‌ گفتة‌ عطار (ج‌ 1، ص‌ 139 ـ 140) او را هفت‌ بار از بسطام‌ بیرون‌ کردند، زیرا سخن‌ او در حوصلة‌ اهل‌ظاهر نمی‌گنجید و شیخ‌ می‌گفت‌: برای‌ چه‌ مرا بیرون‌ کنید؟ گفتند: تو مردی‌ بدی‌، شیخ‌ می‌گفت‌: نیکا شهرا که‌ بدش‌ من‌ باشم‌. ابن‌ حجر عسقلانی‌ (1329 ـ 1331، ج‌ 3، ص‌ 215) از قول‌ ابوعبدالرحمان‌ سلمی‌ آورده‌ است‌ که‌ مردم‌ بسطام‌ او را منکر شدند و به‌ حسین‌بن‌ عیسی‌ بسطامی‌ گفتند که‌ او برای‌ خود معراجی‌ مانند معراج‌ حضرت‌ رسول‌، صلی‌اللّه‌ علیه‌ و آله‌ و سلّم‌ قایل‌ است‌. او بایزید را از بسطام‌ بیرون‌ کرد و بایزید به‌ حج‌ رفت‌ و به‌ جرجان‌ آمد و پس‌ از مرگ‌ حسین‌ به‌ بسطام‌ بازگشت‌. به‌ قول‌ ابن‌ حجر، این‌ حسین‌ از ائمة‌ حدیث‌ بوده‌ است‌؛ اما به‌ گفتة‌ ابن‌ حجر در تهذیب‌ التهذیب‌ (ج‌ 2، ص‌ 363) این‌ حسین‌بن‌ عیسی‌ ساکن‌ نیشابور بوده‌ و همانجا وفات‌ یافته‌ است‌ (247). بنابراین‌، آنکه‌ او را از بسطام‌ بیرون‌ کرده‌ است‌، این‌ حسین‌بن‌ عیسی‌ که‌ در قرن‌ سوم‌ می‌زیسته‌ نیست‌، بلکه‌ شخص‌ دیگری‌ است‌ که‌ معاصر بایزید بزرگ‌ بوده‌ و در قرن‌ دوم‌ می‌زیسته‌ است‌. معراج‌ هم‌ مانند شطحات‌ به‌ بایزید بزرگ‌ منسوب‌ است‌ نه‌ بایزیدهای‌ دیگر، از بایزید سخنانی‌ مذکور است‌ که‌ بر دعوی‌ معراج‌ دلالت‌ دارد؛ برای‌ مثال‌ ابونصر سرّاج‌ از قول‌ او نقل‌ کرده‌ است‌ که‌ در راه‌ به‌ وحدانیّت‌، او مرغی‌ شد که‌ تنش‌ از احدیّت‌ و دو بالش‌ از دیمومیت‌ بود و در هوای‌ کیفیت‌ می‌پرید... (ص‌ 464). ابونصرسرّاج‌ پس‌ از انتقاد جنید، می‌گوید که‌ طیران‌ یا پرواز، بالاگرفتن‌ همّت‌ و پرواز دلهاست‌، چنانکه‌ عرب‌ گوید، کِدْتُ اَطیرُ مِنَالفَرَح‌ (نزدیک‌ بود از شادی‌ پرواز کنم‌)؛ و نظیر آن‌ است‌ آنچه‌ یحیی‌بن‌ معاذ گفته‌ است‌: «الزّاهد سیّار والعارف‌ طیّار» (زاهد رونده‌ است‌ و عارف‌ پرنده‌). ابونصر سرّاج‌ همچنین‌ نقل‌ می‌کند که‌ بایزید گفت‌: «در میدان‌ نیستی‌ ده‌ سال‌ پرواز می‌کردم‌ تا آنکه‌ در نیستی‌ از نیستی‌ به‌ نیستی‌ رسیدم‌».سهلگی‌ گزارش‌ مفصلی‌ از گفتگوی‌ بایزید با خدای‌ خویش‌ از روایت‌ ابوعبداللّه‌ شیرازی‌ صوفی‌ (ابن‌ باکویه‌) از ابوموسی‌ دبیلی‌ (نه‌ دیبلی‌ چنانکه‌ در متن‌ کتاب‌ النّور همه‌ جا به‌ این‌ صورت‌ آمده‌ است‌) آورده‌ است‌ که‌ می‌توان‌ گفت‌ گزارشی‌ از معراج‌ اوست‌ (ص‌ 175 به‌ بعد).در کتاب‌ القصد الی‌اللّه‌ منسوب‌ به‌ ابوالقاسم‌العارف‌، که‌ گویا همان‌ جنید معروف‌ باشد، در باب‌ نهم‌ چنین‌ عنوانی‌ دارد: «فی‌ رویا ابی‌یزید فی‌القصد الی‌اللّه‌ تعالی‌ و بیان‌ قصّتِهِ» این‌ باب‌ را نیکلسون‌ در اسلامیکا (ص‌ 402 ـ 415، ذیل‌، «روایتی‌ قدیمی‌ از معراج‌ ابویزید بسطامی‌ ») آورده‌ و آن‌ را به‌ انگلیسی‌ ترجمه‌ کرده‌ است‌. در آغاز مؤلّف‌ رساله‌ می‌گوید که‌ بایزید حالات‌ و مقاماتی‌ دارد که‌ اهل‌ غفلت‌ و مردم‌ عامی‌ تحمل‌ آن‌ را ندارند و او را با خداوند رازهایی‌ است‌ که‌ اگر مغروران‌ بر آن‌ آگاهی‌ یابندمبهوت‌ می‌شوند. آنگاه‌ می‌گوید: برای‌ درک‌ کمال‌ و منزلت‌ او باید به‌ رویای‌ او نظر افکند که‌ برای‌ خادم‌ خود نقل‌ کرده‌ است‌. بایزید در خواب‌ می‌بیند که‌ گویی‌ به‌ آسمانها عروج‌ می‌کند و طالب‌ وصل‌ به‌ خداست‌ تا همواره‌ با او باشد، ولی‌ دچار آزمونهایی‌ می‌شود که‌ زمین‌ و آسمان‌ تاب‌ آن‌ را ندارند. زیرا در هر آسمان‌ انواع‌ دِهِشها بر او عرضه‌ می‌شود و ملک‌ آسمانها به‌ او پیشنهاد می‌گردد. ولی‌ او می‌داند که‌ اینهمه‌ برای‌ آزمون‌ اوست‌ و همه‌ را رد می‌کند و می‌گوید: گرامی‌ خدای‌ من‌! مُراد و مقصد من‌ اینها نیست‌. پس‌ از آن‌ بتفصیل‌، از این‌ آزمونها سخن‌ می‌گوید تا آنکه‌ سرانجام‌ خداوند او را به‌ خویش‌ می‌خواند تا آنجا که‌ به‌ او نزدیکتر از روح‌ به‌ جسد می‌شود و پیغامبران‌ به‌ استقبال‌ او می‌آیند و حضرت‌ رسول‌، صلی‌اللّه‌ علیه‌وآله‌ وسلّم‌، به‌ او تهنیت‌ می‌گوید و او به‌ مقامی‌ می‌رسد که‌ بیرون‌ از کَوْن‌ و مکان‌ و کیف‌ است‌.چنانکه‌ نیکلسون‌ گفته‌ است‌، کتاب‌ القصد نمی‌تواند از جنید باشد، زیرا جنید منکر این‌ گونه‌ سخنان‌ و حالات‌ بوده‌ است‌. بعلاوه‌، این‌ کتاب‌، تاریخ‌ 14 شعبان‌ 395 را دارد که‌ حدود صدسال‌ پس‌ از مرگ‌ جنید است‌.هجویری‌ (ص‌ 306) نیز از معراج‌ بایزید سخن‌ گفته‌ است‌ و مضمون‌ گفتة‌ او تقریباً با مضمون‌ آنچه‌ در القصد آمده‌ یکی‌ است‌؛ جز قسمت‌ آخر که‌ در کشف‌ المحجوب‌ چنین‌ است‌: فرمان‌ آمد که‌ یا بایزید خلاص‌ تو از تویی‌ تو در متابعت‌ دوست‌ ما (یعنی‌ حضرت‌ رسول‌، صلی‌اللّه‌ علیه‌ و آله‌ و سلّم‌)، بسته‌ است‌. پیداست‌ که‌ هجویری‌ یا کسی‌ دیگر خواسته‌ است‌ از شدّت‌ روایت‌ القَصْد بکاهد و آن‌ را برای‌ مردم‌ مقبولتر سازد. عطّار (ج‌ 1، ص‌ 172 ـ 176) نیز معراج‌ بایزید را روایت‌ کرده‌ است‌ و در آنجا نیز مانند کشف‌ المحجوب‌ از خداوند فرمان‌ می‌آید که‌ خلاص‌ تو از تویی‌ تو در متابعت‌ دوست‌ ماست‌.به‌طور کلّی‌ پس‌ از قرن‌ سوم‌ و عصر جنید کوشش‌ شده‌ است‌ که‌ آنچه‌ از شطحیّات‌ بایزید در مخالفت‌ صریح‌ با اصول‌ عقاید مسلمانان‌ است‌ تفسیر و توجیه‌ شود و نمونة‌ آن‌ در اللّمع‌ و شرح‌ شطحیّات‌ روزبهان‌ بقلی‌ دیده‌ می‌شود. از شرح‌ حال‌ بایزید بزرگ‌ مطلب‌ زیادی‌ در دست‌ نیست‌ و اطلاعاتی‌ که‌ در این‌ باره‌ در دست‌ است‌ ممکن‌ است‌ با شرح‌ حال‌ بایزیدان‌ دیگر در هم‌ آمیخته‌ باشد. می‌گویند او در محله‌ای‌ به‌ نام‌ موبدان‌ متولد شده‌ و موبدان‌ اجداد او بوده‌اند (سهلگی‌، ص‌ 63). موبدان‌ منسوب‌ به‌ موبد است‌ و موبد، چنانکه‌ از دستور (گ‌ 25) نقل‌ شد، پدر سروشان‌ و والی‌ قومس‌ بوده‌ است‌ و این‌ محله‌ را به‌ نام‌ او موبدان‌ خوانده‌اند و از آنجا به‌ محلة‌ وافدان‌ نقل‌ مکان‌ کرده‌اند و وافدان‌ نام‌ اعرابیی‌ بوده‌ که‌ در آن‌ محله‌ سکونت‌ داشته‌ است‌ ( دستور ، گ‌ 28). پس‌ ازآن‌، نام‌ محله‌ به‌ نام‌ ابویزید شد و آن‌ را بویزیدان‌ می‌گفتند (همانجا؛ در النّور ، ص‌ 62، به‌ غلط‌ «بویذان‌» آمده‌ است‌). از ابوعبداللّهِ داستانی‌، نقل‌ شده‌ است‌ که‌ او را از محله‌ خود نفی‌ کردند و او به‌ محلة‌ وافدان‌ رفت‌ (سهلگی‌، ص‌ 64). به‌ گفتة‌ سهلگی‌ اخبار ابویزید را دو تن‌، که‌ هر دو به‌ ابوموسی‌ معروف‌ بوده‌اند، روایت‌ کرده‌اند: یکی‌ ابوموسی‌ خادم‌ ابویزید و برادرزادة‌ او (ص‌ 65) و دیگری‌ ابوموسی‌ دبیلی‌ ـ که‌ از ارمنستان‌ بوده‌ است‌ (ص‌ 72) و روایات‌ هر دو صحیح‌ است‌. از شاگردان‌ او ابوسعید مَنْجورانی‌ و سعید راعی‌ و خطّاب‌ طرزی‌ و ابومنصور جنیدی‌ و اویریکی‌ (منسوب‌ به‌ دهی‌ از جرجان‌) و محمود کُهْیانی‌ یا کوهیانی‌ (منسوب‌ به‌ دهی‌ از بسطام‌) و محمّد راعی‌ و عبداللّه‌ یونابادی‌ و سهلوا را نام‌ برده‌اند (همان‌، ص‌ 74 ـ 82).به‌ گفتة‌ سهلگی‌ (همانجا)، این‌ اشخاص‌ راویان‌ «ابویزید اکبر» بوده‌اند، اما صحت‌ قول‌ راویان‌ دیگر منوط‌ به‌ منزلت‌ ایشان‌ است‌ و کسانی‌ که‌ به‌ پایة‌ آنان‌ نبوده‌اند میان‌ نطق‌ و کلام‌ ایشان‌ (معروفان‌ به‌ بایزید) فرق‌ نگذاشته‌اند. این‌ هم‌ دلیل‌ آن‌ است‌ که‌ میان‌ ابویزید بزرگ‌ و نیز مدّعیان‌ نام‌ او و میان‌ سخنان‌ ایشان‌ خلط‌ و اشتباه‌ شده‌ است‌.دستور ، نامِ شاگردان‌ بیشتری‌ از ابویزید را آورده‌، همچنین‌ از قول‌ ابونعیم‌ نقل‌ کرده‌ است‌ که‌ ابویزید دختری‌ از بزرگان‌ دهستان‌ را به‌ نام‌ حُرّه‌ به‌ زنی‌ گرفت‌ (گ‌ 8)، چنین‌ مطلبی‌ یافت‌ نشد، اما در شرح‌ حال‌ او دو سخن‌ از گفتة‌ همسر بایزید نقل‌ شده‌ است‌ (ج‌ 10، ص‌ 36). مؤلّف‌ دستور می‌گوید: بایزید پسری‌ داشت‌ که‌ در زمان‌ حیات‌ پدر درگذشت‌ (گ‌ 122) و آن‌ ابوموسی‌ که‌ در شرح‌ حال‌ بایزید مذکور است‌ پسرزادة‌ او بوده‌ است‌ نه‌ ابوموسی‌ برادرزادة‌ او (گ‌ 124). این‌ سخن‌ برای‌ توجیه‌ ادعای‌ کسانی‌ است‌ که‌ بعدها در بسطام‌ خود را از احفاد بایزید می‌دانستند. در باب‌ هفتم‌ کتاب‌ دستور اولاد و احفاد بایزید تا قرن‌ هشتم‌ و زمان‌ تألیف‌ کتاب‌ بتفصیل‌ ذکر شده‌ است‌. منبع‌ قدیمتر یعنی‌ النّور ، که‌ بیشتر مطالب‌ دستور از آن‌ برگرفته‌ شده‌، در باب‌ این‌ که‌ بایزیدِ بزرگ‌ فرزندی‌ داشته‌ ساکت‌ است‌ و احتمال‌ می‌رود که‌ فهرست‌ اولاد و احفاد او را (تا بایزید) بعدها ساخته‌ باشند. قبر بایزید در بسطام‌ زیارتگاه‌ بوده‌ است‌ و کسانی‌ چون‌ شیخ‌ ابوالحسن‌ خرقانی‌ و ابوسعید ابوالخیر به‌ زیارت‌ آن‌ رفته‌اند. چنانکه‌ گفته‌ شد، دستور می‌گوید که‌ قبر بایزید درکنار قبر محمّدبن‌جعفر صادق‌ است‌ ولی‌ این‌ معنی‌ ظاهراً درست‌ نیست‌. به‌ گفتة‌ دستور اولجایتو، سلطان‌ مغول‌، در 700 به‌ خواهش‌ شیخ‌ رضی‌الدین‌، یکی‌ از احفاد بایزید، قبّه‌ای‌ برتربت‌ این‌ محمدبن‌ جعفر بنا نهاد و خانقاهی‌ در جوار آن‌ ساخت‌ (گ‌ 131).در بارة‌ احوال‌ و مناقب‌ بایزید دو کتاب‌ در دست‌ است‌: النّور که‌ عبدالرحمان‌ بدوی‌ آن‌ را به‌ دنبال‌ شطحات‌ الصوفیّه‌ نشر کرده‌ است‌ با اغلاط‌ بسیار، اعمّ از چاپی‌ و مغلوط‌ بودن‌ نسخة‌ اصل‌ و ناتوانی‌ ناشر در خواندن‌ آن‌، مؤلّف‌ آن‌ گویا همان‌ شیخ‌ ابوالفضل‌ محمدبن‌ علی‌بن‌احمدبن‌ حسین‌بن‌ سهل‌ سهلگی‌ بسطامی‌ می‌باشد که‌ ابن‌ماکولا او را در بسطام‌ دیده‌ بود (سمعانی‌، ج‌ 2، ص‌ 230) و می‌گوید دارای‌ تصانیف‌ بسیار بوده‌ است‌؛ زیرا از جمله‌ شیوخ‌ او ابوعبداللّه‌ محمدبن‌ علی‌ داستانی‌ است‌ که‌ در النّور مطالب‌ زیادی‌ از او دربارة‌ بایزید آمده‌ است‌. سمعانی‌ می‌گوید: او در 476، در 97 سالگی‌ درگذشت‌. تحقیق‌ در کتاب‌ النوّر مجال‌ وسیعتری‌ می‌خواهد و عبدالرحمان‌ بدوی‌ ناشر آن‌ کاری‌ در این‌ باره‌ انجام‌ نداده‌ است‌، اگر چه‌ مقدمة‌ او حاوی‌ مطلب‌ نسبتاً خوبی‌ است‌. عطّار در تذکرة‌ الاولیاء در شرح‌ حال‌ بایزید از همین‌ سهلگی‌ نقل‌ کرده‌ است‌. کتاب‌ دوم‌، که‌ هنوز منتشر نشده‌ است‌ و محمدتقی‌ دانش‌ پژوه‌ و ایرج‌ افشار در صدد نشر آن‌ هستند، کتابی‌ است‌ به‌ نام‌ دستورالجمهور فی‌ مناقب‌ سلطان‌ العارفین‌ ابی‌یزید طیفور ، تألیف‌ احمدبن‌ حسین‌بن‌ شیخ‌ الخرقانی‌. مبنای‌ این‌ کتاب‌ همان‌ کتاب‌ النّور است‌ اما تفاصیل‌ بسیار دارد و بابی‌ در احوال‌ اولاد و احفاد بایزید تا قرن‌ هشتم‌ و شاید قرن‌ نهم‌ دارد. از این‌ کتاب‌ در تصحیح‌ انتقادی‌ کتاب‌ النّور می‌توان‌ استفاده‌ کرد. این‌ کتاب‌ به‌ فارسی‌ است‌ و بعضی‌ مطالب‌ آن‌ جای‌ تأمل‌ بسیار دارد. از این‌ کتاب‌ دو نسخه‌ در کتابخانة‌ تاشکند موجود است‌ و نگارنده‌ از عکس‌ یکی‌ از آن‌ دو نسخه‌، متعلق‌ به‌ آقای‌ افشار، استفاده‌ کرده‌ است‌.از میان‌ محققان‌ معاصر دکتر عبدالحسین‌ زرین‌ کوب‌ در کتاب‌ جستجو در تصوّف‌ ایران‌ بحث‌ تحقیقی‌ خوبی‌ دربارة‌ بایزید دارد. و همچنین‌ دکتر محمدرضا شفیعی‌ کدکنی‌ در جلد دوم‌ اسرارالتوحید ذیل‌ بایزید سقّا. هلموت‌ ریتر نیز مقاله‌ای‌ بسیار خوب‌ دربارة‌ سخنان‌ بایزید دارد با عنوان‌:"Die Ausspruche der Bayazid Bistami"که‌ در جشن‌نامه‌ هفتاد سالگی‌ رودلف‌ چودی‌ منتشر شده‌ است‌. وی‌ در این‌ مقاله‌ به‌ جنبه‌های‌ مختلف‌ و متضاد این‌ اقوال‌ پرداخته‌، اما سعی‌ نکرده‌ است‌ آن‌ را به‌ اشخاص‌ مختلف‌ موسوم‌ به‌ این‌ نام‌ نسبت‌ دهد.منابع‌: علاوه‌ بر قرآن‌؛ ابن‌اثیر، الکامل‌ فی‌التاریخ‌ ، بیروت‌ 1385 ـ 1386/1965 ـ 1966؛ ابن‌حجر عسقلانی‌، تهذیب‌ التهذیب‌ ؛ همو، لسان‌ المیزان‌ ، حیدرآباد دکن‌ 1329 ـ 1331/1911 ـ 1913؛ ابن‌ عماد، شذرات‌ الذهب‌ فی‌ اخبار من‌ ذهب‌ ، بیروت‌ 1399/1979؛ ابن‌ فوطی‌، تلخیص‌ مجمع‌ الا´داب‌ فی‌ معجم‌الالقاب‌ ، چاپ‌ مصطفی‌ جواد، دمشق‌ 1382ـ1387؛ عبداللّه‌بن‌ علی‌ ابونصر سرّاج‌، کتاب‌ الّلمع‌ ، مصر 1960؛ احمدبن‌ عبداللّه‌ ابونعیم‌، حلیة‌ الاولیاء و طبقات‌الاصفیاء ، بیروت‌ 1387/1967؛ احمدبن‌ حسین‌بن‌ شیخ‌ خرقانی‌، دستورالجمهور فی‌ مناقب‌ سلطان‌ العارفین‌ ابی‌یزید طیفور ، نسخة‌ خطی‌ تاشکند؛ عبداللّه‌بن‌ محمدانصاری‌، طبقات‌الصوّفیه‌ ، چاپ‌ محمد سرور مولائی‌، تهران‌ 1362 ش‌؛ عبدالرحمن‌ بدوی‌، شطحات‌الصوّفیة‌ ، کویت‌ 1978؛ عطاملک‌بن‌ محمد جوینی‌، کتاب‌ تاریخ‌ جهانگشای‌ ، چاپ‌ محمدبن‌ عبدالوهاب‌ قزوینی‌، لیدن‌ 1911 ـ 1937؛ روزبهان‌بن‌ ابی‌نصر روزبهان‌ بقلی‌، شرح‌ شطحیّات‌ ، به‌ تصحیح‌ و مقدمة‌ فرانسوی‌ از هنری‌ کُربین‌، تهران‌ 1344 ش‌؛ عبدالحسین‌ زرین‌کوب‌، جستجو در تصوّف‌ ایران‌ ، تهران‌ 1357 ش‌؛ محمدبن‌حسین‌ سلمی‌، طبقات‌الصوّفیة‌ ، چاپ‌ نورالدین‌ سدیبه‌، قاهره‌ 1406/1986؛ عبدالکریم‌بن‌ محمد سمعانی‌، الانساب‌ ، حیدرآباد دکن‌ 1382 ـ 1402/1962 ـ 1982؛ محمدبن‌ علی‌ سهلگی‌، النّور من‌ کلمات‌ ابی‌طیفور ، در شطحات‌الصوّفیه‌ از عبدالرحمن‌ بدوی‌، کویت‌ 1978؛ محمدبن‌ حسین‌ شیخ‌ بهائی‌، الکشکول‌ ، بیروت‌ 1403/ 1983؛ محمدبن‌ ابراهیم‌ عطّار، کتاب‌ تذکرة‌الاولیاء ، چاپ‌ نیکلسون‌، لیدن‌ 1905 ـ 1907؛ محمدبن‌ منوّر، اسرارالتوحید فی‌ مقامات‌الشیخ‌ ابی‌سعید ، چاپ‌ محمدرضا شفیعی‌ کدکنی‌، تهران‌ 1366 ش‌، ج‌ 2، ص‌ 690 ـ 691؛ علی‌بن‌ عثمان‌ هجویری‌، کشف‌ المحجوب‌ ، چاپ‌ ژوکوفسکی‌، لنینگراد 1926، چاپ‌ افست‌ تهران‌ 1358 ش‌؛Encyclopaedia Iranica, s.v "Best ¤ a ¦ m ¦ â , Ba ¦ yaz ¦ â d" (by Gerhard Bخwering); R.A. Nickolson, "An early Arabic version of the Mi ـ ra ¦ j of Abu ¦ Yaz ¦ â d Al-Bist ¤ a ¦ m ¦ â ," Islamica , 2 (1926); H. Ritter, "Die Aussprدche des Ba ¦ yaz ¦ â d Bist ¤ a ¦ m ¦ â ",in Abh.R. Tschudi غberreicht, Wiesbaden 1954,231-243.
نظر شما
مولفان
گروه
آسیای صغیر و بالکان ,
رده موضوعی
جلد 2
تاریخ 93
وضعیت چاپ
  • چاپ شده