بلوچ و بلوچستانکلیاتجغرافیا1) بلوچستان بزرگ2) بلوچستان ایراناصل و منشأ بلوچهاتاریخبلوچها در مناطق مختلفقومشناسیدین و معتقداتباستانشناسیزبان بلوچیادبیات بلوچیموسیقیکلیاتتعداد کل بلوچهای بلوچستان (در افغانستان و ایران و پاکستان) و شیخنشینهای خلیجفارس و مناطق دیگر آسیا و افریقا را به تفاوت میان سهتا پنج میلیون نفر تخمین میزنند. تاریخ آنها، تا زمانی که در قرن سیزدهم/ نوزدهم به تاریخ استعمار غرب پیوند میخورد، چندان روشن نیست. از آن زمان به بعد مطالب فراوانی، بویژه به زبان انگلیسی و نیز به فارسی و چند زبان اروپایی و زبانهای محلی، دربارة آنها نوشته شده است. ولی تاکنون کوششی در جهت تألیف و تفسیر تمام مواد موجود به عمل نیامده است.بلوچستان در نظر بلوچها و همسایگان آنها به طور کلی مشتمل بر منطقهای است به وسعت بیش از نیم میلیون کیلومتر مربع واقع در بخش جنوب شرقی فلات ایران و جنوب کویرهای مرکزی و رود هیرمند، و در اراضی پست ساحلی میان فلات ایران و خلیجعمان. حدود آن دقیقاً مشخص نیست و با حدود استانهای امروزی مطابقت ندارد. ظاهراً در طول تاریخ، ارتفاعات آن در منطقة نفوذ ایران، و نواحی کم ارتفاع آن در منطقة نفوذ هند قرار داشته و از 1287/1870 رسماً میان افغانستان و ایران و هند (بعدها پاکستان) تقسیم شده است. معلوم نیست که نام بلوچستان از چه زمانی رواج یافته است، شاید از قرن دوازدهم/ هجدهم، یعنی هنگامی که نصیرخان اول کلاتی، طی حکومت طولانی خود در نیمة دوم آن قرن، نخستین حاکم بومی منطقه شد و در بخش عظیمی از آن نواحی حکومت خودمختار تشکیل داد.اصل و منشأ بلوچها و نام ایشان نامعلوم است. گویا هنگام ورود مسلمانان، در شمالغربیِ منطقه (جنوب شرقی کرمان) میزیستهاند، اما احتمالاً حوزة فعالیت ایشان به نواحی دورتری در شرق آنجا میرسیده است. ظاهراً مقارن با ورود سلجوقیان به کرمان در قرن پنجم، بلوچها مهاجرت به سوی شرق و آن سوی مَکران را آغاز کردند، و این امر را تا زمان گسترش قدرت صفویان ادامه دادند، و احتمالاً مهاجرتهای عمدة ایشان در قرنهای ششم و نهم به وقوع پیوسته باشد.این که بلوچها چگونه و در چه زمانی به منطقة کرمان رسیدند معلوم نیست. ادعای ایشان (در اشعار حماسی) دایر بر این که عرباند، و پس از شرکت در نبرد کربلا از حَلَب مهاجرت کردهاند چندان معتبر نیست. لانگ ورث دیمز (1904، ص 7ـ16) آرای متفاوت و غیرقطعی راجع به منشأ ایشان را بررسی کرده است.از آغاز سیطرة اسلام تا ورود سلجوقیان، دربارة بلوچها شواهد اندکی در دست است که به آسانی نمیتوان ارزیابی کرد، زیرا تا حدی معلول تعصب نویسندگان شهرنشین نسبت به عشایر چادرنشین است. ولی از این شواهد چنین بر میآید که ایشان تنها چند ده هزار تَن، و گلهدارانی بودهاند که گوسفند و بز پرورش میدادهاند و مانند دیگر گلهداران خاورمیانه، اگر هم کاملاً کوچرو نبودهاند، تحرک بسیار داشتهاند و در گروههای عشیرهای، براساس معیارهای پدرتباری، میزیستهاند و با جمعیت آبادینشین ـ که غالباً در معرض آزار بلوچها بودند ـ کمتر میآمیختند.از دیدگاه ارزشهای عمومی فرهنگی و جهانی، بلوچها در دورههای اخیر، از نظر سوابق تاریخی و نژادی، به گروههای مسلمان همسایه شباهت دارند. گذشته از زبان، مشخصة بلوچها ساختار پیوندهای اجتماعی و سیاسی آنهاست. ولی احتمال بیشتر آن است که این ساختار مولود نزدیکی گروههای متعدد در بلوچستان باشد، نه میراث تاریخ کهن آنها (جذب ایشان در ساختارهای ایالتی جدید تغییر چندانی در آن نداده است). هویت بلوچها در بلوچستان با کاربرد زبان بلوچی در مناسبات میان قبیلهای پیوندی نزدیک داشته است. زبان بلوچی امروز دارای شجرهنامهای روشن با تعدادی ویژگیهای دستوری و واژههای رایج در «شمال غرب» ایران است (رجوع کنید به اصل و منشأ بلوچها) ولی بلوچهای امروز را از نظر نژادی نمیتوان با این وضوح تعریف کرد. از طرفی، بسیاری از گروههایی که معمولاً خود و دیگران آنها را بلوچ میخوانند، اصل و نسب بیگانه دارند و طی چهار قرن اخیر در بلوچها ادغام شدهاند. از طرف دیگر، دلیلی در دست نیست که همه گروههای پراکندة متعددی که در دیگر قسمتهای ایران و افغانستان و ترکمنستان به بلوچ معروفاند (و بیشتر آنها امروزه به زبان بلوچی تکلم نمیکنند) از نظر تاریخی با یکدیگر نسبت داشته باشند یا، اگر نسبت دارند، در بلوچستان از یکدیگر جدا شده باشند.در داخل بلوچستان، جمعیت از نظر قومی یکدست نیست؛ برخی از گروهها را خودشان و دیگران بلوچ میخوانند (رجوع کنید به بلوچها در مناطق مختلف)، با این معنای ضمنی که ایشان اعقاب کسانی هستند که هنگام ورود به منطقه بلوچ بودهاند؛ در حالی که دیگران ـ گرچه اکنون عضو جامعة بلوچ شناخته میشوند و در قیاس با جهان خارج بلوچ بهشمار میآیند ـ در درون جامعة بلوچ به نامهای عشیرهای (مانند نوشیروانی، گیچْکی، بارَکزایی * ) و تیرهای (مانند برهویی * ، دِهوار، غُلام، جطگال/ جدگال، مید) شناخته شدهاند، با این معنای ضمنی که ایشان در دوران بالنسبه متأخر هویت بلوچی یافتهاند، نه بدان معنی که بدین سبب غریبه به حساب میآیند. برخی از این «بلوچها»، قبل از ورود بلوچ در این منطقه وجود داشتهاند؛ دیگران (مثلاً بارکزایی، که تا همین اواخر اصل و نسب ایشان افغان بود) بعداً آمدهاند. بازماندگان دوران خودمختاری بلوچها و دوران سلطة انگلیسیان (1077 ق ـ1326 ش/ 1666ـ1947) ـ که عمدتاً بازرگانان هندو، سیک یا اسماعیلیاند ـ بلوچ به شمار نمیآیند. بلوچی زبان مکالمة میان قومها و قبیلههای مختلف بوده است. اگرچه تکلم به زبان بلوچی معمولاً به جذب شدن فرد یا گروه در بلوچها میانجامیده، ظاهراً مسلمان بودن از شرایط لازم آن بوده است. با وجود این، بلوچهای مَکران که در قرن دهم به فرقة ذِکری * گرویدند باز هم بلوچ شمرده میشدند. بلوچها کلاً مدعی هستند که همه مسلمان حنفی مذهباند، گو اینکه، گذشته از ذکریان (که هنوز هم وجود دارند ولی بندرت سخنی دربارة ایشان گفته میشود)، گروههای شیعیمذهب کوچکی نیز در حواشی شمال غربی بلوچستان ایران وجود دارند ولی در نقاط شرقیتر دیده نمیشوند.سرزمین وسیع بلوچستانِ بزرگ در طول تاریخ به چند ناحیه تقسیم شده که مهمترین آنها عبارت است از مَکران (در جنوب)، سرحدّ (در شمال غربی) و ناحیهای که در قدیم بهتوران/ طوران معروف بوده و امروزه شامل شهرهای کلات و خُزْدَر (قُصْدار/ قُزدار؛ در شرق) است.ظاهراً در اواخر قرن نهم، بلوچها از نظر فرهنگی بر این منطقه تسلط یافتند و زبان بلوچی نیز زبان مکالمة اقوام مختلف آن گردید ـ البته جزئیات و علل و اسباب یکایک این تغییر و تحولها بوضوح معلوم نیست. مدتها طول کشید تا غالب جمعیت منطقه، هویت بلوچی را پذیرفتند، و این احتمالاً تا حدودی معلول توفیق سیاستهای نصیرخان و تا حدودی نیز بعداً به سبب نحوة ردهبندی مناطق و اقوام از جانب انگلیسیان بود. تشریح دلایل ادغام تقریباً تمام جمعیت در زیر لوای هویت بلوچ و سلطة زبان بلوچی مشکل است، زیرا عشایری که در نیمة قرن یازدهم خاننشین کلات را تشکیل دادند و به تبع آن بدین ناحیه خودمختاری سیاسی و هویت بخشیدند به زبان بلوچی تکلم نمیکردند، بلکه زبان آنها برهویی بود و حکومت خویش را به یاری کارمندانی که از میان دهوارها (دهقانان تاجیک) استخدام کرده بودند به زبان فارسی اداره میکردند. مهاجرانی که به زبان بلوچی تکلم میکردند، بجز ساکنان بخشهای غیر زراعی منطقه، محتملاً از نظر عده از دیگران بیشتر نبودند.در مجموعة آثار بازمانده از فرهنگ و زبان بلوچستان، گسستگیها و خلاهایی وجود دارد. هر چند مواد موجود دربارة آن بمراتب از دیگر نواحی ایلی مشابه در ایران بیشتر است، عدمتجانس آنها مسائل بسیاری فرا راه بررسیهای روشمند دربارة بلوچستان و بلوچها قرار میدهد، و هنوز نمیتوان با قاطعیت به حل این مسائل پرداخت، زیرا پژوهشهای تاریخی و قومشناختی بسیاری لازم است. آنچه در سطور بعد خواهد آمد از نوعی جمعبندی مقدماتی فراتر نمیرود.جغرافیا1) بلوچستان بزرگ. جغرافیدانان عنایت چندانی به بلوچستان نکردهاند. گذشته از شرحهای مقدماتی، دانشمندانی چون وردنبرگ برای فرهنگهای جغرافیایی و هریسون برای ) راهنمای نیروی دریایی انگلیس (بخش ایران) ( ، اسنید در 1338ـ 1339 ش/ 1959ـ1960 در امتداد ساحل مکران، و ویتا فینتزی در اواسط دهة 1350 ش/ 1970 در نواحی غربی مکران به تحقیق پرداختند (هر دوی آنها «زمین ریختشناس » بودند)، و شولتس ، متخصص جغرافیای فرهنگی،از پایگاه خود در کُویته به سفرهای مطالعاتی کوتاه مدت رفت. معتبرترین منبع دربارة جغرافیای افغانستان اثر هوملوم است، که در آن چند صفحهای را به نواحی بلوچنشین در جنوب غربی آن کشور اختصاص داده است. شرح آتی عمدتاً مبتنی بر فرهنگهای جغرافیایی و یادداشتهایی است که مؤلف در سفرهای خود تهیه کرده است.بیشتر سرزمین بلوچستان پستی و بلندیهای بسیار دارد و کوهستانی است. ارتفاع اراضی آن بین 500 ، 1 تا 000 ، 2 متر (در جلگة حاشیة فلات ایران، در قاعدة کوهها) تا بیش از 500 ، 3 متر (در شمال و شمال شرقی) و همسطح با دریا (در دشت ساحلی) متغیر است. در بخشی که امروزه در جنوب غربی افغانستان قرار دارد، و در منطقهای به عرض پانصد کیلومتر میان مرز افغانستان و پاکستان تا ساحل، اراضی وسیع کویری و نیمه کویری بدون هیچ مشخصهای دیده میشود. آب و هوای ارتفاعات، برّی است و نواحی کم ارتفاع و ساحلی، دمای مناطق نیمه حارّه را دارند. گرمای مفرط تابستانی در مناطق کم ارتفاع و دور از ساحل، در دشت کِچّهی ـ سیبی و درههای وسیع مکران دیده میشود. بادهای تندی که میوزد به پدیدة باد 120 روزة سیستان برمیگردد. میزان بارندگی در ارتفاعات و کوههای بلند در شرق و شمالشرقی، گاه چهارصد میلیمتر و حتی در بعضی از بلندیهای شرقی بیش از آن است. در بیشتر نواحی دیگر، میانگین باران سالانه یکصد میلیمتر یا کمتر است ـ گو اینکه به سبب وجود نوسانات شدید سالانه، ذکر حد متوسط گمراهکننده است. باران (و برف در کوههای بلند) بیشتر در زمستان میبارد. بادهای موسمی سبب رطوبت تابستانی و گاهی باران فراوان در سواحل و اراضی کمارتفاع میشود. باران تابستانی گاهی سیلآسا است و در کوهستانها خسارات فراوان به بار میآورد. باران شدید، دشت ساحلی را به باتلاقی از گلِ رس تبدیل میکند که عبور از آن، گاه به مدت یک هفته، برای انسان و حیوان و وسایل موتوری ناممکن میشود. در بعضی از آبگیرهای بالنسبه عمیقِ رودهای نهنگ و سرباز، تمساح وجود دارد، و در کوههای مرتفع بز کوهی. کبک و پرندگان کوچکتر، مانند کبوتر و باقرقره و بلدرچین، در همهجای این منطقه یافت میشود. قوچ وحشی، آهو، خرس سیاه، گراز، گرگ، شغال، کفتار، روباه و خارپشت نیز میتوان یافت. آب، جز در چند محل، در تمام سال وجود ندارد، ولی مشکلِ عمدة کشاورزی در کوهها، خاک است. خاک دشتهای ساحلی غالباً مساعد است ولی گذشته از باران و زهاب، آب دیگری موجود نیست، بندرها نیز دارای منابع آبی شایان اعتماد نیستند.تاریخ اسکان در بلوچستان در نامگذاری جایهای آن منعکس است. اسامی جایها به سه نوع تقسیم میشود: نامهایی که از اصلِ بلوچیاند یا به آنها رنگ بلوچی داده شده است. این نامها، بیشتر به پدیدههای طبیعی کم اهمیتتر مانند رودها و ریزابهها و صخرهها و کوهها اطلاق میشوند؛ نام آبادیهای کهن و پدیدههای طبیعی مهمتر، که به قبل از ورود بلوچها تعلق دارد؛ و آبادیهای جدید، که از نیمة قرن سیزدهم به بعد، در ایران و از نیمة قرن چهاردهم در پاکستان، عموماً اسامی فارسی یا اردو دارند. امروزه، شهرنشینی در بلوچستان کلاً نتیجة اقدامات دولتهای ایران و پاکستان و (در ایام متأخرتر) فعالیتهای عمرانی است. بلوچها هرگز به شیوة زندگی شهری توجهی نداشتهاند، و اگر چه بسیاری از آنها اکنون در شهرها زندگی میکنند، شهرها در اصل صبغة غیربلوچ دارند. بسیاری از آبادیهای زراعی بلوچ در محل شهرهایی قرار دارد که قبل از ورود بلوچها وجود داشته است. از آن دوران، چه قبل و چه بعد از ورود بلوچها، فعالیت کشاورزی متکی به حمایت حاکمان بوده است. معدودی پیشهور نیز پیرامون قلعهها گرد میآمدهاند، ولی گرانیگاه فرهنگی حیات بلوچها در میان چادرنشینانی قرار داشته که بر نواحی وسیع میان آبادیها مسلط بودهاند.از درون تنوع جغرافیایی و فرهنگی بلوچستان، در طول تاریخ، چند ناحیه با ویژگیهای جغرافیایی خود پدید آمده است. اگر از فلات ایران در شمال آغاز کنیم، این بخشهای مهم طبیعی و فرهنگی را میتوان چنین نام برد (تقسیمات حکومتی امروز نیز کم و بیش همین است): فلاتِ سرحدّ، هامونِ ماشکید (ماشکیل)، زهابِ ماشکید از سراوان ـ پنجگور، ارتفاعات شمال شرقی کویته، پِشین، ژوب، لورالایی و سیبی، تپههای مَری ـ بوگطی، ارتفاعات شرقیِ سراوان ـ جهلاوان، هامون جزموریان * (جازموریان)، مَکران، اراضی کم ارتفاع کچّهی ـ سیبی، و دشت ساحلی شامل لَسبِلا و دشتیاری.نام «سرحدّ» ظاهراً در قرون نخستین اسلام به «اراضی سرحدّی» سیستان اطلاق شده است. سرحد، فلاتی مرتفع است (به طور متوسط از 500 ، 1 تا000 ، 2 متر) که حدود آن در طول تاریخ دقیقاً مشخص نبوده و به نوسانات قدرت نسبی حکام محلی بستگی داشته است. گاهی گسترش حدود آن را تا بخش شمال شرقی هامون جزموریان و زهابِ ماشکید از سراوان، و در سمت غرب تا جنوب ایالات نیمروز و هِلْمَند، و چاغَی و حتی تا خاران میدانستند. در دو سوی مرزِ سرحد و افغانستان، نواحی وسیع شنی وجود دارد. گذشته از پوشش گیاهی جلگهای، درختهای پسته و بادام وحشی در دشتها بویژه میان خاش (یا خواش، در بلوچی: واشت) و گُشت (گْوَشْت)، و سرو کوهی در کوهستانها یافت میشود. تپههای جدا از هم و فروبارهایی که به منزلة زهابهای داخلی عمل میکنند، جنبههای شاخص ناحیهاند. آب در فروبارهای وسیعتر («هامون») شور و در بعضی از فروبارهای کوچکتر («نَوار») شیرین است. آثاری از بندهای کهن در دشت جنوبغربی کوه تفتان و جاهای دیگر دیده میشود. خاش، در جنوب تفتان، تنها آبادی زراعی است که قدمتی دارد. چند روستای کهن در دامنة کوه، عمدتاً در جانب شرقی آن، وجود دارد که مهمترین آنها لادیز و سَنگان است. اراضی خاش با قناتهایی آبیاری میشود که گرچه احتمالاً از زمان قدیماند، در زمان سلطنت رضاشاه (1304ـ1320 ش) متخصصان یزدی آنها را مرمت کردند. در آن سوی مرز، در چاغَیِ پاکستان، نیز چند قنات هست.از همان دوران قدیم، سرحدّ بین چند ایل تقسیم شده که مهمترین آنها عبارتاند از: اسماعیلزایی (در زمان رضاشاه نامشان به شهبخش تغییر یافت)، میربلوچزایی، ریگی، یارمحمدزایی (در زمان رضاشاه به شهنوازی تغییر نام یافت)، گمشادزایی، ناروئی و گورگیچ. آن سوی مرزهای کنونی در افغانستان و پاکستان ایلهای مهم عبارتاند از: سَنجَرانی، جمالالدینی، بادینی، محمد حسنی، و مِنگَل که به گویش برهویی تکلم میکنند.هامونِ رود ماشکید، در جانب جنوب غربی فروباری به وسعت حدود 000 ، 38 کیلومتر مربع است که، گرچه از نظر جغرافیایی ادامة سرحدّ است، معمولاً زیر سلطة قلعهای موسوم به خاران در جانب شمال شرقی آن بوده است. در دورة انگلیسیان، خاران امیرنشینی مجزا بود که زیر نظر کلات قرار داشت؛ قبل از آن زیر نظر قندهار بود؛ بیشتر آن کویر و مشتمل بر ناحیة وسیعی از تلماسهها در قسمت جنوبی آن است. حد شمالی آن رأسکوه است که آن را از چاغی جدا میکند، و در جنوب به رشته کوههای سیاهان محدود است که آن را از پنجگور و مکران مجزا میسازد. در دو سوی قسمت سفلای رودی که زمانی سدی بر آن بسته شده و با آب آن زراعت در همه فصول سال ممکن است، پس از مرکز امیرنشین (خاران ـ کلات) جنگل انبوهی از درختان گز وجود دارد. در قسمت غربی هامونِ ماشکید، در ناحیة وسیعی، درختان خرما با کیفیتی نازل وجود دارد که در بومشناسی برخی از ایلهای سرحدّ ـ که در غرب آن در ایران زندگی میکنند ـ نقش مهمی داشته است. تعدادی سد که با قطعه سنگهای بزرگ ساخته شده و امروزه در نوشتههای باستانشناسان به «گَبَربَند» معروفاند ظاهراً در گذشته کشاورزی در زمینهای پلّکانی تپههای مشرف بر فروبار اصلی را ممکن میساخته است (استاین ، ص 7، 15ـ34، 145ـ147؛ ریکس ، 1964ـ1965). این نوع مهندسی هنوز هم در مقیاسی محدود در سراسر بلوچستان (و دیگر قسمتهای افغانستان و ایران و پاکستان) معمول است، ولی احتمالاً در دورههای متقدم اهمیت بیشتری داشته است.نوشیروانیها، ایل حاکم در خاران، مدعیاند که اصل آنها ایرانی است. ایلهای مهم دیگر عبارتاند از: رخشانی، محمدحسنی، ساسُلی، سَمَلاری (دو ایل اخیر به گویش برهویی تکلم میکنند).ارتفاع فلات در جنوب کوه تفتان و در امتداد مسیر رود ماشکید و ریزابههای آن به پایینتر از هزار متر از سطح دریا کاهش مییابد و، قبل از اینکه مجدداً به سمت شمال و به خاران برود، بخشهای سراوان و پنجگور را تشکیل میدهد. در حال حاضر، این رود فقط پس از بارندگی دارای آب میشود. در جایی که ریزابههای عمده به رودخانه میپیوندند، رود از میان شنهای فرسایشی دشت و دشتگونی میگذرد که، جز دستههایی از «پیش» [نوعی از خرما ] در وادیهای معدود، کاملاً خشک و لمیزرع است. کوهِ بیرک، که در جهت شمالغربی به جنوب شرقی 150کیلومتر ادامه دارد، سراوان را از هامون جزموریان جدا میکند. مَگَس (که در زمان رضاشاه به زابلی تغییر نام یافت) در ارتفاع 200 ، 1 متری در پایین منتهاالیه جنوبی کوه بیرک دارای بهترین خرمایی است که در سمت ایرانی مرز به دست میآید. در شرق آن، دو درة طولانی و موازی وجود دارد که در یکی آبادیهای زراعی قدیم پسکوه، سوران و سیب، و در دیگری گُشت، شَستُون (شهر امروزی سراوان) و دِزَک (که در زمان رضاشاه به داورپناه تغییر نام یافت) قرار دارد. آبادیهای قدیم دیگر در پایین آب این ناحیه و در کوههای دو سوی آن قرار گرفتهاند که عبارتاند از: کَلَّکَان، اِسفَندَک، کوهَک، ناهوک، جاْلق، کَنْت، هیدوچ، آشار، اَفشان و ایرافَشان. بَمپُشت، یکی از نواحی عمدة چادرنشینی و زراعتِ «آپبند» (آببند)، در جنوب ماشکید واقع است. هر دو بخش به قنات متکیاند و جمعیت ساکن در محل احتمالاً در تمام طول تاریخ بر چادرنشینان کوچرو غلبه داشتهاند. دهوارها قسمت اعظم زارعان سراوان و سیب ـ سوران را تشکیل میدهند. ایلهای دیگر مشتملاند بر بارکزایی (که اخیراً گروه غالب بوده است)، سلف ایشان در قدرت، یعنی بزرگزاده (که یک شعبة آنها، میرمرادزاییها، قلعههای سیب، سوران، پسکوه، کَنْت، گَشْت و هُوشَک و شعبة دیگری، یعنی نعمتاللهیها، جالق و دِزَک را در اختیار داشتند)، نوشیروانی (در ناهوک، کوهک، اسفندک)، صاحبزاده (که سیّد هستند)، ملکزاده، لُری، نوتیزایی، سپاهی (که تفنگچیان ایل بزرگزاده بودند)، ارباب (که خرده مالکاند)، ایلهای بلوچ معروف به سیاهْبُر، چاکَربُر، عبدالزایی، چاریزایی، دُرهزایی (در بمپشت و هیدوچ)، کُرد (در مگس). بلوچهای سلاهکوه و کوههای مجاور عبارتاند از: آسکانی، پُرکی، و سِیْپادَک، شهریها در ایرافشان عبارتاند از: رئیس و وَتْکار.در پنجگور ـ که در آن سوی مرز در پاکستان قرار دارد و از جهات بسیار شبیه سراوان است ـ جمعیت کمتر است. رود رخشان بیش از 240کیلومتر امتداد دارد ولی از ناگ در منتهاالیه شمال شرقی دره تا ملتقای ماشکید در نزدیکی مرز ایران (که نواحی وسیع آبیاری کرتی وجود دارد) فقط در حدود پنجگور (چه به صورت مستقیم و چه از طریق قنات) به آبیاری مزارع کمک میکند. در محلی به نام بُنِستان در پایین پنجگور حدود صد سال پیش بقایای سدی متعلق به دوران قبل از ورود بلوچها موجود بوده است. سراوان ارتباط بسیار نزدیکی با سرحدّ و بمپور * داشته است. پنجگور با کچ رابطة نزدیکی داشته و ازینرو بخشی از مکران شمرده شده است، ولی خاران همواره با این نفوذ مکران به مقابله برخاسته و تسلط خود را بر ناحیة مرزی اسفندک و کوهک حفظ کرده است.بخشهای ژوب، لورالایی، پِشین و کویته در شمال شرقی، در درههای رودخانهای قرار دارند که آب رودهای آن از کوههای پیرامون کویته تأمین میشود؛ این کوهها شامل دو قله به ارتفاع بیش از 400 ، 3 متر است. تا دویست سال پیش، این بخشها با قندهار رابطة نزدیکتری داشتند تا با کلات، و بر اثر رابطة سیاسی میان کلات و قندهار، به بخشی از بلوچستان تبدیل شدند. بلوچها، جز لورالایی، در هیچیک از این بخشها سکونت نکردهاند و جمعیت آنها عمدتاً مرکب از پشتوهایی است که جذب هویت بلوچ نشدهاند. اگرچه میزان بارندگی در این ناحیه بالنسبه زیاد است، تا همین اواخر که باغداری به شیوة تجاری در آنجا آغاز شده، بلوچها عمدتاً به کار شبانی اشتغال داشتند. نواحی جنگلی مهمی بویژه از سروکوهی در ارتفاع دو تا سههزار متری و زیتون وحشی هنوز در کوهها موجود است. در سالهای 1306 و 1310 و 1318 و 1320 ( ) فرهنگ جغرافیایی ( ، ج 5، ص 30ـ31) و نیز در 1315 ش زلزلههای عمدهای در این منطقه ثبت شده است. ایلهای مهم پشتو عبارتاند از: کاکَر، تَرین، پَنی و آکاکزایی. ایلهای بلوچ در لورالایی عبارتاند از: بُزدار، لِیگَری و غورچانی. در کویته ـ پِشین تنها معدودی شبان بلوچ یافت میشوند که بیشتر آنها از ایلرِنْد هستند (همان، ج 5، ص 77). امروزه در حوالی کویته مهاجرانی از بسیاری از ایلهای بلوچ دیده میشوند.زبانهای از مرتفعات و کوهها در جنوب کویته تقریباً تا ساحل ادامه دارد و قسمت سفلای درة سند را از مکران جدا میکند. رودهای عمده عبارتاند از: هِنگُل، پورالی، بَدّو، هَبّ. این منطقه همان توران دوران باستان است که، نظیر سراوان و جهلاوان، جایگاه عمدهای در تاریخ بلوچها دارد. معنای تحتاللفظی سراوان «بالازمین» و جهلاوان «پایین زمین» است (در اردو: جهلوان)، ولی این اسامی به وضع طبیعی محل ربطی ندارد بلکه به دو گروه ایلهایی اشاره دارد که در آنجا زندگی و به گویش برهویی تکلم میکنند. کلات مرکز سراوان، و خُزدر مرکز جهلاوان است. نَلْ و وَد از دیگر مراکز عمدة ایلی هستند. زلزلة 1315 ش، قلعه احمدزایی (میری) را در کلات و نیز شهر کویته را ویران کرد (بلوچ ، 1975، ص 121). اگرچه میزان بارندگی در این بخشها کمی بیش از اغلب نواحی واقع در جنوب و غرب کویته است، تا ایام اخیر که شبکة برق سراسری بدانجا رسید و سرمایهگذاری در حفر چاه و نصب موتور و زراعت و یکجانشینی را ممکن ساخت و به بیتوجهی به بندها و قناتهای سنتی منجر شد، بیشتر اهالی شبان و چادرنشین بودند. کوچ شبانان به اراضی کم ارتفاع کچّهی در غرب چون گذشته دارای اهمیت است. ایلهای عمده عبارتاند از: رئیسانی، شَهوانی، بنگلزایی، لِیهْری، لَنگَو، رُستَمزایی، مِنگل، بیزِنجو، کَمبَرانی (قَمبَرانی/ قنبرانی)، میرورَی، گُرگْناری، نِچَتی، ساسُلی، خِدرانی، زارَکزایی و زِیهری (تنها ایل اخیر به زبان بلوچی تکلم میکنند).حدود بیست کیلومتری شرق سراوان و جهلاوان، دشتِ کوهپایة کچّهی قرار دارد که قسمت شمالی آن متعلق بهبخش سیبی است (دامنة کچّهی تا درههای کوههای شرق کویته ادامه مییابد). وسعت کچّهی حدود دوهزار کیلومترمربع است و ارتفاع آن از حدود 150 متر در سیبی در شمال به پنجاه متر در جیکوبآباد در جنوب کاهش مییابد. از دهة 1310 ش که آبراههای از رود سند بدانجا کشیده شد، قسمت جنوبی آن از حاصلخیزترین قسمتهای بلوچستان شده است. بیشتر ساکنان آن را که سراسر سال در آنجا اقامت دارند جَتّ * (جَطّ)ها تشکیل میدهند. در کچّهی کشاورزی متکی بر ذخیره کردن سیلابهایی است که بر اثر بارانهای موسمی تیر و مرداد از تپهها به سوی دشت سرازیر میشود. میزان بارندگی در دشت، کمتر از یکصد میلیمتر است. رودهای عمده عبارتاند از: بولان و ناری. مقدار آبی را که مسیلهای فصلی به زمینهای کشاورزیِ سیبی، کچّهی، لَسبِلا، باهو و بمپور میریخت، به طور سنّتی ـ همچون آبدهی هلمند به زمینهای دلتای سیستان (گرچه به اندازهای کمتر) مهار میکردند (تیت ، 1909، ص 224ـ226، مرمت سالانة بندهای سیستان را وصف کرده است). در این کار ـ که مهمترین رویداد سال به شمار میآید ـ از تمام کارگران موجود استفاده میشد. محصول عمدة کچّهی ذرت و حبوبات و کنجد است. جَتها آببندهای عظیمی در بستر رودخانهها میسازند تا آب سیلهای خروشان را مهار و مسیر آنها را منحرف کنند. چون مزرعهای پر از آب شد یکی از بندها را میشکنند تا آب به مزرعه دیگر برود. ناریها بیش از پانزده بند از این نوع دارند که بیشتر آنها هر ساله در زمستان نیاز به مرمت دارد. ایلهای عمده عبارتاند از: رِند، مَگَسی، دُمْبْکی، اُمْرانی، بُلیِدی، خُوسه، جاتویی، کِیباری، مُگاری، دیناری، چالْگْری، مَری، بوگطی.ناحیة جدا افتادهای متشکل از تپه ماهورها در جنوب لورالایی به سمت جنوب تا کرانههای رود سند ادامه مییابد و در شرق نیز به منتهاالیه جنوبی رشته کوههای سلیمان محدود میشود. اینها تپههای مری ـ بوگطی است و به نام ایلهایی خوانده شده که تا زمان حاضر با خودمختاری بالنسبه قابل ملاحظهای سلطة خود را بر آنها حفظ کردهاند. درههای این منطقه بهطور کلی خشک و بیآب و علف است، ولی جای ـ جای، مرتعهای کوچکی یافت میشود، چند دره را نیز زیر کشت بردهاند. مَریها بزرگترین ایل بلوچاند و جمعیت آنها شصت هزار تن تخمین زده شده بود (پرسون ، ص 2). آنها به هویت بلوچی خود میبالند و خود را از اخلاف شعبهای از ایل رند میدانند. به گویش ویژهای از زبان بلوچی سخن میگویند، و همواره استقلال خود را در برابر جامعة بلوچها، بویژه در برابر کلات، با توجهی قریب به وسواس حفظ کردهاند. در سازمان سیاسی آنها جنبههایی نظیر شورای ایل دیده میشود که یادآور همسایگان پشتون ایشان است.در شمال غربی، مرز تاریخی میان بلوچستان و کرمان، سرزمینی است در هامون جزموریان با حدودی نامشخص که در حیطة گروه خاصی قرار ندارد. جزموریان، هامون وسیعی به طول تقریبی سیصد کیلومتر و مساحت هفتاد هزار کیلومترمربع است که رود بمپور از شرق و هلیلرود از غرب به آن میریزد. رشته کوههای کمارتفاعی آن را از نرماشیر و دشت لوت در شمال جدا، و ناحیة وسیعی از تلماسهها راه مواصلاتی با آن را از سوی جنوب شرقی سد میکند. در کرانههای رود بمپور در قسمت سفلای شهر بمپور بیشهزارهای متراکمی وجود دارد که عمدتاً از درختان گز تشکیل شده است. قسمت اعظم باقیماندة آن بیابانی و هموار است. [در اوایل قرن چهاردهم/ بیستم از طایفة برهانزایی، دامنی و کلگی بهعنوان ایلاتِ اطراف ایرانشهر * (فَهرَجِ سابق، پَهرَه در بلوچی) نام برده میشد ] . در ایرانشهر و بمپور تعدادی روستای کشاورزی غنی وجود دارد که اَپتَر بزرگترین آنهاست. این روستاها از آب قنات و نیز از آب سدی استفاده میکنند که در بالای بمپور، محل بزرگترین قلعة بلوچستان غربی، واقع است. مرکز ایل بامری، در حاشیة شمال شرقی هامون مرکزی و یکصد کیلومتری غرب بمپور است. این ایل سریعترین جمازهها را پرورش میدهند، مختصر زراعتی نیز دارند و آب را از چاههای کم عمق با اهرمهایی که وزنهای در یک سر آن تعبیه شده است (عربی: شادوف، بلوچی: شَدُف) تأمین میکنند.در جنوب جزموریان و سراوان، کوههای مکران در منطقهای به پهنای 150 تا 220 کیلومتر از بَشاگِرْد * در غرب تا مَشکای در جهلاوان در شرق امتداد دارد. چندین رشته کوه و درههای متوازی به پلههایی شباهت دارند که گویی از فلات ایران به سوی ساحل کشیده شدهاند. این کوهها ـ گرچه ارتفاع قلههایشان بندرت از دوهزار متر تجاوز میکند ـ بسیار صعبالعبورند. مهمترین رودهای این منطقه عبارتاند از: جاگین، گَبْریگ، سَدیچ، راپیچ سرباز، کِچ و ریزابة آن نهنگ. رودهای غربی از طریق تنگههای عمیق از میان کوهها عبور میکنند و سرباز از این نظر دیدنیترین آنهاست. در مشرق، رود عمده کِچ است که 150کیلومتر به طرف غرب از میان دو رشته کوه جریان دارد، سپس به نهنگ میپیوندد و به سوی جنوب تغییر مسیر میدهد و از میان تنگی به دریا میریزد. میزان بارندگی اندک و نامرتب، و دما در تابستان بالاست، ولی بادهای موسمی شبه قارة هند رطوبت هوا را افزایش میدهد و گاهی اندک بارانی نیز همراه میآورد که موجب کاهش دما و تجدید حیات گیاهی میشود. کوههای مکران سکونتگاه چوپانان کوچروِ بلوچ است، و ایشان بخشی از وقت خود را صرف دامداری (عمدتاً بز) و «آپبند» میکنند. معدودی آبادی کوچک دایمی در کرانة رودها قرار دارد. مراکز عمده عبارتاند از: بِنْت، فَنّوج، گِه (از زمان رضاشاه نیکشهر)، قصرقند، بُگ، راسک، چامپ، لاشار، اِسپَکَه، مَنْد، وتُمْپ. در هر سوی تنگهای که رود سرباز از آن میگذرد، بیش از پنجاه روستا وجود دارد، و بر کرانههای رود کچ نیز رشتة به هم پیوستهای از واحهها با مزارع و نخلستانها قرار دارد که با کاریزها و نهرهایی (بلوچی: کَورجو، کَور در بلوچی به معنای رود است) که آب آنها را آبگیرهای وسیع بستر رودها تأمین میکنند، آبیاری میشود. تُمپ و مَند نیز وضع مشابهی دارند. کُلْوَه ادامة طبیعی دره کچ به سمت مشرق است که 130 کیلومتر طول دارد و با آبپخشانی از آن جدا شده است. بیشترین مقدار کشاورزی دیم مکران در این ناحیه است. رودهای کچ و نهنگ به هم میپیوندند و از درة دشت به سوی ساحل و دریا جریان مییابند. در درة بلیده واقع در شمال تُربَت، و نیز در برخی از نواحی تپههای زَمُرن در شمال رود نهنگ که آب بهاره دارند، کشاورزی مختصری دیده میشود. از اینها گذشته، و جز پَرُم و بَلگَتَّر که شورهزارند، در مکران تنها گلهداری ممکن است. محصول عمده در مناطق کوهستانی برنج و خرماست. انواع مختلف میوه و سبزی نیز به مقدار اندک به دست میآید، و بویژه از انبه باید یاد کرد. در ) فرهنگ جغرافیایی ( مکران، غیر از گونههای وحشی خرما («کُروچ»)، از 109 گونه خرمای پرورشی («نَسَبی») نام برده شده است. «پیش» برجستهترین نمونة خرمای مکران است. ایلهای عمده در کوهستانهای مکران عبارتاند از: گیچکی، بُلیدی، هُوت، بیزِنجو، نوشیروانی، میرواری، رِند، رئیس، لانْدی، کَتَّهوار، کِینه گیزایی، مُلاّ زایی، شیرانی، مبارکی، لاشاری، آهُرانی، جَطگال [جدگال ] ، و سردارزایی. گِه و فَنّوج و بنت در دست شیرانیهاست؛ مبارکیها، که شعبهای از شیرانیها هستند، چامپ و لاشار را در اختیار دارند. قلعههای راسک، قصرقند، بُگ و هیت در دست بلیدیها بود و بَرها تفنگچیان («زات» جنگی) آنها بودند. کَتْریها و باپاریها سوداگران غیر بلوچاند. غالب کشاورزان مکران صاحب زمین نیستند.عرض دشت ساحلی تقریباً از صفر تا یکصد کیلومتر در دشتیاری و بیش از یکصد کیلومتر در لسبلا در نوسان است. منابع مطمئن آب در آن نیست، ولی مقدار زیادی بیشه و جنگل درختان کهور و کُنار و آکاسیا وجود دارد. خط ساحل را خلیجهای متعدد عمیقاً مُضَرّس کرده و لنگرگاههای مناسبی برای بندرها، از جمله چابهار * (قبلاً تیز، [طیس کنونی ] کمی بالاتر از آن) و گوادَر فراهم آوردهاند. باد و باران، ماسهسنگها را به شکلهای خارقالعادهای در آورده است. در برخی جاها، این سنگها در نزدیکی آب بر اثر فرسایش به وضعی در آمده که عبور و مرور از روی آنها مشکل است. زنجیرهای از گِلفِشانها در امتداد ساحل وجود دارد که بزرگترین آنها نَپَگ (شانزده کیلومتری شمال رأس تنگ)، بر اثر فوران دایم گِلی سبز رنگ، قلة مخروطی شکلی به ارتفاع پنجاه متر دارد ( ) ایران ( ، ص 141). در خلیج گواتَر و رودهای غرب آن، زمینهای باتلاقی وسیعی وجود دارد که درخت کرنا در آن روییده است. خاک دشتیاری و بلا نظیر خاک کچّهی، و قسمتهایی از مکران مانند پَرُم و در امتداد رودِ دشت، دارای خاصیت عجیب حفظ رطوبت است، یعنی پس از بارندگی کافی آنقدر رطوبت را در خود حفظ میکند تا محصول ذرت به دست آید. دشتیاریها برای آبیاری اراضی خود به کارجوکَور و باهوها به مَزَنکوَر (دنبالة رودسرباز) متکی بودند. ولی حدود یک قرن پیش، آب این دو رود کاهش یافت و، جز هنگام سیلهای استثنایی، آب آنها به اراضی کشاورزی نمیرسید. منبع سنتی آب تمام اهالی این منطقه، باران و آبگیرهایی بوده که از آب باران پر میشده است.برای مآخذ این قسمت رجوع کنید به منابع مندرج در پایان بخش قومشناسی در ادامة همین مقاله.2) بلوچستان ایران. در جنوب شرقی ایران، شامل قسمت اعظم استان سیستان و بلوچستان است. از شمال به سیستان، از مشرق به مرزهای ایران ـ افغانستان، و ایران ـ پاکستان، از جنوب به دریای عمان و از مغرب به استانهای هرمزگان و کرمان محدود، و جز شهرستان زابل مشتمل بر همه شهرستانهای استان (زاهدان، خاش، سراوان، ایرانشهر، نیکشهر و چابهار) است.بلوچستان در گذشته به چند ناحیة عمده (هر ناحیه به چند بلوک) تقسیم میشد:الف) ناحیة سرحد . کمابیش مطابق با شهرستانهای کنونی خاش و زاهدان در شمال منطقة بلوچستان، از شمال به سیستان، از مشرق به افغانستان و پاکستان، از جنوب به سراوان و بلوچستان مرکزی (شهرستان ایرانشهر) و از مغرب به استان کرمان محدود است. این محدوده، بهلحاظ کوهستانی بودن از مناطق ییلاقی و خوش آب و هوای بلوچستان شمرده میشود و دارای مراتع فراوان است. رشته کوه پیرشوران، ادامة کوههای شرقی ایران (خراسان)، در مغرب آن امتداد دارد. کوه تفتان (مرتفعترین قله: ح 940 ، 3 متر) در آن واقع است. در شمال و مشرق آن کوههای ملک سیاه (مرتفعترین قله: ح 600 ، 1 متر)، میرجاوه که خط رأس آن مرز ایران و پاکستان را تشکیل میدهد، و کوه کازو قرار گرفته است. کوههای یک سر و مارپیچ و ژیلی کوه (مرتفعترین قلهها: 464 ، 1 تا 976 ، 2 متر) مشرق این ناحیه را پوشانده است. رود لادیز در شمال آن جریان دارد. به نوشتة قاینی، در 1297 در سرحد جز بلوچها، تیرههایی از عشایر فارس زبان، مانند تَمینی، تَمَندان، لادزی [لادیزی ] ، کرَمزهی و هاشمزهی و خاشی، نیز زندگی میکردند (ص 177ـ 178). آبادیهای مهم آن زاهدان (مرکز استان سیستان و بلوچستان که تا 1315 ش دُزدآب نام داشت)، خواش (خاش)، و میرجاوه است.ب) ناحیة بلوچستان مرکزی (ناحیة بمپور). کمابیش مطابق با شهرستان ایرانشهر، در شمال ناحیة مکران، از شمال به ناحیة سرحد، از مشرق به ناحیة سراوان و از مغرب به استان کرمان محدود است. این ناحیة عمدتاً در مشرق جزموریان قرار گرفته است. جزموریان آبهای غربی این ناحیه را زهکشی میکند. قسمت شرقی بلوچستان مرکزی کوهستانی است و کوه بَزمان (مرتفعترین قله: ح 490 ، 3 متر) در شمال آن قرار دارد. دشت فَنّوج در جنوب شرقی و دشت بمپور در حاشیة شرقی جزموریان واقع است. قسمتهایی از جنوب جزموریان کویری است که ظاهراً اسکندر در راه رفتن به گدروسیا (جیرفت) از آنجا گذشته است (گابریل، ص 29). رشته کوه نمداد در قسمت شمالی آن، بلوچستان را از دشت لوت جدا میکند. رود سرباز و رود بمپور (با جهت شرقی ـ غربی) در آن جریان دارد. آبادیهای قدیمی آن عبارتاند از: شهر بمپور (نام قدیم آن: بَن فَهل که مرکز و ضابطنشین بلوچستان شمرده میشد)؛ ایرانشهر (نام قدیم آن: فهره/ فهرج) و قصر قند که در قدیم مرکز مکران بود.ج) ناحیة سراوان . در مشرق بلوچستان مرکزی (کمابیش مطابق با شهرستان امروزی سراوان)، از شمال به ناحیة سرحد، از مشرق به پاکستان، از جنوب به پاکستان و مکران، و از مغرب به بلوچستان مرکزی محدود است. این ناحیه، کوهستانی است و رشته کوه بَمْپشت (مرتفعترین قله: ح 700 ، 1متر) در آن قرار دارد. کوه بیرگ (یا بیرک، مرتفعترین قله: 740 ، 2 متر) در حد فاصل ناحیة سراوان و ناحیة قدیمی بمپور قرار گرفته است. رود ماشکید (یا ماشکیل) در شمال کوه بم پشت با جهت شرقی ـ غربی در آن جریان دارد و وارد پاکستان میشود. در قدیم اراضی آن با 26 قنات آبیاری میشد. از آبادیهای قدیمی آن دِزَک، در حدود شش کیلومتری مشرق سرباز (رجوع کنید به ادامه مقاله) است که در قدیم قلعه داشت و اقامتگاه حاکم ناحیه بود. یکی از آبادیهای آن، کوهک در دهستان کوهک اِسفَندک، نزدیک مرز پاکستان است که زیارتگاهی در کنار چاهی به عمق حدود هشتاد متر دارد. در 1013، نواب امیر محمد که از هندوستان به ایران فرستاده شده بود، در این آبادی اقامت گزید. در 1290، قشون ایران به فرماندهی وکیل الملک، قلعة کوهک را که از ایران جدا شده بود، پس گرفت ( جغرافیای بلوچستان ، ص 284 ـ 285). از جمله آبادیهای دیگر آن، سرباز در جنوب شرقی و زابلی است که در جنوبغربی شهر سراوان (مرکز شهرستان) قرار دارد. ده سوران در جنوبغربی شهر سراوان، دهکدة گشت در قسمت شمالی آن در دامنة کوه سفید، و دهکدة ایرافشان بر روی تپهای (در حدود 65 کیلومتری جنوب آبادی سوران) واقع است. در 1280، اهالی ایرافشان بر ضد قاجاریه شورش کردند (همان، ص 286). پیشین، مرکز دهستانی به همین نام، در این ناحیه قرار دارد.د) ناحیة مکران . در جنوب بلوچستان (امروزه مشتمل بر شهرستان چابهار و نیکشهر)، از شمال به بلوچستان مرکزی و سراوان، از مشرق به بلوچستان انگلیس یا قسمت شرقی مکران (پاکستان)، از جنوب به دریای عمان، و از مغرب به شهرستان جاسک (استان هرمزگان) محدود است. کوههای مکران، که ادامة کوههای بشاگرد است، با جهت غربی ـ شرقی آن را از دیگر مناطق بلوچستان جدا میکند. نام قدیم این کوهها کُوفچ بوده است ( حدود العالم ، ص 30ـ31). این کوهها آب پخشان (مقسم المیاه) شهرستانهای چابهار و نیکشهر و مناطق شمالی (بلوچستان مرکزی) است. آبهای سطحی این منطقه به دریای عمان میریزد و رودهای مهم آن از مشرق به مغرب، باهوکَلات * ، و راپیچ است. دشتهای باهوکلات، نَگور و کهیر در آن قرار دارد. دشتهای قصرقند و نیکشهر (نام قدیم آن: گِه) که سابقاً در قسمت مکران قرار داشت، امروزه بر اثر تغییر در تقسیمات کشوری، از شهرستان چابهار (مکران) جدا شده است. خلیجهای گواتر و چابهار و چندین خور و خلیج کوچک در ساحل آن دیده میشود و بندرهایی به نام چابهار و طیس (تیز) و گالَک و لنگرگاه دارد.زاهدان، مرکز استان سیستان و بلوچستان، در منطقة بلوچستان واقع است و با راه اصلی به بیرجند (در استان خراسان)، به زابل (در سیستان) و بم (در استان کرمان)، و از طریق شهرهای خاش و ایرانشهر به بندر و شهر چابهار مرتبط است. راهآهن زاهدان از طریق میرجاوه به راهآهن پاکستان متصل است. شهر زاهدان فرودگاه بینالمللی دارد.طبق قانون تقسیمات کشوری در 1316 ش، حوزه بلوچستان با شهرستانهای تابعه (زاهدان، سراوان، ایرانشهر و چابهار) در استان کرمان تشکیل شد. در مرداد 1326، حوزة بلوچستان به صورت فرمانداری کل ـ مشتمل بر سه فرمانداری جزء ـ تشکیل و مرکز آن شهر زاهدان شد.طوایف بلوچستان ایران . بلوچستان تنها جایی در ایران بود که تا حدود یک دهه قبل برای چادرنشینان و آبادینشینان آن، اصطلاح «طوایف» به کار میرفت (قس «ایل»، «قبیله» و «عشایر» در دیگر جاهای ایران)، اما از 1366 ش، برای طوایف بلوچ، «ایل» به کار رفته است (رجوع کنید به مرکز آمار ایران، 1368 ش الف و ب ). در بلوچستان جز بلوچها طوایف چادرنشین و آبادینشین دیگری نیز به سر میبرند که خاستگاه اجتماعی و زبان آنان با بلوچها فرق دارد. برخی از آنان به فارسی، و برخی مانند جَدگالها و جَتها که از هند آمدهاند، به زبان بومی خود سخن میگویند. در برخی جاها، بلوچها تیرههایی از چادرنشینانِ کوهنشین را «کوچ» مینامند. برخی طوایف بلوچ، علاوه بر بلوچستان، در مناطق ییلاقی و قشلاقی (از شمال تا سیستان، و از مغرب تا کرمان و هرمزگان) نیز به سر میبرند. تیرههایی از بلوچها (کوچها) در کوههای بارِز * و دامنههای آن، و در شهرستانهای کرمان (مثلاً جیرفت و بافت و بم) و هرمزگان ییلاق و قشلاق میکنند، و دستههایی نیز به استان گلستان (بویژه گرگان) و خراسان (تربت و نیشابور) مهاجرت کردهاند. از قدیم در برخی نواحی بلوچستان، مانند سرحد، تیرههای آبادینشین شیعه، و چادرنشینان سنّی بودهاند. بیشتر طوایف کوچندة بلوچ دامدارند و پرورش گوسفند و بز و اسب و شتر در میان آنان رواج دارد (متوسط دام هر خانوار در ییلاق، 34 رأس گوسفند و بز و بزغاله، و در قشلاق، 39 رأس). 3ر5% شترهای جامعة عشایری کشور، به «ایل» بلوچ اختصاص دارد. از صنایع دستی، بافتِ قالی، پلاس، چادر، گلیم و زیلو در میان آنان رایج است. فروش دام و مبادلة فراوردههای دامی در میان آنان رونق فراوانی دارد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی (22 بهمن 1357) خانوارهای ایل بلوچ از امکانات آموزشی بیشتری برخوردار شدند و از بلوچها طایفة پلنگی که حدود 3ر10% جمعیت ایل بلوچها را تشکیل میدهد، از بیشترین امکانات آموزش برخوردار است (مرکز آمار ایران، 1368 ش الف ، ص 3). بنابر مطالب جزوة فرهنگ عشایری، در 1366 ش جمعیت ایل کوچندة بلوچ به 308 ، 12 تن (236 ، 2 خانوار) میرسیده است (همان، ص 1). ایل بلوچ مشتمل بر هفده طایفه و 213 رده بوده است، هر طایفه به چند تیره و هر تیره به چند احشام تقسیم میشود. جز ایل بلوچ، طوایف مستقل دیگری در بلوچستان به سر میبرند که عمدتاً در بلوچستان ییلاق و قشلاق دارند. ساختار طایفهای در بلوچستان عبارت است از: طوایف بزرگ «ایل» بلوچ، شاملِ طایفههای آبدوغی که بیشتر در شهرستان بافت به سر میبرند؛ پوراحمدی که در شهرستانهای جیرفت و کهنوج و مشیز (بردسیر) و بافت زندگی میکنند؛ پلنگی در شهرستانهای بم و جیرفت و کهنوج؛ جلالی و حسنخانی و شیهکی در شهرستانهای بم و جیرفت؛ محمدرضاخانی در شهرستانهای بافت و بم و بندرعباس و جیرفت و کهنوج و بردسیر؛ مسافری در شهرستانهای بم و بردسیر؛ نمدادی در شهرستان کهنوج؛ بلوچ سیرکانی در شهرستان جیرفت؛ و شولهبُر (شُهولیبُر یا شُرومیبُر؟) در شهرستانهای بم و جیرفت و کهنوج.طوایف مستقل و بزرگ بلوچ به پنج دسته تقسیم میشوند: 1. طوایف مستقل و بزرگی که در شهرستان ایرانشهر ییلاق و قشلاق میکنند و عبارتاند از: اِسکانی، بامری، بلوچ توتان، سرکوهی، لاشاری، بلوچی، حَمَلی (هَملی)، دامِنی، درزاده، زینالدینی، سایکی، سردار زهی، شولهبر، صالحزهی (صلاحزهی)، و فولادی. 2. طوایف مستقل و بزرگی که در شهرستان چابهار ییلاق و قشلاق میکنند و عبارتاند از: هَنزَم، بلوچی، و نوحانی. 3. طوایف مستقل و بزرگی که در شهرستان خاش ییلاق و قشلاق میکنند و عبارتاند از: ریگی، بامری، دامِنی، سوریزهی، شهبخش، عَمَرزهی، کُرد، گمشادزهی (قمشادزهی)، و مزار زهی. 4. طوایف مستقل و بزرگی که در شهرستان زاهدان زندگی، و در همانجا ییلاق و قشلاق میکنند و عبارتاند از: ریگی، سالارزهی ـ سالاری، شهبخش، قنبرزهی، کرد، گمشادزهی، و نارویی. 5. طوایف مستقل و بزرگی که در شهرستان سراوان ییلاق و قشلاق میکنند و عبارتاند از: ارضی زهی (ارززهی)، پُرَکی، خاکیزهی، دُهانی، سیاهانی/ سیاحانی، گمشادزهی، و مزارزهی (مرکز آمار ایران، 1369ش، ص 28ـ 38).برای اطلاع بیشتر دربارة رویدادهای بلوچستان ایران رجوع کنید به سیستان و بلوچستان * ، استان.منابع: ایـران. وزارت کشـور، قانون تقسیمـات کشور و وظایف فرمانداران و بخشداران، مصوب 16 آبان ماه 1316 ، تهران [بیتا. ] ؛ عباس جعفری، گیتاشناسی ایران ، ج 1: کوهها و کوهنامة ایران ،تهران 1368 ش؛ جغرافیا و تاریخ بلوچستان ، تألیف سال 1289قمری، در فرهنگ ایران زمین ، ج 28 (1368 ش)؛ جغرافیای بلوچستان ، نوشتة سال 1304 قمری، در فرهنگ ایران زمین ، ج 28 (1368 ش)؛ امانالله جهانبانی، عملیات قشون در بلوچستان ، تهران 1336 ش؛ حدود العالم منالمشرق الی المغرب ، چاپ منوچهر ستوده، تهران 1340 ش؛ مهدی قاینی، کتابچة سیاحتنامة بلوچستان ، چاپ ایرج افشار، در فرهنگ ایران زمین ، ج 28 (1368 ش)؛ آلفونس گابریل، تحقیقات جغرافیائی راجع به ایران ، ترجمة فتحعلی خواجهنوری، چاپ هومان خواجهنوری، تهران 1348 ش؛ مرکز آمارایران، سرشماری اجتماعی ـ اقتصادی عشایر کوچنده 1366: فرهنگ عشایری ایل بلوچ ، تهران 1368 ش الف ؛ همو، سرشماری اجتماعی ـ اقتصادی عشایر کوچنده 1366: نتایج تفصیلی ایل بلوچ ، تهران 1368 ش ب ؛ همو، سرشماری اجتماعی ـ اقتصادی عشایر کوچنده 1366: نتایج تفصیلی استان سیستان و بلوچستان ، تهران 1369 ش.اصل و منشأ بلوچهاقدیمترین منبع موجود ( شهرستانهای ایران ، متنی به زبان پهلوی که در قرن دوم نوشته شده، ولی احتمالاً مبتنی بر تألیفی متعلق به دوران پیش از اسلام است؛ رجوع کنید به مارکوارت ، ص 5، 15، 74ـ76) بلوچها را یکی از هفت گروه کوهنشین خودمختار (کوفیار) میخواند [که طبق افسانهای در دورة ضحاک کوهها را مسخّر و در مقابل وی مقاومت کردند (هدایت، ص 423ـ424، بند 29ـ30) ] . نویسندگان مسلمان قرون سوم و چهارم (بویژه ابنخُرداذبه، ص 49، 55، مسعودی، ص 90، اصطخری، ص 158، 164، 167، مقدسی، ص 470ـ472 و مؤلف حدود العالم ، ص 127) از آنها در عداد ایلهای ناحیة میان کرمان و خراسان و سیستان و مکران یاد میکنند. مسعودی (همانجا) بلوچ را با کوفچ در کنار هم قرار میدهد. مقدسی مکران غربی و شرقی را سرزمینی واحد وصف میکند که زبان سکنة آن «بلوصی» و مرکز آن بَنَّجْبور بود (ص 478) که شاید همان واحة پنجگور در مکران پاکستان کنونی باشد. طبری در زمرة دشمنان خسرو انوشیروان اول (حک : 531 ـ 579 میلادی)، پادشاه ساسانی، از بلوچها ذکری نمیکند. بنابراین، اشارة شاهنامه («کوچ و بلوچ»؛ ج 8، ص 188) جنبة تاریخی ندارد، زیرا منابع تاریخی فردوسی همان منابع مورد استفادة طبری بوده است (رجوع کنید به ایرانیکا ، ذیل «بلوچستان. 3: زبان و ادبیات بلوچی»). ساکنان این ناحیه از تمام این ایلها (که جز بلوچها از دیگران فقط نامشان برجاست) وحشت داشتهاند. جزئیات دیگری نیز در منابع آمده است، ولی معنای دقیق آنها روشن نیست. بلوچها ظاهراً بخش مجزّایی از کرمان را در اختیار داشتهاند، ولی در دو بخش سیستان نیز میزیستهاند و در ناحیهای که با شرق فهرج (مرز شرقی کرمان)، احتمالاً خَرَن (خاران) یا چاغی امروزی، فاصلهای داشته است هم دیده شدهاند (ابنخرداذبه، ص 55). اصطخری (ص 164) ایشان را مردمی آرام میخواند، ولی مقدسی (ص 471) مدعی است که کوچها، یعنی کسانی که غالباً نامشان در کنار بلوچها آمده است، از آنها میترسیدند (برای منابع رجوع کنید به دیمز، 1904 الف ، ص 26ـ33 که حاوی بحث مفصلتری نیز هست).فرض کلی بر این است که بلوچها از شمال ایران به کرمان کوچ کردهاند (مثلاً دیمز، همان، ص 29ـ30). این فرض بر دودلیل استوار است: یکی طبقهبندی زبان بلوچی در شمار زبانهای «شمالغربی ایران» و این که در شاهنامة فردوسی از آنها همراه با گیلان نام برده شده است (ج 8، ص 168). دلیل دیگر آن که بلوچها در مسیر کوچ خود از شمال به جنوب، آثاری از زبان خود را در واحههای کویرهای مرکزی فلات ایران بر جای گذاشتهاند (مینورسکی، 1957؛ فرای ، 1961). برای تعیین تاریخ یا تأیید نظریة کوچ بلوچها به سوی جنوب منبعی در دست نیست.این که نواحی کویری شرق و جنوب شرقی کرمان به طور کلی در قسمت اعظم تاریخ مکتوب ناامن بوده، امری واضح است. نویسندگان مسلمان متقدم از قابل پیشبینی نبودن رفتار مردمانی که تحت حکومت مستقیم حکام قرار نداشتهاند و نیز نسبت به خطری که از جانب ایشان متوجه مسافران بوده ابراز نگرانی کردهاند. طبق شرح آنان دربارة ساکنان این نواحی، این مردم به گلهداری اشتغال داشتهاند و در چادرهای بافته شده از موی بز میزیستهاند. زبان بومی ایشان فارسی نبوده است. ظاهراً در کوههای بالنسبه حاصلخیز جنوب شرقی کرمان مجتمع بودهاند و بتناوب در راههای کویری شمال و شمالشرقی به تاراج میپرداختهاند. وضع امنیت راهها ظاهراً وخیم بوده است، زیرا در 361 عضدالدوله دیلمی (حک : 338ـ372) تصمیم به مقابله با آنها گرفت، بلوچها شکست خوردند، ولی در دورة غزنویان و سلجوقیان نیز به گردنهگیری ادامه دادند. پس از آنکه اموال فرستادة محمود را در کویر شمال کرمان بین طبس و خَبیص [شهداد ] سرقت کردند، محمود پسرش مسعود را به جنگ ایشان فرستاد (دیمز، 1904 الف ، ص 32ـ33). اگرچه پس از این تاریخ، کوچ بلوچها به سوی شرق ظاهراً سریعتر شده است، هنوز هم در منطقة شرق کرمان بلوچ یافت میشود.گفتنی است که در منابع به نام هیچیک از رهبران ایشان اشاره نشده است. بعید نیست که در این دوره بلوچها مجموعهای از گروههای ایلی بودهاند که هیچگونه حس قومیت مشترکی با هم نداشتهاند. به احتمال زیاد، نام بلوچ را مردم آبادینشین (و بویژه شهرنشین) به گروههای ایلی یاغی در سراسر ناحیهای بسیار وسیع اطلاق میکردهاند. وجه اشتقاق نام بلوچ، نظیر نام کوچ (یا کوفِچ/ کُوفْچْ یا معرّب آن: قُفْصْ) که گفته شده نام ایل مشابهی در همسایگی ایشان در اوایل دورة اسلامی بوده است، معلوم نیست. شاید نویسندگان شهرنشین، بلوچ را به مثابة نام عموم چادرنشینان وارد متون تاریخی کرده باشند، زیرا به سبب اهمیت فعالیتهای آنان در این دوره بتدریج به عنوان نمونة دقیق چادرنشین در این بخش از دنیای اسلام شناخته میشوند. برای مثال، ممکن است بلوچ و کوچ، نامهایی بوده است که به جماعتهای بخصوصی اطلاق میشده که تحت سلطة دولتهای حاکم نبودهاند و خودِ این جماعتها این نامگذاری را پذیرفتهاند تا خود را جزو محدودة فرهنگیِ جامعة بزرگتر و سازمانیافتهتری که در سرزمینهای عمدة زراعی مستقر شده بود، بشمارند ولی آنان، چه در گذشته چه هماکنون، مجموعهای از جوامع قبیلهای/ عشیرهای بااصل و نسبهای گوناگون باقی ماندهاند. گروههای ایلی دیگری که به وجود آنها در جنوبشرقی کرمان اشاره شده ولی نام آنها برجای نمانده، ممکن است از نظر هویت در بلوچها جذب شده باشند. از ممیزات مهم تاریخ بلوچ تا قرن حاضر یکی توانایی ایشان در جذب عوامل متعدد و متفاوت است. تکوین هویت قومی بلوچها مولود ناامنی ناحیة کویری وسیعی بوده است که دولتهای زمان، بهرغم نیاز به عبور و مرور از آنجا، علاقهای به تسلط بر آن نداشتهاند. ولی نباید فراموش کرد که چنین نظریهای دربارة منشأ بلوچها مسئلهای را حلنشده باقی میگذارد، و آن چگونگی و زمان نشر زبان آنها بهصورت زبان تخاطب (ولی نه زبان مادری) تمام کسانی است که در بلوچها جذب شدهاند.تاریخ نخستین این ناحیه. ناحیة میان ایران و هند، در سراسر تاریخ خود، زیرنفوذ نواحی حاصلخیزتری چون کرمان و سیستان و قندهار و پنجاب و سِند و عمان ـ که آن را احاطه کردهاند ـ قرار داشته است. بلوچستانِ امروز مدتها توجه پژوهندگان را به عنوان اراضی دورافتادة جوامع آبادینشین درة سند و فلات ایران و ماوراءالنهر جلب کرده است. چندین کاوش باستانشناختی نشان داده است که از هزارة چهارم قبل از میلاد این ناحیه سکونتگاه انسان بوده است (رجوع کنید به قسمتِ باستانشناسیِ مقاله). باستانشناسان و زبانشناسان در جستجوی نشانههایی حاکی از وجود اتصال از راه خشکی میان تمدنهای متقدم درّة رود سند و ماوراءالنهر بودهاند. اسناد سومری و اَکَدی متعلق به سه هزار تا دوهزار سال قبل از میلاد حاکی از وجود مناسبات بازرگانی میان درّة دجله و فرات و جاهایی به نامهای دِلْمُن، مَکَن، و مِلُخَّه [ملوخ ] است که، اگرچه محل دقیق آنها مورداختلاف است، مسلّماً در حوالی خلیجفارس و دورتر از آن قرار داشتهاند. مَکَن را عموماً به مکران منتسب میدانند (ایلرز ؛ هانسمن ). ظاهراً نام مَکَن در دورههای متقدم عمدتاً به سواحل جنوبی خلیجعمان اطلاق میشده است. این پیوند مهم است، چون تا زمان حاضر نیز ادامه یافته است، گو اینکه در ایام اخیر الزامات حدود و ثغور کشورهای مستقل تماس نزدیک میان اهالی سرزمینهایی را که امروزه بلوچستان و عمان خوانده میشود کاهش داده است.از اواسط هزارة اول قبل از میلاد، این منطقه به ایالاتی، هر یک با نام جداگانه، در حکومتهای ایرانی تقسیم شد. مَکَه و زْرَنْکه در کتیبههای داریوش در بیستون و تختجمشید ذکر شده است. این مَکَه مسلّماً مکران امروزی (نیمةجنوبی بلوچستان) است، زرنکا (زَرَنْگ در فارسی جدید، «زَرَنگای» هرودوت، «دَرَنگیانِ» آریان و جز آنها) سیستان است که ظاهراً در آن زمان و بعداً مشتمل بر قسمت اعظم اراضی شمال ناحیه و گاهی حتی قسمتهایی از مکران بوده است. نویسندگان یونانی، که بر اثر جنگهای ایران و یونان، به خلیجفارس علاقهمند شدند، جزئیات بیشتری در اختیار ما گذاشتهاند (هرودوت، 3/93). لشکرکشیهای اسکندر به سرزمینهای ورای حکومت ایران در اواخر قرن چهارم پیش از میلاد به ثبت جزئیات بیشتری منجر شد. کنجکاوی نسبت به منابع کالاهای تجملی مختلف، بویژه ادویه و مواد رنگی، که از اقیانوس هند به مدیترانة شرقی میرسید، این علاقه را بیشتر کرد.ایالتی که اسکندر در راه بازگشت از هند از آن عبور کرد گدروسیا نام داشت. وصف آریان از آنچه بر لشکریان و ناوگان اسکندر رفت جالبتوجه است، زیرا اوضاع طبیعی بلوچستان در طی 300 ، 2 سالِ گذشته تغییر چندانی نکرده است. بندرگاههایی در خلیج سُنْمیانی، شمالغربی کراچی کنونی، و در گوادَر (بَدَرَه) و تیز (تِسا، قبلاً تالْمِنا) وجود داشته است. جمعیت ناحیه کم و پراکنده بوده است: بخشی هندی، مشتمل بر اَربیها و اُریِته ها، و بخشی ایرانی، شامل میسی (که تصور میشود منسوب به مَکَه باشد). بدون راهنماهای کارآمد، یافتن آب و موادغذایی مشکل بوده است. در درّههای دور از ساحل، با استفاده از شیوههای پیشرفتة مهندسی، آبیاری به میزان کم، عمدتاً مبتنی بر ثمرات بارانهای تابستانی، تسهیلاتی در امر کشاورزی فراهم آورده بود. درّة کِچ حاصلخیزترین ناحیه و دارای جمعیت زیادی بود. راهاصلی، پایتخت آنجا یعنی «پورا» را به رود سند میپیوست، پورا شاید همان بمپور امروزی، یا درة کچ باشد، یا حتی احتمالاً در یکی از درههای تنگتر چون درّة رود سرباز واقع شده باشد. هندیانِ هندو و بودایی در پورا میزیستند.اسکندر در محل اصلی سکونت اوریتهها در لَسبلای امروزی اسکندریهای بنا نهاد. او هرچه بیشتر به سوی غرب رفت، به علت مشکلات عبور از اراضی ساحلی، بیشتر از ساحل فاصله گرفت. بدترین قسمت راه در طول لشکرکشی وی فاصلة میان بلا و پَسنی بود. گذشته از گرمای طاقتفرسا و فقدان غذا و آب و هیزم، یک بار نیز سیلی ناگهانی بیشتر زنان و کودکانی را که به دنبال لشکر میآمدند، و تمام خیمه و دستگاه امپراتور و حیوانات بارکش را که تا آن زمان زنده مانده بودند باخود برد. از پسنی در امتداد دشت مسطح ساحلی به گوادر و از آنجا به پورا رفتند. ناوگان اسکندر به فرماندهی نئارخوس نیز وضع مشابهی داشت. حاصل جستجوهای روزانه برای تهیة غذا و آب بندرت چیزی بیش از خوراک ماهی و خرما بود، گاهی نیز هیچ به دست نمیآوردند. در کنار ساحل به مردمانی برخوردند که بدنهایشان پر از مو بود و نیزههای چوبی داشتند و با تورهایی از پوست درخت خرما در جایی که عمق آب کم بود ماهی میگرفتند و آن را خام میخوردند یا در آفتاب خشک میکردند و میکوبیدند و تبدیل به غذا میکردند؛ پوست ماهی به تن میکردند و کلبههای خود را از صدف و استخوان نهنگهایی که از آب به ساحل افتاده بودند میساختند (رجوع کنید به آریان، ) آناباسس ( ، کتاب 6، بند 21ـ26، ) هند ( ، کتاب 8، بند 23ـ33).اطلاعات مهم دیگری که در دست است به دوران ساسانیان، زمانی که این ناحیه بار دیگر به صورت حکومتی ایالتی درآمده بود، تعلق دارد. یکی از شاهان مکران هنگام جلوس نرسی (پسر شاپور اول)، که در زمان سلطنت پدرش عنوان افتخاری (؟) «شاه سکستان و تورستان و هند تا ساحل دریا» را داشت، به اطاعت او درآمد، و بعدها پسر بهرام در لوح پایکولی شاه سکاها خوانده شده، و این امر حاکی از اهمیت آن ایالت است (هومباخ و شِروو ، ج 3، بخش 2، ص 10ـ11). شاپور اول در این ناحیه چهار واحد حکومتی به عنوان ضمایم سکستان (سیستان) به وجود آورد که عبارت بودند از تُگران (بعدها توران [طوران ] ، و در حال حاضر سراوان یا کلات)، پارَدان (احتمالاً خارانِ کنونی)، هند (محتملاً سند، یا زمینهایی که رود سند آنها را مشروب میکند)، و نیز مکران. مرز شرقی ایالت ساسانی کرمان را بندر تیز در کرانة دریا، و در پُهْلْپَهرَج (فَهْرَج)، ایرانشهر کنونی، کمی بالای بمپور در منتهاالیه ناحیة قابل آبیاری فروبار جزموریان، قرار داده بودند. بعد از آن، قلمرو مکران بود که در امتداد ساحل تا بندر دیبل در دماغة رود سند ادامه داشت. سرزمین پارَدان به سمت شرق از بمپور تا توران را فرامیگرفت. سرزمین تُگْران احتمالاً از کیزکانان (کلات امروزی) و تنگة بولان (که والِشتان، کویتة کنونی، را به اراضی کمارتفاع سیبی و کچّهی میپیوندد) از طریق بخش بودَهه و رشته کوههای کِرثار و پَب به مرز مبهمی با مکران و هند در نزدیکی دیبل میرسید. ظاهراً جمعیت بالنسبه زیادی داشته که به زبان غیرایرانی ـ شاید مانند امروز، برهویی ـ تکلم میکردهاند. شهر عمدة آن بائوتِرنا (قصدار کنونی) نام داشته است (برای منابع و تفصیل بیشتر رجوع کنید به برونر ، ص 772ـ777؛ شومون ، ص 130ـ 137).عربها در زمان خلافت عمر به مکران حمله کردند (23)، و پس از شکست دادن حاکم محلی، تقریباً تا رود سند پیش رفتند، سپس به عمر گزارش دادند که منطقة مطلوبی نیست، در نتیجه عمر نیز دستور داد که از رود سند پیشتر نروند (ابناثیر، ج 3، ص 23ـ24).اندکی پس از استقرار مسلمانان، بیشتر این ناحیه به وضع معمول خود، یعنی خودمختاری داخلی، بازگشت و بویژه باز هم پناهگاهِ کسانی شد که ناگزیر نواحی حاصلخیزتر ایران و هند را ترک کرده بودند. سیستان از مراکز عمدة خوارج بود، ازینرو طی چند قرن اول اسلام، بسیاری از ایشان به مکران رفتند (بازورث ، 1968، ص 37ـ41).حکومت غزنویان در قرن پنجم الگویی به وجود آورد که تا ایام اخیر برقرار بوده است. منافع جغرافیایی ـ سیاسی غزنویان در شمال شرق ناحیه متمرکز بود، و این امر به زوال سیستان کمک کرد و خزدر، و از طریق آن قسمت اعظم مکران، را به قندهار متکی ساخت.در طی سه قرن بعدی که سلجوقیان و مغولان بر ایران حکومت میکردند، نفوذ ایران چندان از کرمان فراتر نمیرفت، و بار دیگر مکران نسبتاً مستقل شده بود. مارکو پولو (652ـ752/ 1254؟ـ 1324؟) آنجا را کِسمَه کوران (کِچ ـ مکران) خوانده، و اشاره کرده که آبادیهای کشاورزی کرانههای رود کچ آبادترین بخش این ناحیه و مواد غذایی آن فراوان و دارای کیفیتی مطلوب بوده است (او انواع غذاهای معمول را از برنج و گندم و گوشت و شیر ذکر کرده است). کچ، حکمرانِ («مَلِک») خاص خود را داشته است و مردم آن، که غیرمسلمان نیز در میان آنان بوده، به بازرگانی و کشاورزی اشتغال داشتهاند و به زبانی سخن میگفتهاند که مارکو پولو آن را نشناخته است. گفتنی است که مارکو پولو، کسمه کوران را آخرین بخش هند دانسته، نه نخستین بخش ایران (ج 2، ص 401ـ403). در این دوران، مهاجرت بلوچها افزایش یافت و این ناحیه کمکم به بلوچستان تبدیل شد، و گروههایی پیدرپی بدانجا وارد شدند که بلوچها نه نخستین آنان بودند و نه آخرینشان.مهاجرت بلوچها به سوی شرق. اگرچه از قرن پنجم به بعد عدة کثیری بلوچ به مکران رفتند یا از آن گذشتند، احتمالاً بعضی دیگر در آن زمان در حوالی نواحی شرق کرمان حضور داشتهاند. شواهدِ دال بر کوچ بلوچها اندک، و عمدتاً دو نوع است: مجموعه آثار شعر سنتی بلوچها و تاریخهای متأخر مغول.در شعرها آمده است که بلوچها اخلاف میرحمزه (میر در بلوچی عنوانی است که به رهبران اطلاق میشود)، عموی پیامبر صلیاللّهعلیهوآلهوسلّماند (رجوع کنید به زبان و ادبیات بلوچی، ترانههای تاریخی). این تاریخ حماسی را به دو صورت میتوان تفسیر کرد: نخست اینکه گروههای ایلی دنیای اسلام، نوعاً شجرهنامة خود را تا زمان پیامبر صلیاللّهعلیهوآلهوسلّم دنبال میکردند و بدینترتیب میخواستند اسلام آوردن خود را در چارچوب ایلی (به عبارت دیگر، تبارشناختی) توجیه کنند.دوم اینکه، گروههای عرب ـ خواه اجداد ایشان در کربلا جنگیده باشند یا نه (رجوع کنید به ادامه مقاله، بخش ترانههای تاریخی) ـ به چند طریق میتوانستند به گروههای ایلی گوناگونی که سرانجام هویت بلوچ یافتند بپیوندند. این مکان وجود دارد که برخی از لشکریان اصلی عرب در این ناحیه باقی مانده باشند؛دربارة مهاجرت در نخستین قرون اسلامی از عربستان به منطقة کرمان از طریق خلیجفارس شواهدی موجود است. در اشعار، از ورود بلوچها به سیستان و مهماننوازی پادشاهی، و مردمآزاری پادشاهی دیگر سخن رفته، و اشارههای پراکنده به نام جایهایی در مکران شده است (رجوع کنید به زبان و ادبیات بلوچی، ترانههای تاریخی). احتمالاً این نوع حرکت به سوی شرق، معلول استفادههای برخی از حکام جزء از لشکریان اجیربوده است.نخستین مدارک مهاجرت بلوچها به سند، به قرون هفتم و هشتم تعلق دارد. تقسیمبندیهای عمدة ایلات بلوچ که در این اشعار آمده احتمالاً رویدادهای این دوره را منعکس میکند. بر مبنای این اشعار، از شخصی به نام میرجلالخان که رهبر تمام بلوچها بود چهار پسر به نامهای رِنْد، لاشار، هوُت، کورایی و یک دختر به نام جاتو، که با عموزادهاش مراد ازدواج کرد، باقی مانده بود که پنج ایل عمدة یاد شده در اشعار، یعنی رندها و لاشاریها و هوتها و کوراییها و جاتوییها، از فرزندان این پنج نفرند. در اشعار، از چهل و چهار ایل (موسوم به «تُمَن» یا «بُولَکَ») یاد شده که از آنها چهل ایل بلوچ، و چهار ایل خدمتکار و متّکی بدانها بودهاند. نامهای مهم دیگری که تا امروز باقی مانده عبارت است از دْریشَکْ، مَزاری، دُمْبْکی، و خوسا. ظاهراً هوتها پیش از دیگران در این ناحیه بودهاند. این که برخی از نامها برگرفته از اسامی جایها در بلوچستان است، احتمالاً دارای اهمیت است. در اشعار، از بسیاری از ایلهای برجستة کنونی ـ مانند بوگْطی، بُلِیدی، بُزدار، کَسرانی، لِیگَری، لُنْد، و مَری ـ یاد نشده است. از آنجا که این ایلها احتمالاً در قرن نهم در بلوچستان بودهاند، نیامدن نام آنها در اشعار به این معنی است که یا این ایلها شاخههای متأخرتر ایلهای قدیماند، یا در آن زمان بلوچ نبودهاند و پس از آن جذب بلوچها شدهاند.در قرن نهم، مقارن با دورة میرچاکَر (یا چاکُر) رند ـ که بزرگترین قهرمان بلوچستان بود ـ موج دیگری بلوچها را به جنوب پنجاب برد. گروههایی از ایل رند از سیبی به پنجاب کوچ کردند و در درههای رودهایِ چِناب و رَوی وسَتْلِج پراکنده شدند. دُوداییها (احتمالاً ایلی سندی که طی دویست سال قبل از آن شکل گرفته بود) و هُوتها به سمت قسمت علیای رود سند و جِهْلَم رفتند. بابر (حک : 899 ـ937)، نخستین سلطان مغولی هند، در 925 در پنجاب بلوچهایی را یافت و هم او و هم جانشین او، همایون، ایشان را استخدام کردند. نخستین استقرار بلوچها در پنجاب، در زمان شاهحسین (874 ـ 908) در ملتان واقع شد. وی (احتمالاً به پاس خدمات نظامی) به ایشان «جاگیر»ی اعطا کرد و همین امر بلوچهای بیشتری را بدین ناحیه جلب کرد. در قرن دهم، عده کثیری از ایشان در پنجاب به آبادینشینی و کشاورزی پرداختند (رجوع کنید به دیمز، 1904 الف ، ص 34ـ43). بلوچهایی که در سرزمینهای کمارتفاع مستقر شدند بتدریج زبان رایج پیرامون خود را به کار گرفتند و پیوندشان با بستگان ساکن ارتفاعات قطع شد، گواینکه بسیاری از آنها (که تعیین نسبت آنها به کل ممکن نیست) هویت بلوچی خود را حفظ کردهاند.رویدادهایی که به تأسیس خاننشین بلوچ در کلات انجامید. در قرن دهم، قدرت صفویان در ایران و مغولان در هند گسترش یافت و کشتیهای اروپایی به دریای عمان و خلیجفارس وارد شدند. منافع و مناقشات میان این سه قدرت خارجی، ناگزیر در سیاست داخلی بلوچها و گروههای دیگری که در میان ایشان قرار داشتند مؤثر بود. رویدادهای عمدهای که شالودة شعر حماسی بلوچ را تشکیل میدهد و به عنوان جنگهای میان ایلهای رند و لاشاری به یاد مانده است، در این دوره پیش آمد (رجوع کنید به زبان و ادبیات بلوچی، ترانههای قهرمانی).صفویان، عمدتاً از طریق بمپور و دزَک و سیستان، نظارت دقیقتری بر امور مکران اعمال کردند (روهربورن ، ص 12، 74، 82 ـ83). در 921، شاهاسماعیل ـ که فاقد نیروی دریایی بود ـ ناچار سلطة پرتغالیها را بر هرمز پذیرفت و با فرمانده آنان، آلفونسو دوآلبوکرک ، عهدنامهای منعقد کرد که در آن پرتغالیها متعهد شده بودند در سرکوب هرگونه شورش در مکران به شاه کمک کنند. ولی این همکاری، که در صورت تحقق یافتن، در نوع خود اولین قرارداد با نیروهای اروپایی در ناحیه به شمار میآمد، به سبب مرگ آلبوکرک به جایی نرسید. پرتغالیها در 989 به دلایل نامعلوم بندرهای گوادر و تیز [طیس ] را ویران کردند (لوریمر ، ج 1، بخش 1 ـ الف، ص 7ـ 8).در اوایل قرن یازدهم، هلندیها و کمی پس از آن انگلیسیان به هرمز وارد شدند. در 1022 سِر رابرت شرلی ، که سر راه خود به اصفهان به عنوان سفیر در گوادر توقف کرده بود، نزدیک بود به دست گروهی از بلوچها که به کشتی او شبیخون زدند کشته شود. ولی بعدها وی در نامهای به کمپانی هند شرقی در لندن (تأسیس: 1009/ 1600) توصیه کرد که کارخانهای در گوادر تأسیس کنند، زیرا محلی است خراجگزار ایران و از دست پرتغالیها در امان، و به آنها اطمینان داد که «پربارترین داد و ستد را در جهان» خواهد داشت. در 1061، نیروهای بلوچ از جانب پرتغالیها از مسقط دفاع کردند (گو اینکه چندی بعد در همان سال امام مسقط پرتغالیها را بیرون راند؛ رجوع کنید به لوریمر، ج 1، بخش 1 ـ الف، ص 39). همة اروپاییان، با میل، گروههای مختلف بلوچ را به صورت سربازان اجیر یا برای محافظت از خود استخدام میکردند. بلوچها در برابر این بیگانگان غیرمسلمان با یکدیگر متحد نشدند. بلوچ و بیگانه، به مقتضای منافع و خصومتها، همکاری میکردند یا میجنگیدند.در تمام این مدت، مَلِکِ کچ از عبور و مرور از راه خشکی عوارض میگرفت. او که بر گوادر نیز مسلط بود، به گفتة پیترو دلا واله با دولت ایران نیز مناسبات دوستانه داشت. ولی در حدود 1029، ایل بلیدی، که ظاهراً از پیروان فرقة ذکری بودند، کچ را تصرف کردند و تا 1153 بر سراسر مکران مسلط بودند (لوریمر، ج 1، بخش 2، ص 2150ـ2151).شیوع بدعتگذاری در مکران در این دوره ممکن است آن را بیش از حد معمول از رویدادهای نواحی کوهستانی جدا کرده باشد. قندهار و ناحیة کویته ـ پشین چندبار بین صفویان و مغولان هند دست به دست شد، ولی اگرچه صفویان سرانجام بر قندهار استیلا یافتند و نسبت به مناطق کوهستانی تا کلات مدعی بودند (روهربورن، ص 13)، نفوذ مغولان در تاریخ بلوچها اهمیت بیشتری داشت. به روایتی همایون، شال (کویته) و مَسْتُنْگ را به بلوچی به نام لَوَنْگخان داد ( ) فرهنگ جغرافیایی ( ، ج 5، ص 34)، شخصی به نام میرقمبرانی (کَنْبَرانی)، با کمک مغولها، جَتها را از جهلاوان در جنوب بیرون راند، ولی پسرش، میرعمر، با ارغونهای قندهار درگیر شد. زمانی که بابر قندهار را گرفت (929)، شاهبیگ ارغون به سند رفته بود و میرعمر با استفاده از فرصت، کلات را تسخیر کرد. رندها و لاشاریهای مکران ـ که شخصیتهای ممدوح در ترانههای قهرمانی از قبیل میرشیخ رند و پسرش میرچاکر رند و میرگوَهْرام لاشاری از جملة آنان بودند ـ میرعمر را از کلات بیرون راندند و کشتند. ولی بلوچها در آنجا نماندند؛ میرمَندو، پدرزن میرچاکر، را در کلات گذاشتند و خود به کچّهی رفتند. ظاهراً میرچاکر در ناحیة سیبی و تنگ بولان مانده بوده است. گفته میشود که در 964، کمی قبل از مرگش، دستنشاندگی مغولان را پذیرفت. چندی نگذشت که افراد ایل برهویی به سرکردگی میربِجَّر، پسر عمر، مندو را در کلات شکست دادند. پس ازمیربِجَّر، کلات بار دیگر به دست مغولان افتاد ولی ایشان نتوانستند بر ایلات پیرامون آن مستولی شوند. قدرت مغولها، پس از اینکه قندهار را از دست دادند، در نواحی کوهستانی نیز ضعیف شد و برهوییها به سرکردگی میرابراهیم خان میرواری بار دیگر کلات را تصرف کردند. میرابراهیم از قبول حکومت سرباز زد، و منصب خانی به برادرزن او، میرحسن، واگذار شد. میرحسن نخستین «خان بلوچها» بود. واژة بلوچ (به معنایی که در این نوشته به کار میرود) به افراد جامعهای اطلاق میشود که تحت حکومت او و جانشینانش به وجود آمد. میرحسن، اندکی پس از نیل به مقام خانی، بدون بر جای گذاشتن فرزندی، درگذشت و حکومت در 1077 به میراحمدخان قمبرانی، مؤسس خاندان احمدزایی حکومتِ کلات، رسید (بلوچ، ص 69ـ75؛ رومن ، ص 28ـ 29).خاننشین احمدزایی کلات تا ورود انگلیسیان (1077ـ 1255/ 1666ـ1839). عوامل عمده در تاریخ کلات در این دوره عبارت بود از: گسترش قلمرو کلات طی حکومت خانهای نخستین؛ آثار اقدامات نادرشاه در هند و خلیجفارس؛ قدرت احمدشاه ابدالی جانشین نادرشاه در قندهار؛ زوال قدرت این خاننشین پس از مرگ میرنصیرخان اول در 1210؛ جاهطلبیهای محمدشاه قاجار؛ و گسترش منافع انگلیس. اگر چه موفقیتهای نصیرخان اول در نیمة دوم قرن دوازدهم تا حدی موجب ادغام نواحی کوهستانی با نواحی پست شد، ولی هر یک از این دو ناحیه مانند گذشته تاریخ سیاسی خاص خود را داشت. از این زمان به بعد، تاریخ این ناحیه را کم و بیش با تاریخ بلوچستان یکی شمردهاند، گو اینکه مرزهای آن غالباً مبهم بوده است.توجه حکومتهای خارجی به ناحیه، مانند عمان (در گوادر) و افغانستان (در پشتونستان)، مداخله شمرده شده است. در نواحی کوهستانی و سرزمینهای پستِ کلات، ارتباط مستحکمی وجود نداشت: اولی دنبالة قندهار بود و دومی پیوندی نزدیک با عمان داشت (برای بحثهای مفصلتر رجوع کنید به بلوچ، لاکهارت ، رومن، و فرهنگهای جغرافیایی).تداوم قدرت در کلات از زمان جلوس میراحمد قمبرانی آغاز میشود. میراحمد سی سال حکومت کرد و با اورنگ زیب عالمگیر اول، سلطان مغول هند، هم پیمان شد. تمام عمر خود را صرف نبرد با افغانهای باروزایی در شمال و حکام کلهره سند در جنوب کرد تا بتواند قلمرو خود را حفظ کند و گسترش دهد. سرانجام برسیبی و کویته ـ پشین استیلا یافت. ولی پسرش، میر محرابخان اول، ناگزیر بود با کلهرهها بجنگد؛ آنها را در 1107 شکست داد، ولی خود نیز در حین جنگ مرد. میر سمندرخان، برادرزاده و جانشین محراب، از تحقق امیال خاندان کلهره جلوگیری کرد و نیز سپاهی را که به فرماندهی طهماسب بیگ به منظور پیوستن بلوچستان غربی به ایران آمده بود شکست داد. به پاداش این خدمات، دربار مغولها بندر کراچی را با هدایای دیگر به سمندر داد.افتادن قدرت به دست رهبری محلی، که قادر بود سلسلهای در کلات تشکیل دهد و امکان انتقال قدرت را پس از خود آماده سازد، اقتصاد سیاسی منطقه را تغییر داد و زمینه را برای رویدادهای بعدی جامعة بلوچ فراهم آورد. طی دو قرنی که در پایان آن انگلیسیان زمام امور کلات را به دست گرفتند تصویر کلی مناسبات خارجی خان عبارت بود از: وفق دادن خود با قدرت سیاسیِ قندهار و دهلی، خصومت با سند، و اغتشاش در روابط با کرمان. ایلات بلوچ مکران غربی و سرحد غالباً ـ بویژه در زمان سلطان حسین صفوی (1105ـ 1135) ـ به منظور تاراج به داخل ایران حمله میکردند (لوریمر، ج 1، بخش 2، ص 2152). در 1134، چهارهزار سوار بلوچ به کارخانههای انگلیسیان و هلندیان در بندرعباس حمله کردند. این افراد که ظاهراً به سبب هجوم افغانها به ایران دلیر شده بودند ایالت کرمان را گرفتند و به طرف غرب تا لارستان رفتند.اعتلای ایل غلزایی [غلجایی ] به سرکردگی میرویس در قندهار در اوایل قرن دوازدهم، اوضاع سیاسی بلوچستان را تغییر داد. در 1121 کویته ـ پشین مجدداً به قندهار منضم شد. میراحمدخان دوم، پسر میرمحراب خان، که عیاشیهایش سرداران بلوچ را آزرده خاطر ساخته بود، به دست جانشین و برادر کوچکش میرعبدالله خان کشته شد. میرعبداللهخان (حک : 1126ـ1147)، که به قهارخان معروف بود، یکی از حکام بالنسبه قدرتمند احمدزایی بود و تا زمانی که نادرشاه به قندهار آمد، آزادانه اهداف نظامی و سیاسی خود را دنبال کرد و موفق شد که کچّهی را در جنوب، هرند و دَجیل را در شمال شرقی، پنجگور و کچ را در مشرق و حتی تا غرب بندرعباس، و شوراوَک را در شمال غربی تسخیر کند. فتح محل اخیر او را به رویارویی مستقیم با شاه حسین خلجی قندهاری (حک : 1138ـ1151) کشاند و شاه حسین با کلهرههای سند همپیمان شد تا او را شکست دهد. میر عبدالله خان شکست خورد و خواست از کلهرهها انتقام بگیرد، اما مجدداً شکست خورد و در کچّهی به قتل رسید.اگر چه همپیمانی احمدزاییها با مغولان به سودشان تمام شده بود، سازش اجباری با قدرت نادرشاه و جانشینش در قندهار، احمدشاه ابدالی، برایشان حتی سودمندتر بود. درگیری نادرشاه و مغولها به احمدزاییها فرصت داد تا وضع خود را تثبیت کنند و در نتیجه، با اینکه قدرتشان رو به کاهش بود، بعدها انگلیسیان تصمیم گرفتند که از طریق آنها حکومت کنند.میرعبدالله خان با تمرکز قوای خود در جنوب به مغولها خدمات شایانی کرده بود، و این امر خشم نادرشاه را برانگیخت. نادر، عبدالله را والی بلوچستان کرده و به او مأموریت داده بود که، همزمان با لشکرکشی نادر از سمت غرب، او نیز از سمت جنوب به ابدالیهای قندهار حمله کند. ولی عبدالله به سبب درگیری با کلهرهها، که به مرگ او انجامید، نتوانست دستور نادر را عملی کند. پیش از آنکه نادر بتواند کلات را تنبیه کند، سرداران بلوچ، که میرمحبت خان پسر عبدالله را مناسب مقام خانی نیافتند، برادرش میر اَهْلْتاز خان را به جای وی نشاندند. ولی چندی نگذشت که سرداران دریافتند میراَهلتازخان نیز کفایتی ندارد و بنابراین مجدداً محبت خان را به مقام سابقش گماشتند (گو اینکه به نظر میرسد اهلتاز در میان دهوارهای مَسْتُنگ باز هم مقام و قدرتی داشته است). نادرشاه، پیرمحمد را که بیگلربیگی هرات بود، به جنگ کلات فرستاد. در 1149 محبت و اهلتاز به جای اینکه بجنگند به قندهار رفتند و خود را به نادرشاه تسلیم کردند. نادر هم برادر بزرگتر، یعنی محبت، را به خدمت خود درآورد و او را والی بلوچستان و مکران کرد. نادر دشتهای کچّهی را نیز ـ که در آن زمان تحت حکومت کلهرههای سند بود ـ به عنوان خونبهای مرگ میرعبدالله خان به ایشان داد. در نتیجه، خاننشین بر مراتع کوهستانی و نواحی پست و نیز اراضی بیشتری که در سراسر سال قابل کشت بود دست یافت. منابع ایشان روز به روز افزایش یافت و زمینه برای وقایع سیاسی داخلی آمادهتر شد.پس از قتل نادرشاه در 1160، احمد شاه ابدالی که بعدها به دُرّانی معروف شد و وارث حقوق پادشاهی نادر بر کلات بود، محبت خان را خلع کرد و برادر کوچک دیگرش را به نام میرنصیرخان، که از 1150 به اتفاق مادرش به صورت گروگان در اردوی نادر به سر میبرد، به جای او نشاند. از نظر تاریخی، نصیر مهمترین حاکم احمدزایی است. او نزدیک به نیم قرن حکم راند و سازمان حکومت کلات را در باقیماندة موجودیت آن پیافکند. نصیر تنها خانی بود که بسهولت از دایرة وفاداریهای ایلی فراتر رفت؛ نیمی از زمینهایی را که تا این زمان نصیب حکومت کلات شده بود، به عنوان خالصه به احمدزاییها تخصیص داد و نیم دیگر را میان ایلهایی از سراوان و جهلاوان که نیروی جنگی دولت را تشکیل میدادند تقسیم کرد. تخصیص زمین از سوی خان برای ایلها دو صورت داشت: زمینهای «غَم» و زمینهای «جاگیر». زمینهای غم به نسبت تعداد جنگاورانی که هر ایل تأمین میکرد تخصیص داده میشد، با این شرط که از محصول زمین برای تأمین نیازهای جنگاوران استفاده شود. چون این زمینها ملک مشترک همة افراد بود، قابلانتقال نبود. یک دوازدهم درآمد آنها را سرکردة هر ایل جمع میکرد و به عنوان مالیات به خان میداد. برعکسِ جاگیر، خان میتوانست زمینهای غَم را در صورتی که ایل به تکالیف خود عمل نمیکرد مصادره کند. برخلاف آنچه غالبا گمان میرود، این ملک عمومی را، در اصل، خان به ایل میداد و خودِ ایل آن را تهیه نکرده بود. دهوارها در املاک خالصة خان کار میکردند، حال آنکه ایلها از جتها که کارشان کشاورزی بود استفاده میکردند.نصیر نیروی جنگی خود را به سه فوج تقسیم کرد: فوج سراوان، فوج جهلاوان و فوج ویژهای که مستقیماً تحت فرماندهی خود او قرار داشت. او یک ایل از سراوان و یکی هم از جهلاوان انتخاب کرد (همین امر ممکن است مبنای درجهبندی بعدی ایلها باشد) تا سربازگیری را در منطقة خود رهبری کنند و مسئولیت آن را بر عهده بگیرند. او ضمناً به تشکیلات اداری هم دست زد: مناصب وزیر، وکیل، داروغه و «شاه [آ ] قاسی» (به تقلید از «اشیک آقاسی» نادر) بهوجود آورد و برای هر یک وظیفهای تعیین کرد. دو شورا نیز به وجود آورد. عضویت در یکی از این شوراها («مجلس مصاحبین») انتصابی بود و اعضای آن عمدتاً از خویشاوندان نزدیک او بودند، ولی دو رهبر ایلهای سراوان و جهلاوان را نیز شامل میشدند. دومی شورای سرداران («مجلس مشاورت») بود. اعضای شورای نخست، یا نمایندگان ایشان، موظف بودند که همواره به اتفاق یک دوازدهم عده سربازانی که از هر ایل فراهم شده بود («غمه پَشْکَر») در کلات حاضر باشند. امور قضایی به سردارها سپرده شده بود. در این امور ایشان مکلف بودند که از راهنماییهای قضات بر مبنای قانون شرع پیروی کنند، مگر در مورد زنا و قتل نفس که عرف محل اولویت داشت. زبان مکتوب در امور حکومتی فارسی بود، و مقامات اداری از میان جامعة دهقانان «دهوار» فارسیزبان انتخاب میشدند.هنگامی که نادرشاه قندهار را گرفت، کویته نیز به دست او افتاد. در مدتی که کلات در دست میرمحبتخان بود، نادر کویته را به نصیر و مادرش داده بود. گفته شده است که سرانجام احمدشاه، پس از اینکه نصیر در 1165 در نبردی در شرق ایران به او کمک کرد، کویته را به عنوان «شال» برای مادر او بیبیمریم، به کلات بخشید. ولی پشین تحتحکومت درّانیها باقی ماند. کلات هنوز هم دستنشاندة دربار ابدالیهای قندهار بود. پس از آنکه نصیر فرمان احضار خود را به قندهار نادیده گرفت و احمدشاه ابدالی نیز در جنگ نتوانست او را کاملاً شکست دهد، پیمان جدیدی به امضا رسید. چون احمدشاه در جای دیگر به کمک نصیر نیازمند بود، در پیمان جدید تساوی بیشتری میان طرفین ایجاد شد. خاننشین از پرداخت خراج و حفظ نیرو در قندهار معاف شد. در عوض، مقرر شد که هر گاه افغانها خارج از قلمرو خود بجنگند کلات نیرویی در اختیار ایشان بگذارد ولی پول و مهمات را افغانها به خان بدهند. پیمان جدید را با تعهد وفاداری نسبت به قندهار و ازدواج برادرزادة خان با پسر احمدشاه ابدالی مهر کردند. در توافق با قندهار مقرر شد که شاه به نصیر لقب بیگلربیگی بدهد و او نیز سیادت احمدشاه را به رسمیت بشناسد.با امنیت و آزادی عملی که پیمان با قندهار به ارمغان آورد و به ثبات مرزهای شمالی و شرقی انجامید، نصیر توانست به سرزمینهای مجاور یعنی خاران و مکران و لسبلا حمله کند. گیچکیها (که در 1153 در مکران تفوق یافته بودند) بیشتر بلیدیهای ذکری مذهب بودند. نصیر نُه بار به آنها یورش برد. منازعه، ظاهراً قبل از 1192، به سازشی انجامید که ضمن آن مقرر گردید عایدات آن سرزمین به تساوی میان رهبران گیچکی و خان تقسیم شود، و حکومت مستقیم آنجا در دست گیچکیها بماند. گیچکیها هم به دو شعبه تقسیم میشدند: شعبة مهتر که در پنجگور، و شعبه کهتر که در کچ و گوادر بودند.نصیر در زمان حکومت خود حدود بیست و پنج بار لشکرکشی کرد. علاوه بر گیچکیهای مکران، لسبلاها و خارانها و مریها و خاندان بلوچی تالپور که در سند جانشین کلهره شده بودند، نیز دستنشاندة او شدند. نصیر با سیکهای پنجاب و علیمردانخان در تون و طبس در شرق ایران جنگید. در پایان حکومتش، قلمرو او تقریباً به گستردگی ایالت بلوچستان پاکستان بود، گواینکه به اندازة ایالت امروزی در جهت شمال و شمال شرقی ادامه نداشت، و تنها بخشهای مرکزی آن تحت حکومت مستقیم او بود.در عین حال، مسیر جریانات در اراضی پست مکران تغییر کرد، و این بر اثر فعالیتهایی در عمان و علاقهای بود که نادرشاه به خلیجفارس داشت ـ گو اینکه مأموران نادر بیلیاقت و فاسد بودند و از گیچکیها شکست خوردند. امام عمان، طبق رسمی که احتمالاً پرتغالیها گذاشته بودند، به استخدام بلوچهای مکران ادامه داد. دست کم یک گروه کاملاً بلوچ که در حال حاضر در سواحل عمان زندگی میکنند از آن دوران در عمان بودهاند. احمدبن سعید، حاکم سُهَر، در 1153 سر به شورش برداشت و سلسلة آلبوسعید را بنیان گذاشت. احمد که بازرگان و صاحب کشتی بود نمیتوانست به پیوندهای قبیلهای متکی باشد و ناگزیر بلوچها و غلامان افریقایی را به عنوان سرباز اجیر کرد. در 1199، یکی از مدعیان حکومت عمان به نام سیدسلطانبن احمد به مکران پناهنده شد. بر اساس روایات محلی، سیدسلطان نخست به کلوه، به روستای زک که مجهز به برج و بارو و متعلق به ایل میرواری بود، آمد و از آنجا به اتفاق دادکریم میرواری به خاران رفت. در آنجا میرجهانگیر، یکی از سرکردگان نوشیروانیها، از او حمایت کرد. سپس آنها به اتفاق به حضور میرنصیرخان در کلات رفتند. ظاهراً نصیر نخست پذیرفت که به او کمک کند تا در عمان مستقر گردد ولی در نهایت تنها گوادر را به او داد. در آن ایام گوادر از رونق افتاده بود و روستای ماهیگیریِ بیاهمیتی شمرده میشد. مدارکی حاکی از قصد واقعی نصیر موجود نیست. بعدها عمان مدعی شد که گوادر هدیهای دایمی بوده است. گیچکیها بدین امر اعتراض کردند و مدعی شدند که نصیر حق داشته تنها نیمی از عایدات را که به خود او متعلق بوده انتقال دهد، نه نیمی را که به ایشان تعلق داشته است. تا 1207، که سیدسلطان سرانجام به حکومت عمان رسید، ظاهراً گوادر را پایگاهی برای حملات خود به ساحل عمان قرار داده بوده است. وی، پس از استقرار در عمان، گوادر را ضمیمة قلمرو خود کرد و نمایندهای با عدهای نیرو برای تصرف آن ناحیه و ساختن دژی بدانجا فرستاد؛ سپس نیرویی به چابهار فرستاد که، با کمک بازرگانان اسماعیلی آنجا، با تظاهر به اینکه به ماهیگیری مشغولاند، به بندرگاه وارد شدند و آنگاه با حملهای ناگهانی شهر را تصرف کردند. چابهار تحت حکومت شخصی به نام شفیعمحمد از ایل بلیدی بود که ربع درآمد خود را به میر سبحان، حاکم جطگالی [جدگالی ] باهو، میداد و مدتی بود که ربع دیگری نیز به عمان میپرداخت. ظاهراً چابهار پس از مرگ سیدسلطان در 1219، به دست عمان افتاد، ولی پس از مدت کوتاهی پس گرفته شد. در 1224، درآمد آن پنجهزار روپیه در سال بود که هنوز هم تمام آن به سلطان عمان داده میشد. دربارة گوادر و چابهار جز اینکه از نظر رونق و آبادانی بسرعت از بندرهای مجاور یعنی پَسنی و جوانری پیشی گرفت اطلاع چندانی در دست نیست. در حدود 1280، پیشروی انگلیسیان توجه حکومت ایران را جلب کرد. حکام آبادیهای عمدة مکران دربارة وضع و امنیت بندرها همیشه با عمان تماس داشتند.میرنصیرخان مسلمانی متعبد بود، از بازرگانان هندو در قلمرو خود حمایت میکرد و خود را مکلف به مبارزه با بدعت ذکریان در مکران میدانست. نیم قرن ثبات سیاسی ایجاد کرد که در نتیجة آن کشاورزی و داد و ستد رو به افزایش نهاد، ولی پس از مرگ نصیر زوال سریع بود. جانشین او کوچکترین پسرش محمود بود که هنوز صغیر و هفت ساله بود. نفوذ کلات در مکران تقریباً بلافاصله از میان رفت و ناحیه میان رهبران محلی تقسیم شد. جریانات جانشینی روشن نیست. فقط میدانیم که بهرام، نوة میرمحبت، آن را نپذیرفت و کراچی را تصرف کرد، اما نایبالحکومه که به نام محمود عمل میکرد، با کمک شاهزمان، والی قندهار، او را شکست داد.محمود پس از اینکه به سن رشد رسید، از عهدة وظیفة تجدیدحیات حکومت پدر برنیامد و نواحی اطراف جملگی علم استقلال برافراشتند. در 1225/1810 هنری پاتینجر ، یکی از نخستین سیاحان انگلیسی که به بلوچستان مسافرت کرده بود، مشاهده کرد که سرداران مستقلاً عمل میکنند. پسر محمود، میرمحراب خان دوم، اندک زمانی راه انحطاط را سد کرد، کچ را مجدداً تسخیر کرد، ولی وزیرانش مشکلاتی به وجود آوردند و موجب زیانهایی در شمال و شرق شدند.دربارة این دوره، که بلافاصله پیش از مداخلة انگلیسیان در ناحیه است، برای نخستین بار اطلاعات اقتصادی نسبتاً مفصلی موجود است؛ خان در بیشتر ولایات کشور دارای املاک خالصه بود، ولی بیشتر عایدات آنها را کارگزارانی که مسئول جمعآوری آن بودند هزینه میکردند. قسمت عمدة درآمد خان از کچّهی، یعنی حاصلخیزترین ایالات او، تأمین میشد.عایدات او را از این منبع سیصد هزار روپیه در سال تخمین زدهاند. کلات در گذشته (با نام کیزکانان) مرکز مبادلة مهمی برای کالاهای خراسان و قندهار و کابل و هند بود، ولی در دهة 1820 تجارت آن اهمیتی نداشت (والتیر ، ج 2، ص 528؛ ماسون ، ج 2، ص 122ـ123). کل درآمد بلوچستان و ضمایم آن در 1225 حدود دویست هزار روپیه تخمین زده شده است (بوچری ، ص 7). حاجی عبدالنبی ـ که به گفتة لیچ در 1254/ 1838 برای جمعآوری اطلاعات محرمانه به مکران سفر کرد ـ بخشی از راه (از مستنگ به سوی پنجگور) را با «شاهقاسیِ» خان همسفر شد که با نیرویی سیصد نفره عازم جمعآوری عایدات خان بود. به گفتة همین سیاح، در خاران، که مستقل از کلات و تحت حکومت قندهار بوده، پنج یا شش آهنگر و یک بازرگان هندو و چندین نجار و شصت بافنده وجود داشته است و در دِزَک در غرب نیز دستکم هزار بافندة منسوجات کتانی که پارچههایشان به اطراف صادر میشده، و صد بازرگان هندو بودهاند. وی همچنین ارقامی دربارة بسیاری از آبادیهای سرحد و مکران با جزئیات سیاسی و اقتصادی جالب، همراه با شرح ماجراهای خود، به دست داده است. ورای اقتدارِ خان کلات و سلطان عمان، این سرزمین ـ که قسمت اعظم آن اکنون بلوچستان ایران است ـ به حکومتهای کوچکی مبتنی بر قلعههایی در آبادیهای کشاورزی تقسیم شده بود. یکی از یافتههای پاتینجر در 1225/1810 این بود که حاکم بمپور، دولت مرکزی ایران را تحقیر میکرده است. ادعای ایران حاکی از مالکیت تمام بلوچستان تا هند، از زمان هخامنشیان ادامه داشته است، ولی فقط نادرشاه سعی کرد تا آن را ثابت کند. سرانجام، شورش آقاخان و اقدامات او میان سالهای 1254 و 1260، محمدشاه قاجار را بر آن داشت تا نیرویی به این منطقه بفرستد.در این دوره، بخش شرقی بلوچستان ظاهراً تجارت پر رونقتری داشته است. گفته شده است که لسبلا دارای سیصد خانه بوده که یک سوم آنها متعلق به هندوها بوده است. وَد شهرک کوچکی در جهلاوان بوده است مشتمل بر دو گروه خانههای گلی در فاصلة حدود صدمتری یکدیگر که پنجاه خانة گروه غربی را عمدتاً بازرگانان هندو در اختیار داشتهاند، و مسلمانان از جمله عیسی و ولیمحمد، سرداران ایل منگل، در 25 تا سی خانه در شرق میزیستهاند. نَل، مرکز ایل بیزَنجو، تقریباً به همین وسعت ولی دارای قلعهای بوده است. خزدَر دارای قلعهای ویران و چندین دهکده هر یک متشکل از دو تا سه خانه، بر روی هم شاید شصت خانه، بوده که در سه تای آنها هندوها سکونت داشتهاند. خود کلات حدود هشتصد خانه داشته که در بسیاری از آنها هندوها میزیستهاند. کمی بیرون از شهر دو آبادی وجود داشته که افراد ایل بابی افغانی که در تبعید بودهاند در آنجا میزیستهاند (ماسون، ج 2، ص 121ـ123).در اوایل قرن سیزدهم/ نوزدهم، انگلیسیان هند، به سبب نگرانی از مرز شمالغربی خود، به این ناحیه توجه بیشتری کردند. کاپیتان گرانت نخستین انگلیسی بود که در 1224/ 1809 برای بررسی امکان ورود لشکری اروپایی از آن سمت حرکت کرد. کاپیتان سیتون ، نمایندة انگلیس مقیم مسقط، به او اطلاع داد که منطقه غیر مسکونی است. گوادر، بندری که گرانت در آن پا به خشکی نهاد، به میرسبحان، یکی از سرکردگان جطگال تعلق داشت که قدرتمندترین حاکم در سراسر مکران بود (لوریمر، ج 1، بخش 2، ص 2154). او در نِگور، با میرسبحان دیدار کرد و از او پذیرایی شایانی شد. در اسفندماه به قصرقند رسید که حاکم آن، شیخ سمندر، مستقلاً بر آن حکومت میکرد. در آنجا منتظر محمدخان، حاکم گِه (نیکشهر کنونی)، شد، چون قرار بود که با حمایت او به منطقه داخل شود. از نظر قدرت محلی، تنها کچ به گِه برتری داشت. از گِه به بمپور رفت. حاکم بمپور قابل اعتماد نبود و گرانت به قصرقند و گِه و چابهار بازگشت و از آنجا، در امتداد ساحل، به جاسک و بندرعباس رفت. به گزارش گرانت، سفر او تنها به سبب معرفینامههایی ممکن شد که نمایندة انگلیس مقیم مسقط خطاب به میرسبحان به او داده بود. داد و ستد میان مسقط و چابهار قابل توجه بود، و گرانت حوالههایی نیز از مسقط با خود آورده بود. او در لباس اروپایی سفر میکرد و همگان را «مبادیآدابتر و مهماننوازتر از آنچه معرفی شده بودند» مییافت.در 1255/ 1839، شکست هیئت دیپلماتیک انگلیس که به کابل اعزام شده بود و ورود فرستادهای روسی بدان شهر، باعث شد که نایبالسلطنة انگلیس تصمیم به تصرف افغانستان بگیرد و شاه شجاع را مجدداً در کابل بر سر کار بیاورد. تضمین امنیت ارتش در مسیر خود به قندهار، مستلزم تسلط بر بلوچستان بود. لیچ، نخستین انگلیسی که برای انعقاد قرارداد با خان اعزام شده بود، توفیق نیافت. در همان سال، سرالکساندر برنز اعزام شد و به توافقی رسیدند که به موجب آن حاکمیت و مرزهای کلات تضمین میشد و مسئولیت امنیت و تدارکات نیروهای انگلیسی، در برابر 000 ، 15 روپیه به اضافه قیمت تدارکات بر عهدة خان قرار گرفت (ایچیسون ، ج 11، ص 209). این موافقتنامه در حکم پایان خودمختاری بلوچستان بود.دوران تسلط انگلستان (1255ق ـ 1326ش/ 1839ـ1947). در دورة صدسالة بعد، مطالب بسیاری دربارة بلوچها و بلوچستان منتشر گردید. انگلیسیان در اوایل قرن سیزدهم/ نوزدهم، به جمعآوری و مرتب کردن اطلاعات دربارة تمام هند پرداختند و نتایج آن را به شکل فرهنگهای جغرافیایی محلی منتشر کردند. فرهنگهای جغرافیایی محلی بلوچستان (1324ـ 1326/ 1906ـ 1908) هشت جلد است. هر فرهنگی به یک یا چند بخش حکومتی میپردازد و در چهار فصل ترتیب یافته است: وصف جغرافیای محل، شامل بررسی تاریخی وضع اجتماعی؛ مطالبی دربارة وضع اقتصادی (کشاورزی، اجاره، نیروی کار و قیمتها، اوزان و اندازهها، جنگلها و منابع طبیعی دیگر، بازرگانی و حمل و نقل)؛ شرحی دربارة حکومت (درآمد، دادگستری، شهربانی، امور عامالمنفعه)؛ و فرهنگهای کوچکی که به وصف هر آبادی میپردازد. مجلداتی که دربارة بلوچستان تهیه شده مجموعهای خارقالعاده از انواع اطلاعات است، و از جمله بهترین فرهنگهایی است که در هند (شولبرگ ، ص 49) یا هر جای دیگر در زمینهای مشابه منتشر شده است. این بخش بر اساس اطلاعات برگرفته از این فرهنگها، و استنتاجات تقیزاده و جهانبانی از آنها به زبان فارسی، و تحقیقات چاپ نشدة نویسنده است، مگر آنکه منبع دیگری ذکر شود.گسترش منافع انگلستان به سوی غرب تا مکران، حساسیت ایران را نسبت به این منطقه برانگیخت. ایشان نیز به موازات اقداماتی در زمینة برقرار کردن مجدد نفوذ خویش، به جمعآوری اطلاعات پرداختند. کوششهای نخستین، معلول علاقة والیان کرمان در زمان ناصرالدین شاه بود (رجوع کنید به فرمانفرما؛ وزیری کرمانی؛ سپهر). اقدامات گستردهتر برای ایجاد امنیت در ناحیه، در زمان رضاشاه انجام گرفت (رجوع کنید به جهانبانی؛ کیهان؛ رزمآرا؛ تقیزاده). در اواخر قرن سیزدهم/نوزدهم و اوایل قرن چهاردهم/ بیستم روسها به تجسساتی در بلوچستان ایران دست زدند (رجوع کنید به ریتیخ ؛ زارودنیی ). دیگر اروپاییان، بویژه آلمانیها، نیز به این ناحیه علاقهمند شدند (مثلاً گاستایگر اتریشی)، گو اینکه کمتر اطلاعات جدیدی منتشر کردند.از 1255ق تا 1326 ش/ 1839 تا 1947، قسمت اعظم بلوچستان ـ به طور رسمی یا غیررسمی ـ زیرنظر بریتانیا قرار داشت، و بیشتر منظور این بود که امنیت ایالت سرحد شمال غربی را از سوی ایران و افغانستان حفظ کنند. بریتانیاییها در مرحلة خاصی در خلال این مساعی، برای تعیین حدود بینالمللی از میان قلمرو ایلهای بلوچ، با ایران و افغانستان مذاکره کردند. این مرزها تقریباً بر اساس حوزة نفوذ خان کلات بود، ولی در برخی جاها به منافع رهبران محلی نیز توجه شد. پس از آن، توجهشان به در دست گرفتن زمام امور حکومت کلات معطوف گردید. نخست از طریق خان و بعدها به نام خان، و بتدریج حکومت مناطق بیطرف میان ایشان و افغانستان و نیز ناحیههای پر دردسری چون بخشهای شرقی ایلهای مری و بوگطی را عهدهدار شدند. مداخلة انگلیسیان در زندگی بلوچها عمدتاً بدین منظور بود که به عنوان وسیلة حفظ آرامش و امنیت داخلی، اقتدار خان و حکام خردهپا را در مکران تقویت کنند، مرز را مشخص سازند، خط تلگراف بکشند، و (با مقداری تأخیر) سرانجام تجارت برده را لغو کنند. دولت افغانستان به اهالی بلوچ خود توجه چندانی نمیکرد، ولی دولت ایران میکوشید تا با توجه به رقابتهای حکام محلی، نفوذ حکومت مرکزی را در بلوچستان محکمتر کند. مدتی طول کشید تا اینکه ایران به ایجاد ساختار حکومتی در این ناحیه پرداخت.چندی نگذشت که توافق 1255/ 1839 میان انگلیسیان و میرمحراب خان با مشکل روبرو شد. بسیاری از سرداران با آن به مخالفت برخاستند و برخی از آنها به خرابکاری دست زدند و در کمین نشستند و هنگام مراجعت برنز از کویته، موافقتنامه را دزدیدند و چنین وانمود کردند که به دستور خان عمل میکنند. انگلیسیان فریب خوردند و تصمیم گرفتند که خان را تنبیه کنند. در آبان همان سال، به بلوچستان وارد شدند و به کلات حمله بردند. میرمحراب خان در جنگ کشته شد. انگلیسیان که به تسلط بر راه افغانستان مصمم بودند، میر شهنوازخان، نوادة چهاردة سالة میرمحبت خان، را در کلات به مقام خانی گزیدند و شخصی به نام ستوان لاودی را نایبالحکومة او کردند و مستملکات خان را تجزیه کردند. مستنگ و کویته به شاه شجاع داده شد، گو اینکه انگلیسیان به ادارة آنجا به نام وی ادامه دادند. کچّهی زیر نظر کارگزار سیاسی سند غربی قرار گرفت. اما پسر محراب، به نام میرنصیرخان دوم، توانست ایلات را گردهم آورد و سال بعد کلات را مجدداً تصرف کند (رومن، ص 41ـ43). نصیر که از حمایت همگانی مردم بهرهمند شده بود، چندی بعد کویته و مستنگ و کچّهی را نیز گرفت. زدوخوردهای محلی تا 1258/1842 ادامه یافت تا اینکه انگلیسیان به سبب مسائل مهمتری در افغانستان و جاهای دیگر از بلوچستان بیرون رفتند. از جمله شرایط عقبنشینی ایشان این بود که سیبی تحت حکومت انگلستان باقی بماند و پشین به تصرف افغانها در آید. ولی کویته از قلمرو کلات جدا نشد. بریتانیا متعهد شد که در صورت حملة خارجی به نصیر به کمک او بیاید، و نصیر هم دستنشاندگی شاه شجاع و کمپانی هند شرقی و حق ایشان را مبنی بر استقرار نیروهای خود در مواقع اضطراری در هر نقطة کلات پذیرفت. علاوه بر این، خان قبول کرد که به نصایح انگلیسیان عمل کند و قبل از کسب موافقت ایشان با کسی نجنگد و برای میرشهنواز و خانوادهاش مستمری تعیین کند (ایچیسون، ج 11، ص 210ـ211). خان حمایت انگلیس از خودمختاری محلی بلوچها را اساساً تحت شرایطی شبیه رابطة تاریخی خود با افغانها به دست آورده بود. جنبة جدید آن نقشی بود که انگلیسیان در منافع افغانها بر عهده داشتند. چندی نگذشت که انگلیسیان سعی کردند از طریقخان، مریها را نیز تحت حکومت خود درآورند، ولی این رابطه دیری نپایید.انگلیسیان سند را در 1259/1843 و پنجاب را در 1266/1849 ضمیمة امپراتوری خود کردند. به موجب پیمانی که در 1271/1854 در خانگَره (بعدها جیکوبآباد) به امضا رسید این وضع رسمیت یافت، و از جمله مقرر شد که سالانه پنجاههزار روپیه به خان پرداخت گردد (رومن، ص 44).دولت کلات اینک در قلمرو مستعمرات بریتانیا قرار گرفته بود. حتی بلوچهایی که تحت امر کلات نبودند، از این رابطه با انگلیسیان شدیداً تأثیر پذیرفته بودند. خان، در اصل، مأموری حقوقبگیر یا واسطهای میان انگلیس و سردارهایی بود که تا ایام اخیر قدرت اصلی را در ایلات در اختیار داشتند. در نتیجه، از نفوذ خان نزد سردارها بتدریج کاسته شد، و انگلیسیان ناگزیر شدند که به نحو فزایندهای مستقیماً با هر سردار تماس داشته باشند و به او کمک مالی کنند. پس از کشیده شدن خط تلگراف در دهة بعد از 1277، این رسم به بلوچستان غربی (ایران) نیز سرایت کرد.پس از مرگ نصیر در 1274/1857، برادر ناتنی او، میرخدادادخان شانزده ساله، به جای وی نشست و تا 1311/ 1893 حکومت کرد. زمان حکومت او دوران درگیریهای شدید با سردارها بود. مدتی انگلیسیان به حل مسائل از طریق سیاسی و کمکهای مالی راضی بودند، ولی با پیشروی روسها در ترکستان، در 1292/1875 تصمیم گرفتند که راهآهن بسازند و در بلوچستان خط تلگراف ایجاد کنند. کاپیتان رابرت سندمن را به منظور فراهم آوردن زمینة سیاست «گستاخانة» مثبتتری به کلات فرستادند. سندمن توانست اختلافات موجود میان خان و سردارها را فیصله دهد و برای ادارة ایلات، از طریق رؤسای خودشان، مبتنی بر رسوم ایلی ولی تحتنظر انگلیسیان، طرحی بریزد که این طرح بعدها به نام نظام سندمن برای حکومت غیرمستقیم معروف شد (تورنتون). سال بعد، سندمن پیمان حل اختلاف مستنگ را منعقد ساخت که بر اساس آن، پیمان 1271 تجدید و تقویت شد: خان حق ایجاد روابط خارجی مستقل نداشت، پادگانی دایمی مرکب از نیروهای انگلیسی در کلات مستقر میشد، خان نمایندهای نزد دولت هند میفرستاد، در اختلافات میان خان و سردارها تنها داور مطلق انگلیسیان بودند و از راهآهن و خط تلگراف به منظور تأمین منافع دو طرف محافظت میشد. مستمری سالانة خان به صدهزار روپیه افزایش یافت، و 000 ، 25 روپیه نیز برای بنای پاسگاهها و حفظ امنیت حمل و نقل و مخابرات پرداخته شد. حقوق بازرگانی خان با افغانستان و هند نیز در برابر سیهزار روپیة دیگر در سال به انگلیس انتقال یافت (ایچیسون، ج 11، ص 215ـ 218).پرداخت کمک مالی به سردارها مشروط به وفاداری نسبت به خان و حفظ آرامش داخلی بود. البته سردارها تشویق میشدند که اختلافات را با استفاده از روشهای سنتی حل کنند: محفل سردارها در موارد درون ایلی، و «جرگه» در موارد میان ایلی. ولی تمام تصمیمات جرگهها میبایست به تأیید کارگزار سیاسی انگلیس برسد (ن. سوئیدلر ، 1969، ص 53) . سردارها و کارگزاران انگلیسی بخوبی با یکدیگر کنار میآمدند، ولی اثر نظام انگلیسی در درازمدت این بود که سرزمین بلوچها را به اقطاعات شخصی بیشماری متکی بر فرد فرد سردارها تقسیم کند و خان را به صورتی صرفاً تشریفاتی درآورد.سندمن در 1294/1877، کویته را به تصرف درآورد و با موافقت خان، مرکز حکومتی کارگزاری بلوچستان را در آنجا تأسیس کرد. در دومین جنگ افغانها در 1295/1878 (که معلول نگرانی روزافزون انگلیس از نفوذ روسیه در افغانستان بود)، از کویته به صورت پایگاه استفاده شد. این جنگ با پیمان گندمک (1297/ 1879) خاتمه یافت، و به موجب آن پشین به انگلیس واگذار شد. بخشهای کنار مرز افغانستان یکی پس از دیگری در ازای پرداخت مالالاجارة سالانه به اجارة انگلیس در آمد و به بلوچستان انگلیس منضم شد. راه کلات به همة مناطقی که از نظر سوقالجیشی برای انگلیسیان اهمیت داشت قطع شد. چندی نگذشت که پایگاه کویته از نظر اهمیت اداری و نیز به عنوان مرکز تجاری بر کلات و مستنگ پیشی گرفت. اگر چه بلوچستان ناحیهای نسبتاً منزوی باقی ماند و در حاشیة اقتصاد هند قرار داشت، آثار اجتماعی سرمایهگذاری انگلیس را نباید نادیده گرفت. تولید محصولات کشاورزی قابل مبادله با پول در نزدیکی راههای عمده آغاز شد. به موازات بنای روستاهای جدید، آبادی نشینی تا حدی معمول گردید. به برخی از سردارها از جانب دربار انگلیس لقبهایی اعطا شد، و طرز پوشیدن لباس و زر و زیور هند انگلیس کم کم در بلوچستان نیز ظاهر گردید (همان، ص 51).میرخدادادخان خود را با تحول اوضاع سازگار نکرد و در 1311 وادار به کنارهگیری شد. جانشین او، میر محمودخان دوم، تا 1310 ش حکومت کرد. محمود خود را با منافع انگلیس تطبیق داد و از پشتیبانی قوی آنها برخوردار شد، ولی این پشتیبانی به بهای فرسایش مداوم قدرت خان نشین تمام شد. به موجب پیمانی که در 1317 به امضا رسید، نوشْکی به ازای نُه هزار روپیه به اجارة همیشگی انگلیس درآمد (ایچیسون، ج 11، ص 224ـ225). به حکم پیمان دیگری که در 1321 منعقد شد، نصیرآباد در مقابل 500 ، 11 روپیه به اجارة دایمی داده شد. برخی از اصلاحات اداری که در 1331 معمول شد، عبارت بود از: تأسیس خزانة حکومتی با شعباتی در مستنگ و خزدر و دیگر مراکز ایالتی؛ احداث بیمارستان برای معالجة بیماریهای دامی در کلات؛ کشیدن جادهای به وَد و پنجگور، و تأسیس چند مدرسه. خان در جنگ نیز به انگلیسیان کمک صوری کرد، ولی سردارها کمکم نسبت به عبودیت او در برابر انگلیسیان واکنش نشان دادند و انگلیس در چند مورد برای فرونشاندن شورشها ناگزیر به مداخله شد.پس از مرگ محمود در 1310 ش، میر اعظم جان، سومین پسر خداداد، دو سال حکومت کرد و نسبت به احساسات ضد انگلیسی افراد محلی تا حدودی همدلی نشان داد. در 1312 ش میراحمدیارخان به جای او نشست و تا پایان دوران سلطة انگلیس حکومت کرد. هنگام جلوس میراحمدیارخان، دولت کلات عبارت بود از سراوان و جهلاوان، کچّهی، باخاران، لسبلا و مکران که خان نشینهایی دست نشانده بودند؛ چاغی، نوشکی، نصیرآباد، ژوب و لورالایی و بخش مری ـ بوگطی، ایالت بلوچستان انگلیس را تشکیل میداد که تحت حکومت کارگزاران سیاسی انگلیس اداره میشد؛ درة غازیخان، بخشی از پنجاب و جیکوبآباد در سند.اگر چه بلوچهای غربی از نفوذ انگلیسیان در شرق کاملاً برکنار نمانده بودند، وضع ایشان بسیار متفاوت بود. پس از قتل نادرشاه در 1160، بخشهایی از بلوچستان مدت زمانی تحت حکومت حکام درّانی افغانستان قرار داشت، ولی پس از 1210 میان حکام محلی تقسیم شد، اگر چه خانهای کلات، بویژه میرنصیرخان اول، فقط مدت زمان کوتاهی توانستند قدرت خود را به قسمتهایی از آن گسترش دهند. حکامِ آبادیهای زراعی کوچک و گروههای چادرنشین همواره در برابر تحمیل مالیات یا عوارض دیگر شورش میکردند، و حتی خویشاوندیهای سببی نیز هرگز برای مدتی دراز قابلاعتماد نبود. همواره گرایشی نسبت به استفاده از رقابتهای موجود میان رهبران وجود داشت، و قندهار نیز بر سر وفاداری محلی با کلات رقابت میکرد.در 1254 آقاخان، رهبر فرقة اسماعیلیه، بر حکومت ایران شورید و به هند گریخت. در 1259 انگلیسیان که تازه کراچی را تصرف کرده بودند به وی در آنجا پناهندگی دادند. در پایان سال، برادرش، سردارخان، به اتفاق دویست سوار به چابهار رفت. گروه کوچک اسماعیلیان آن شهر برای او پایگاهی شد تا با دسیسه بمپور را تسخیر کند. چندی نگذشت که والی کرمان به دستور تهران او را شکست داد. از آن زمان به بعد، ایرانیان به مکران توجه بیشتری کردند، و سیاست تشویق حکام محلی را جهت رقابت برای به دست آوردن القاب رسمی در مقابل وضعِ مالیات سالانه و ارسال آن دنبال کردند (لوریمر، ج 1، بخش 2، ص 2157). پادگانی در بمپور ـ که همیشه بخش زراعی عمدة بلوچستان غربی بوده است ـ تأسیس شد و گاه گروههایی از نظامیان به سوی شرق و جنوب شرقی اعزام میشدند. در 1267 بمپور به طور دایم تصرف شد و سرکردگان دزک و سرباز و گِه و قصرقند، یکی پس از دیگری، وظیفة پرداخت مالیات به ابراهیمخان والی را گردن نهادند (تقیزاده). در 1273 محمدشاه، خانِ سیب، سر به شورش برداشت. قلعة سیب (بر مبنای توصیف نسبتاً جدیدی که سپهر از آن به دست داده، و آنچه در 1344 ش هنوز بر جای بوده است) احتمالاً به بلندی و استحکام قلعة بمپور بود، ولی نیرویی که از کرمان فرستاده شد آن را گشود.طرح خط تلگراف انگلیس، توازن جغرافیایی ـ سیاسی ناحیه را تغییر داد (سالدانها ). گزارش کشیشی به نام بجر ـ ضمناً مترجم انگلیسیان در ایران و خلیجفارس ـ که در 1278 به بمبئی فرستاد، بوضوح مشکل انگلیسیان را در درگیری با سرکردگان محلی، سلطان عمان، و دولت ایران نشان میداد. در مورد مسیر خط تلگراف و محافظت از آن، با کلات و لسبلا و پَسنی و کچ موافقتنامههایی به امضا رسانیدند. با شروع ساختمان این خط در 1280 ابراهیمخان، والی بمپور، نمایندگان عمان را در بنادر تهدید کرد، و افراد ایل رِند را برانگیخت تا به آزار و چپاول مردم در اطراف بمپور بپردازند، ولی متعرض کارگران خط تلگراف نشد. تهران در عمل اقدامات او را رد کرد، ولی تأکید بر اینکه گوادر و چابهار بخشی از ایران است در مکاتبات رسمی ادامه یافت. نقشة انگلیس برای ایجاد خط تلگراف احساسات کهن ایرانیان را نسبت به سرزمین خود بیدار کرده بود و ایشان را در ابتدا بر آن داشت که تمام مکران را تا مرز انگلیس در سند مدعی شوند. فرستادة ایران که در 1279 از کلات دیدن میکرد اعلام داشت که در مورد کچ یا مکران قصدی ندارد، و دربارة تعیین مرز تقاضای مذاکره کرد. ابراهیمخان، والی بمپور، نیز در ذیقعدة 1279/ آوریل 1863، در نامهای به کارگزار سیاسی در مسقط نوشت که گوادر جزو قلمرو او نیست. انگلیسیان دو سال برای حل مسئله به وساطت پرداختند، ولی سرانجام خود را کنار کشیدند، زیرا از این کار نفعی عاید ایشان نمیشد، و این خطر وجود داشت که بیآنکه از حمایت دولت ایران برخوردار شوند، حسن ظن حکام محلی را نیز از دست بدهند. در این ایام، حکام عمدة مکران غربی عبارت بودند از میرعبدالله بلیدی از گِه، که اراضی ساحلی از جاسک تا چابهار در اختیار او بود، و دینمحمد سردارزایی در باهو که علاوه بر دشتیاری، ساحل را از چابهار تا گوادر در اختیار داشت. این دو، خویشاوندِ سببی بودند اما رقابتی بالقوه نیز در میان آنها وجود داشت، چون هر دو برای حفظ بندرها از سلطان عمان پول میگرفتند؛ محافظت از بندرها هم در برابر ناآرامیهای محلی و هم در برابر ادعاهای کلات لازم بود. عبدالله و دینمحمد هردو دستنشاندگی ایران را پذیرفته بودند ولی با آمدن خط تلگراف، تمایل خود را به کارکردن با انگلیسیان ابراز داشتند. در 1283، کمی پس از اینکه شیخ عبدالله حاکم قصرقند و سرباز کشته شد، حکومت ایران پسرش را به حکومت قصرقند پذیرفت، ولی سرباز را به رئیس خانوادة دیگری داد که در حفظ منافع ایران میکوشید.سرانجام در 1286 خط تلگراف به جاسک و جزیرة هنجام [هنگام ] رسید، و در 1287/1870 انگلیسیان ناچار شدند که به منظور تعیین مرز، هیئتی سه جانبه (با نمایندگان ایران، کلات و انگلیس) تشکیل دهند (لوریمر، ج 1، بخش2، ص 2034). از 1280/1863، دستیار کارگزار سیاسی انگلیس در گوادر مستقر شد، و از 1297/1879، کارگزاری بومی جانشین او گردید. آنها تحت نظر مدیر تلگراف خلیجفارس در کراچی بودند. از دهة 1870 به بعد، انگلیس سالانه مبالغی جهت محافظت از خط تلگراف هند و اروپا میپرداخت. در 1317/ 1899 مبلغ پرداختی به حاکم گه از سههزار روپیه به هزار روپیه کاهش یافت و مابهالتفاوت آن میان رؤسای خردهپای امتداد خط تلگراف ـ دشتیاری و باهو ـ توزیع شد. در 1281/ 1864 محافظت از چابهار به دین محمد جطگالی دشتیاری و میرعبدالله گِهی دو تن از سرکردگان محلی، محول شد. دینمحمد در 1281 یا 1282/ 1868 یا 1869 بدون سر و صدا آنجا را تصرف کرد و عمان هرگز نتوانست آن را پس بگیرد. ولی در پی آن، منازعات و مذاکراتی میان عمان و دینمحمد و حکومت ایران پیش آمد که طی آن والی کرمان به قصرقند سفر کرد. ابراهیمخان در 1282 چابهار را گرفت، ولی ایران در 1288 از تمام ادعاهای خود نسبت به گوادر صرفنظر کرد (پیکولین ، ص 123). در 1289 ابراهیمخان چابهار را به قلمرو ایران منضم کرد. چندی نگذشت که تجارت پر رونق آن، ظاهراً با مداخلة ابراهیمخان، از بین رفت و بیشتر بازرگانان به گوادر رفتند (لوریمر، همانجا؛ گلدسمید ، ص پنجاه و دو). به رغم مساعی ابراهیمخان، روش حکومت غیرمستقیم سندمن، با کمک مبالغی که برای حفظ خط تلگراف پرداخت میشد، به مکران غربی وارد شده بود، و هنگامی که او درگذشت قدرت عمده در این ناحیه در دست انگلیسیان بود.در عین حال، حوزة نفوذ کلات و افغانستان و ایران موقتاً توسط هیئتهای تحدید مرز تعیین شده و مشروعیت یافته بود. ولی ایرانیان از طریق ابراهیمخان برخی از تصمیمات این هیئت را به نفع خود اجرا کردند و برخی دیگر را نپذیرفتند. در 1287 پیشین را در شرق راسک (با پشین در شمال کویته اشتباه نشود) و در 1288 اسفندک و کوهک را ـ بلافاصله پس از آنکه از سوی هیئت به کلات واگذار شد ـ تصرف کردند؛ در شمال، ابراهیمخان نیز سیدخان کرد، معروف به سردار سرحد، را در خاش شکست داد (سایکس، 1902، ص 106). از این زمان به بعد ابراهیمخان، با به کاربردن ترکیبی از زور و تهدید و انتصاب مأموران خردهپا، بر قسمت اعظم آبادیهای سرحد و مکران تا مرز فعلی تسلط یافت، ولی به مهار کردن ایلات سرحد موفق نشد (رجوع کنید به پیکولین، ص 122؛ زارودنیی، ص 164؛ گالیندو ، ص 251)، و مدتها تاخت و تاز بلوچها در دو سوی مرز ایران و افغانستان چون مشکلی باقی ماند (فرییر ). ابراهیم پسر نانوایی در بم بود که توانست تقریباً تمامی بلوچستان غربی را مطیع خود سازد. او پس از سی سال حکومت در 1302 در گذشت. پسرش نیز چند ماه بعد در گذشت و دامادش، زینالعابدین، به حکومت رسید، ولی در 1305 فردی ترک موسوم به ابوالفتحخان جای او را گرفت. اما ابوالفتحخان برکنار شد، و زینالعابدین مجدداً بدین مقام منصوب گردید.از این تاریخ تا پایان سلطنت ناصرالدینشاه، تغییر عمدهای روی نداد. عبدیخان سردارزایی، پسر میردین محمد، در 1301 به حکومت گوادر منصوب شد. اهالی گوادر برای رهایی از اخاذیهای او، در 1304 دستهجمعی به آن سوی مرز نقل مکان کردند، ولی در 1305 پس از مرگ میرهوتی در گِه، به خانههای خود باز گشتند. در 1314 گزارش شد که دوهزار تن از اهالی منطقه مهاجرت کردهاند و سوداگران هندی انگلیس در چابهار که در آنجا مستقر شده بودند به شکایت برخاستند که کسب و کارشان بیرونق شده است. بر اثر ناآرامی در مرز، ناصرالدین شاه با تشکیل هیئت جدیدی برای بررسی مسائل فیمابین موافقت کرد (سایکس، 1902، ص 225). در اواسط دهة 1890 تغییراتی جزئی در مرز ایران و افغانستان داده شد.در این دوره، والیان کرمان که کراراً در زمستانها به بمپور سفر میکردند، حکام بمپور را به رفتار خشونتآمیز با حکام محلی بلوچ برمیانگیختند. در 1309 والی کرمان پس از غیبتی دو ساله، مجدداً به این ناحیه آمد و قول داد که کسی را به زندان نیفکند، ولی بر سر قول خود باقی نماند و چندین تن از سرکردگان بلوچ دستگیر شدند و چندین سال در زندان ماندند (همان، ص 106).پس از مرگ ناصرالدین شاه در 1313، بلوچها تصور کردند که شاه جدیدی وجود ندارد، و فقدان قوای دولتی نیز این توهم را تقویت کرد. تا زمانی که والی کرمان (فرمانفرما) آن شهر را ترک نکرده بود، از ترس او کسی شورش نکرد، ولی در 1315/1897 اموال کفیل ادارة تلگراف هند و اروپا در جاسک ـ که ضمن بازرسی سالانة خود در نزدیکی رود راپیچ در شرق جاسک اردو زده بود ـ به سرقت رفت و خود او نیز کشته شد. در همان سال، سردار حسینخان به فهرج (ایرانشهر کنونی) حمله برد (همان، ص 132؛ زارودنیی، ص 200) و در نواحی سرحد و سراوان و بمپور شورشی عمومی بر ضد حکومت ایران را رهبری کرد و خواستار کاهش مالیاتها گردید. این تقاضا رد شد و شورش به سرباز و دزک و لاشار و بَمپُشت سرایت کرد. حسینخان، بمپور و فهرج و بزمان و جاهای دیگری را که دارای گردانهای کوچک ایرانی بود تصرف کرد و بر قسمت اعظم بخش شمالی ایالت استیلا یافت، و چندین گروه بلوچ که تا این زمان در مشکلات میان خاندانهای حاکم و «قجرها» (اسمی که در این زمان بلوچها به فارسها داده بودند) بیطرف مانده بودند به او پیوستند. نیروی عظیمی که در 1315 از کرمان برای برقراری آرامش اعزام شده بود، شکست خورد. قیام سه سال به طول انجامید و زمانی پایان یافت که حسینخان را والی آنجا کردند، و این امر مطلقاً سابقه نداشت. اکنون رهبر بلوچ، سرکردة خانوادهای بزرگ، رسماً اجازه داشت و مکلف بود که مالیات تمام بخش ایرانی بلوچستان را جمعآوری کند (پیکولین، ص 123ـ126).متعاقب قتل گریوز و وضع کلاً ناآرام منطقه، در 1316/ ژانویة 1898، 150تن از تفنگداران بمبئی به فرماندهی دو افسر انگلیسی از هند اعزام شدند که قرار بود از این عده صد تن در چابهار و پنجاه تن در جاسک مستقر شوند. دولت ایران به این عمل هیچ اعتراضی نکرد. چند ماه بعد، گروه چابهار به پنجاه تن کاهش یافت و افسران هندی جایگزین افسران انگلیسی شدند. از آنجا که حضور این نگهبانان در ایجاد اعتماد در هر دو محل تأثیری مطلوب داشت، پس از فروکش کردن ناآرامیها نیز، از انتقال آنها خودداری کردند، و دو سربازخانة دایمی نیز در جاسک و چابهار ساخته شد. اما در نواحی دور از بندرها مشکلات دیگری وجود داشت. در 1321 دو گروه از افرادی که مورد تحقیر دیگر اهالی بودند ـ یکی میدها (ماهیگیرها) از سواحل و دیگر لَتّیها (کشاورزانی که از نژادهای مختلف بودند) ـ از باهو بیرون رانده شدند. آنان از مرز گذشتند و به جِوانْری و پالِری رفتند. در این موقع انگلیسیان، که گذشته از توجه کلی خود به امنیت مرزها، به حفظ و حمایت از منافع تجاری هند در خلیجفارس و نیز خط تلگراف علاقهمند بودند، از ناآرامیهای روزافزون در مکران و فعالیتهای روسها و فرانسویان در خلیجفارس نگران شدند. دولت ایران نمیتوانست یا مایل نبود که نیرویی معادل نیروی انگلیسیان در این سوی مرز مستقر کند، ازینرو انگلیسیان در 1319/ 1901 برای استقرار معاون کنسول انگلیس در بمپور ـ برای حفظ اتباع انگلیس ـ اجازه خواستند. ایران با این نظر مخالفت کرد، ولی اجازه داد که چنین کسی را در بم مستقر کنند. بعدها ایران اجازه داد که انگلیسیان نیروهایی برای تنبیه مردم مگس و ایرافشان اعزام کنند.پس از مرگ حسینخان، پسرش سعیدخان، در قلعههای گِه و بنت و نیز در بندرها جانشین پدر گردید و قصرقند را نیز از مادرش به ارث برد. او تصمیم گرفت که قلمرو خود را گسترش دهد، ازینرو سرباز را تصرف کرد. سپس با بهرامخان بارانزایی (= بارکزایی) که بر دزک حکومت میکرد همپیمان شد. ایندو در 1325 بمپور و فهرج را گرفتند. در 1328 لشکری از کرمان به جنگ آنها اعزام گردید. سعید تسلیم شد، ولی بهرام مقاومت کرد. سعید را والی بلوچستان کردند، ولی قدرت واقعی ایالت در دست بهرامخان باقی ماند (جهانبانی، ص 35ـ38).در اوایل 1335/1916، جاسوسان آلمانی حوزة فعالیت خود را به سرحد گسترش دادند و کوشیدند تا ایلات آنجا را برضد انگلیسیان بشورانند. انگلیسیان که راههای تدارکاتی خود را در مخاطره دیدند، سرهنگی به نام دایر را برای سازمان دادن به امر مالیاتگیری به چاغی فرستادند. دایر به کمک ایل کوچکی به نام ریگی، و تدبیر معمول انگلیسیان مبنی بر پرداخت پول به سرکردگان محلی به ازای تلاش آنها برای حفظ نظم، در کار خود موفق شد.میربهرامخان در 1300 ش در بمپور درگذشت؛ چون پسری نداشت برادرزادهاش دوست محمدخان جانشین او شد. خانوادة بارکزایی با تسلط شخصی بر فهرج ـ بمپور و سراوان و ایجاد پیوندهای سببی با سرکردگان آبادیهای عمدة مکران، نیرومندترین حکومت در ولایت بلوچستان شده بودند. دوست محمدخان، عمدتاً با ایجاد پیوندهای سببی دقیقتر، به پیشرفتهای شایان توجهی در تثبیت قدرتی که از میربهرامخان به ارث برده بود نایل آمد.در فروردین 1303/ مارس1924، اختیار ایلات بخش سرحد بلوچستان ایران (که از زمان تصرف آنجا تحت فرماندهی دایر در 1333ـ1334/ 1915ـ1916 از کمکهای مالی انگلیس برخوردار بودند) رسماً از جانب انگلستان به دولت ایران تفویض شد، و دولت ایران ادامة پرداختها را به گردن گرفت. جای شگفتی نیست که ایرانیان این تعهد را انجام ندادند و در تابستان 1304 ش و مجدداً در 1305 ش، بر اثر رفتار آمرانة برخی از مأموران نظامی و نارضایی ناشی از قطع کمکهای مالی، ناآرامیهایی در سرحد پدید آمد. پس از آنکه اطمینان بیشتری از جانب دولت ایران داده شد، ناآرامیها بدون وقوع برخوردی جدی، فروکش کرد (ایچیسون، ج 13، ص 37؛ رجوع کنید به پیکولین، ص 200).در 1307 ش، حکومت جدید پهلوی آنقدر ثبات یافته بود که توجه خود را به بلوچستان معطوف دارد. دوستمحمدخان، با تکیه بر پیمانهای متعددی که در سرتاسر استان جنوب سرحد منعقد کرده بود، از تسلیم سر پیچید. ولی به مجرد ورود لشکر رضاشاه به فرماندهی امیر امانالله جهانبانی به ناحیه، این پیمانها فسخ شد. شکست دادن او برای ارتش ایران دشوار نبود. بار دیگر معلوم شد که وحدت سیاسی بلوچها بسیار شکننده است. عاقبت، دوست محمدخان تسلیم شد و به شرط آنکه در تهران زندگی کند مورد عفو قرار گرفت. پس از یک سال، هنگام شکار فرار کرد. سرانجام او را گرفتند، و چون هنگام فرار نگهبان خود را کشته بود به جرم جنایت به دار آویخته شد. در این احوال بقیة خانوادة بارکزایی به قلمرو انگلیس پناهنده شدند و تا زمانی که در آنجا بودند مستمری دریافت میکردند. ایرانیان به کمک سرکردگان محلی به فرمانروایی در آنجا ادامه دادند.از آن پس تا پایان سلطنت رضاشاه، به تناوب، ناآرامیهایی پدید میآمد که زاییدة خوشخدمتی یا فساد مأموران ایرانی، و ناتوانی بلوچها از درک علت مداخلة مأموران ایرانی در امور ایشان بود. نمونههای مهم این ناآرامیها عبارت است از شورش جمعهخان اسماعیلزایی در سرحد در 1310 ش که به دستگیری و تبعید او به شیراز ختم شد، و شورش تعدادی از ایلات در کوهک در 1317 ش که خواستار کاهش در حقوق گمرکی دامها بودند، و برای سرکوب کردن آن 74تن به دستور تیمسار البرز تیرباران شدند (جهانبانی؛ پیکولین، ص 140).وصف این دوره بدون اشاره به بردهداری ناقص خواهد بود. بردهداری تا مدتها پس از الغای بینالمللی آن، در بلوچستان ـ مانند دیگر نواحی خلیجفارس ـ ادامه داشت. در اواسط قرن سیزدهم/ نوزدهم، ظاهراً تجارت بردههای صادراتی و وارداتی در امتداد ساحل مکران وجود داشت. افراد ایلهای بلوچ (احتمالاً از گروههای منفوری چون میدها) در ضمن حملههای ناگهانی در امتداد ساحل به اسارت گرفته میشدند، سوداگران آنها را میخریدند و از آبادیهای تکافتاده در سواحل غربی، مانند گَلَک و سَدیچ، با کشتی به جاهای دیگر میفرستادند. معلوم نیست که تا چه زمانی بردههای افریقایی هنوز به مکران آورده میشدند. وقتی که پَسنی را حد غربی منع بردهداری قرار دادند، گوادر و چابهار از موافقتنامة 1255/ 1839 میان عمان و و انگلیس جهت محدود ساختن تجارت برده مستثنی شدند. اعضای ایلات بلوچ در دهة 1340 ش هنوز از منع بردهداری ناراحت بودند. از دهة 1880 تا دهة 1930، چندین مرتبه مساعی انگلیسیان جهت تحدید استفاده از برده به ایجاد مشکلاتی از سوی افراد ایل رِند در مَند منجر شد (لوریمر، ج 1، بخش2، ص 2475). بردهداری در بلوچستان ایران رسماً در 1308 ش ملغی شد (پیکولین، ص 144)، ولی وضع بردههای سیاهپوست در مکران غربی تا نیمة دوم قرن چهاردهم/ بیستم تغییر چندانی نکرد.دوران حاضر. از پایان جنگ جهانی دوم به بعد، تغییرات شگرفی در سراسر بلوچستان پدید آمد. این تغییرات که نخست تدریجی بود، به سبب دگرگونی در اقتصاد سیاسی خلیجفارس، از 1350 ش به بعد سرعت گرفت. در افغانستان، عوامل عمدهای که در زندگی بلوچها تأثیر کرد عبارت بود از برنامههای عمرانی رود هیرمند، سیاست دولت برای پشتونستان، درآمدن کشور به تصرف شوروی. در ایران، دولتهای دوران پهلوی یکی پس از دیگری کوشیدند تا نفوذ سرداران را از میان ببرند.دولت افغانستان، به بلوچهای آن کشور توجه بسیار کمی معطوف داشته است. اثر عمدة طرح هیرمند در زندگی ایشان، از زمان شروع آن در 1327 ش و ادامة آن به اشکال مختلف تا پایان رژیم داودخان * در 1357 ش، این بوده که سیلی از افراد غریبه به این بخش دورافتادة کشور روانه کرده است. اعلامیة دولت افغانستان دربارة «پشتونستان» ـ که عمداً مبهم بود ـ نیز چندان اثری در وضع ایشان نداشت. تا 1357 ش، بسیاری از بلوچهای افغانستان نسبت به همقومان خود در ایران و پاکستان نزدیکی بیشتری احساس میکردند تا نسبت به بقیة اهالی افغانستان.کمی پس از کودتای اردیبهشت 1357/ آوریل 1978، مقامات حکومت جدید به ناحیه وارد شدند و خواستند که حیات اجتماعی آنجا را بر مبنای اصول مارکسیستی بازسازی کنند. بلوچها، بویژه در مورد اقداماتی که با معتقدات ایشان نسبت به روابط میان زن و مرد و مالکیت و قدرت سر و کار داشت، شدیداً عکسالعمل نشان دادند. پس از تسلط روسها بر افغانستان در 1359 ش، حدود نودهزار بلوچ افغانستان به ایران یا پاکستان نقل مکان کردند. اکثریت عظیمی از بلوچهای هر سه کشور ایران، افغانستان و پاکستان، به سبب رقابت با پشتوها و پنجابیهای پاکستان، از اتخاذ موضع موافق یا مخالف با حکومت کابل سرباز زدند. اندکی پس از کودتا، زبان بلوچی، همراه با اُزبکی و ترکمنی و نورستانی، در فهرست زبانهای رسمی افغانستان به پشتو و دری افزوده شد و بدین ترتیب، بلوچی نیز تبدیل به زبان انتشارات و آموزش و پرورش گردید. ولی، در زمان حاضر، از تداوم این سیاست یا نشر متون به زبان بلوچی، شاهدی در دست نیست.در ایران، بلوچها اندکی بیش از نصف جمعیت استان سیستان و بلوچستان را تشکیل میدادند. چاپ نشریات به زبان بلوچی غیر قانونی و زبان آموزش فقط فارسی بود. در مدارس یا در اجرای امور دولتی پوشیدن لباس بلوچی مجاز نبود.بارکزاییها ـ که پس از رفتن انگلیسیان از پاکستان به ایران بازگشته بودند ـ زمینهای خالصهای را که از 1307 ش تنها منبع درآمد ایشان بود، پس گرفتند. سیاست دولت بر این بود که وسایل معیشت خانوادههای حکام قدیم را در سراسر استان فراهم کند تا آنها به دولت متکی شوند و به نظام حکومت سراسری بپیوندند. آنها را به مقامات محلی، مانند ریاست شهرداری، نیز منصوب میکردند. این سیاست در دراز مدت، و با استثناهایی در کوتاه مدت نیز، موفق بود. از سوی دیگر، از اصلاحات اجتماعی و اقتصادی که در سطحی ملی به اجرا درآمد در این استان تقریباً خبری نبود؛ مثلاً هیچیک از بلوچها آنقدر زمین نداشت که مقررات قانون اصلاحات ارضی شامل حال او شود. در استان آرامش کامل حکمفرما نبود، ولی رویدادهای مهم بندرت پیش میآمد. در 1337 ش/ 1958، تغییراتی جزئی در خط مرزی آن ناحیه با پاکستان داده شد.مهمترین رویدادهای تاریخ بلوچ، از زمان عزیمت انگلستان، در ناحیهای پیش آمده است که انگلیسیان آنجا را ترک کردهاند. ایشان رابطة امیرنشینهایی چون کلات را با دولتهای هند و پاکستان در وضعی بسیار مبهم و پیچیده رها کردند و رفتند. بعلاوه، کلات اعلام کرده بود که چون «هند»ی نیست وضعش با بقیة امیرنشینها متفاوت است. ازینرو، در 24مرداد 1326/ 15 اوت 1947، یعنی روز بعد از تأسیس کشور پاکستان، خان استقلال کلات را اعلام کرد ولی آمادگی خود را برای مذاکره با پاکستان دربارة روابطی ویژه در زمینههای دفاع و امور خارجی و ارتباطات ابراز داشت که این پیشنهاد رد شد. سیاستی که دولت پاکستان در سالهای پس از استقلال دنبال کرده تا حدی متأثر از سیاست پشتونستانِ افغانستان و تا حدی نیز معلول نیاز حتمی به ایجاد حکومتی دائمی بوده است. در مارس 1948، محمدعلی جناح * (متوفی 1327 ش)، بنیانگذار پاکستان، توانست بهرغم مخالفت سردارها، موافقت خان را با پیوستن بلوچستان به پاکستان جلب کند. یک ماه نگذشته بود که ارتش پاکستان بلوچستان را به بقیه کشور منضم ساخت (بلوچ، 1975، ص 150ـ166).یکی از دلایل عمدة مخالفت سردارهای بلوچ با پیوند مستقیم با پاکستان این بود که پاکستان نسبت به ادامة وضع جداگانة سه ناحیة «استیجاری» بلوچنشین (لسبلا، خاران، مکران) که انگلیس جداشان کرده بود، اصرار میورزید (اس. هریسون، ص 24). ولی اقدام چند سال بعد دولت برای تشکیل اتحادیة ایالات بلوچستان در چارچوب پاکستان غربی (1331ـ1334 ش/ 1952ـ1955)، که متضمن مقدار زیادی خودمختاری بود و ادغام کامل را به تأخیر میانداخت، از شدت زور و اجبار کاست (ویرسینگ ، ص 10). در 1334ش/1955 با منضم ساختن بلوچستان و دیگر ایالات پاکستان غربی در حکومتی واحد، ضربة نهایی به آمال و اهداف بلوچها وارد شد (گوادر در تملک عمان باقی ماند، تا اینکه در 1337ش/1958 پاکستان آن را به قیمت سه میلیون لیره خرید).بزرگترین مشکل بلوچها فقدان رهبری نیرومند بود. به موازات تشدید مقاومت در دورة اتحاد (1334ـ1359 ش/ 1955ـ1970)، بتدریج سه نفر به عنوان رهبران بالقوه شاخص شدند که عبارت بودند از خیربخش مَری، میرقوسبخش بیزَنجو، و عطاءالله مِنگَل (اس. هریسون، ص 40ـ69). پس از انحلال حکومت واحد در 1350ش/1970، واکنش بلوچها آمیخته به احتیاط بود. در انتخابات عمومی بعدی، حزب مردم پاکستان، به رهبری بوتو * ، با کسب فقط دو درصد آرا، هیچیک از کرسیهای بلوچستان را در مجلس ملی یا ایالتی به دست نیاورد. حزب عوامی ملی سه کرسی در مجلس ملی و هشت کرسی در مجلس ایالتی به دست آورد. رهبری حزب عوامی ملی در دست خان عبدالولیخان بود که او پسر یکی از رهبران ملیگرای پشتوها موسوم به خان عبدالغفارخان بود. این حزب در اصل مبتنی بر اتحاد بلوچها و پشتوهای منطقه بود، که در 1336 ش/ 1957 تأسیس شده و تا حدودی خلف نهضت ضدجدایی متعلق به دوران قبل از استقلال بود. چند روز پس از انتخابات، بوتو سعی کرد که با انتصاب یکی از حامیان بلوچ خود، یعنی قوسبخش رئیسانی به فرمانداری بلوچستان، نتایج انتخابات را نادیده بگیرد، ولی بر اثر فشار پذیرفت که به حزب عوامی ملی اجازه دهد تا با ائتلاف با حزب محافظهکارِ «جمعیتالاسلام» حکومتی تشکیل دهد. در فروردین 1351/ آوریل 1972، میرقوسبخش بیزنجو فرماندار بلوچستان شد. ائتلاف پارلمانی حزب عوامی ملی و جمعیتالاسلام در مجمع ایالتی بلوچستان سردار عطاءالله منگل را به رهبری خود انتخاب کرد. بدین ترتیب، او وزیر اعظم ایالت شد. در اردیبهشت 1352/ آوریل 1973، بوتو هر دو فرماندار و دولت بلوچستان را با این بهانه برکنار کرد که حکومت حزب عوامی ملی و جمعیتالاسلام اشاعة بیقانونی و خشونت را در سراسر ایالت نادیده گرفته و حتی آن را تشویق کرده و هدفش رسیدن به استقلال است. در سفارت عراق نیز محمولهای از سلاحهای ساخت شوروی کشف شد که تصور میشد مقصد آن بلوچستان باشد. بوتو، اکبرخان بوگطی سرکردة ایلی به همین نام و از دشمنان حزب عوام ملی را به فرمانداری منصوب کرد، ولی بوگطی در کمتر از یک سال ناچار به کنارهگیری شد و بینظمی و خشونت همهجا را گرفت. میرقوسبخش بیزنجو و عطاءالله خان منگل و نیز خیربخش مری، که ریاست حزب عوامی ملی را در بلوچستان عهدهدار بود، دستگیر شدند. از 1352 ش/ 1973 تا 1356 ش/ 1977 بلوچستان شرقی صحنة شورش ایلی عمدهای بر ضد دولت پاکستان بود. در 1353 ش، در اوج شورش، حدود پنجهزار بلوچ، عمدتاً از ایلهای منگل و مری، به مبارزهمشغول بودند. عدة نیروهای دولتی پاکستان را هفتادهزار تن تخمین زدهاند. ایران، که هنوز نگران جداییطلبی بلوچها بود، تعدادی بالگردان (هلیکوپتر) به کمک فرستاد. بسیاری از بلوچها به افغانستان گریختند. با انتشار کتاب سفیدی از جانب دولت پاکستان حاوی نظر آن دولت مبنی بر آنچه روی داده بود، بخش عمدة نبرد در 1353ش/1974 خاتمه پذیرفت، ولی خصومتها به صورت متناوب تا پایان حکومت بوتو در 1356 ش/ 1977 ادامه یافت. در فروردین 1355/آوریل1976، بوتو با خطابهای در کویته، «نظام سرداری» را ملغی کرد و نظام ایلیِ عایدات و قدرت اجتماعی را غیرقانونی خواند (ایوبخان قبلاً برای الغای آن اقدام کرده ولی موفق نشده بود). در 1356 ش، مقامات حکومت نظامی رهبران حزب عوامی ملی را آزاد کردند و اعمال خصومتآمیز متوقف شد (ویرسینگ، ص 11).در عین حال، زبان بلوچی در پاکستان برای نشریات و آموزش و پرورش به رسمیت شناخته شده بود. برای پیشبرد زبانها و فرهنگهای بلوچی و برهویی دو فرهنگستان تشکیل گردید (پیشرفت برهویی به صورت هویتی مشخص باعث تضعیف همبستگی بلوچستان و ازینرو به نفع دولت بود). رادیو کویته تهیهکنندة عمدة برنامه به زبان بلوچی شد (رادیو زاهدان و رادیو کابل هر یک در هفته کمتر از ده ساعت برنامه داشتند). نویسندگان بلوچ به انتشار مجله و کتاب به زبانهای بلوچی و انگلیسی و اردو پرداختند. از آغاز دهة 1340 ش، عدة روزافزونی از نویسندگان بلوچ آثاری دربارة تاریخ و فرهنگ بلوچی به چاپ رساندند.بلوچها در مناطق مختلف. علاوه بر ایالت بلوچستانِ پاکستان و استان سیستان و بلوچستانِ ایران و گوشهای از خاک افغانستان که در مجاورت آنها قرار دارد، گروههای بلوچ در نواحی مجاورِ هر یک از این سه کشور ـ سند و پنجاب در پاکستان؛ فراه و هرات و بادغیس و فاریاب و جوزجان در افغانستان؛ کرمان و خراسان و سمنان و گرگان در ایران ـ و نیز در کشورهای همسایه یعنی در ترکمنستان، هند، کشورهای خلیجفارس، عمان، کنیا، و تانزانیا (بویژه زنگبار) ـ یافت میشوند.دربارة این گروههای پراکنده چندان مطلبی منتشر نشده و دسترسی به اطلاعات موثق دربارة آنها مشکل است. گرایش کشورهای میزبان این است که آنها را به توجه به هویت قومی خویش تشویق نکنند. در ایران، بلوچهای گرگان در دهة 1340 ش، به صورت کارگر مهاجر از سیستان بدانجا رفتند. بلوچهای خراسان و سمنان پیشتر و گاه بسیار پیشتر بدان نقاط رفتهاند. بسیاری از آنها دیگر به زبان مادری خود تکلم نمیکنند، و این امر برای بعضی در ایام اخیر اتفاق افتاده است. کسانی که در شمال بلوچستان هستند به شبانی مشغولاند یا تا کمی پیش از این شبان بودهاند. بلوچهای ترکمنستان همگی از دو سوی افغانی و ایرانی سیستان، طی سه موج مهاجرت، به آنجا رفتهاند. نخستین مهاجرت در اواخر قرن سیزدهم/ نوزدهم، و دومین در سالهای میان 1336 تا 1339/ 1917ـ1920، و آخرین مهاجرت که مهاجران آن از همه بیشتر بودند، از 1302 تا 1307ش/ 1923ـ 1928 روی داده است (رجوع کنید به بلوچهای ترکمنستان * ). در تاجیکستان نیز گروههای کوچک بلوچ وجود دارند، ولی از نظر زبانی جذب تاجیکها شدهاند. گروههای کوچکی از برهوییهای ترکمنستان هنوز به زبان برهویی تکلم میکنند، ولی بسرعت در حال جذب شدن در زبان بلوچی هستند. دولت ترکمنستان، احتمالاً به دلایلی مشابه تشویق برهوییها از طرف دولت پاکستان، بقای بلوچها را به عنوان یک قوم تشویق میکند (بنیگسن ، ص 120ـ121). ایل بلوچی ذهیره آن قدر در عمان بوده که امروزه در عداد قبایل عمان آورده میشود. آنها با بلوچهای ساحل باطنه * یا نقاط دیگر عمان ارتباط مستقیمی ندارند. گروه دیگری در داخل کشور، در حدود 150 کیلومتری جنوب بُرَیمی * سکونت دارند. بلوچهای زنگبار در خدمت کشور مسقط بودند که پس از کودتای 1342 ش/ 1963 موقعیت ممتاز خود را از دست دادند. در 1344 ش/ 1965 یکی از بلوچهای کنیا به عنوان دانشجوی خارجی در دانشگاه تهران ثبت نام کرد.مدارکی دال بر مهاجرت از مکران از اوایل قرن سیزدهم/ نوزدهم موجود است. قسمت اعظم مهاجرت گروههای پراکنده ظاهراً در قرون دوازدهم و سیزدهم روی داده است. ولی برخی در قرن نهم از آنجا حرکت کردند، و دیگران ممکن است قبل از آمدن به این ناحیه از راههای دیگری عزیمت کرده باشند. عزیمت ایشان عمدتاً به دلایل اقتصادی بود، و قبل از اشتغال به کار در صنعت نفت، در صنعت مروارید کار میکردند. بلوچها احتمالاً از زمان ساسانیان به صورت سربازان اجیر به اینجا و آنجا رفتهاند. بسیاری از گروههای مهاجر، از نظر زبان و جهات دیگر، با جامعة پیرامون خود یکسان شدهاند ولی هنوز هویت خود را حفظ کردهاند. از ممیزات نواحیی مانند مکران، که باروری زنان در آنجا اندک است، یکی این است که به جمعیت آنها افزوده نمیشود.قومشناسیفرهنگهای جغرافیایی برای مطالعة سکونتگاه و جامعة بلوچستان انگلیس، و ایالتهای کلات و لسبلا و خاران و مکران، چنان مواد خاصی فراهم آوردهاند که در منطقه منحصر به فرد است. از اواسط قرن چهاردهم/ بیستم چند تن از دانشپژوهان کوشیدهاند تا با کاربرد رهیافتهای نظری نو در سفرهای مطالعاتی خود، و غالباً با مطرح ساختن پرسشهای جدید، به این دادهها بیفزایند.مطالعات قومشناختی جدید، با پرسون شروع شد که مدت شش ماه میان افراد ایل مَری به تحقیق پرداخت. بارث نیز هنگامی که به ویرایش نوشتههای پرسون مشغول بود، در 1339 ش این ایل را دید. تحقیقات پرسون عمدتاً دربارة روابط اجتماعی روزمره، از جمله میان زن و مرد، در جوامعی است که به کار شبانی مشغولاند. ن. سوئیدلر و و. سوئیدلر از 1342 ش تا 1344 ش میان برهوییزبانان سراوان و کچّهی به سر بردند.و. سوئیدلر پیوند میان اوضاع زیستبومشناختی و ملزومات فنشناختی گلهداری و تولید شبانی، و پویششناسی اجتماعی گروههای گلهدار و چادرنشین را نشان داد. ن.سوئیدلر تکوین سیاسی خاننشین را بر مبنای مشاهدة قومشناسی و مطالعة منابع تاریخی بازسازی کرد. اسپونر در سالهای 1342ـ 1346 ش به مجموعه مطالعاتی در سراوان و مکران (ایران) پرداخت. مدت کوتاهی نیز در 1344 ش در نواحی بلوچنشین افغانستان به مطالعه پرداخت و بعداً، در 1361ـ 1362 ش، توانست چند سفر کوتاه به بلوچستان پاکستان بکند. او توجه خود را بر زیستبومشناسی زندگی شبانی و پویششناسی رهبری در جامعهای مختلط با گرایشهای گوناگون، بویژه بر نقش «حاکم»، معطوف کرد. هَمِّ او بیشتر مصروف حل این مطلب بود که توضیحات زیستبومشناختی تا چه میزانی ممکن است تاریخ بلوچ را روشن سازد. سالزمن در 1346ـ1347 ش/ 1967ـ 1968، 1351ـ1352 ش/ 1972ـ1973 و 1355 ش/ 1976 در میان ایل یارمحمدزایی (شهنوازی در زمان رضاشاه) سرحد (ایران) به مطالعه پرداخت. سی. پاستنر و اس. پاستنر نیز در 1348 ش/ 1969 به تحقیق دربارة روابط زن و مرد در پنجگور، و در 1355 ش/ 1976 در یک روستای ساحلی بلوچنشین بیرون کراچی پرداختند. در همین سال، بستور طی اقامتی کوتاه در پای کوه تفتان در سرحد (ایران) به وصف جامعة کوچکی از کردها پرداخت. اریول نیز در 1355ـ1356 ش/ 1976ـ1977 در میان بلوچهای افغانستان به مطالعه مشغول شد. این بخش نهایی حاوی اطلاعاتی دربارة جامعه و فرهنگ و اقتصاد و زیستگاه سنتی بلوچها و بر اساس تألیفات پژوهندگان و یادداشتهای چاپ نشدة مؤلف است.جامعة بلوچها دارای قشرهای مختلف است. چهار طبقة اجتماعی دارد که در اصل موروثی و حرفهای است: حاکُمْزات، بلوچ، شهری و غلام؛ تأویل سادة این واژهها بترتیب عبارت است از اشراف، چادرنشینان، کشاورزان، و بردگان. «حاکُم» تلفظ بلوچی «حاکِم» است، اصطلاحی که در دورة قاجار استفاده میشده؛ «حاکُمزات»ها خانوادههای گسترده سردارهایی هستند که میتوانستند با والی در بمپور رابطة مستقیم ایجاد کنند یا آن مقام را به چنگ آورند (در بلوچستان پاکستان، نواب و سردار به یک معنی است). «بلوچ»ها، چادرنشینان یا اخلاف ایلهای چادرنشین یا بلوچهای اصیلی هستند که گمان میرود نام «بلوچ» و زبان بلوچی را به بلوچستان آورده باشند. «شهری» (از واژة بلوچی «شهر» به معنای «ناحیة مزروعی») به زارع آبادینشین اطلاق میشود. «غلام» به مثابة برده به جامعة بلوچ وارد شد (واژههای دیگری مانند «دَرزاده» و «نقیب» نیز یافت میشود). گو اینکه بردگان دارای اصل و نسب و قیافه و رنگِ متفاوت بودند، از زمان الغای بردهداری تنها کسانی که اصل و نسب آنها افریقایی بوده نتوانستهاند وضع اجتماعی خود را تغییر بدهند. بردهها برمبنای قانون همة کشورها آزادند، ولی دستکم تا پایان دهة 1340 ش وضع و اختیارات آنها در جامعة بلوچ چندان تغییری نکرده بود. از غلامان افریقایی که بگذریم، تحرک در میان مرزهای طبقاتی ممکن است ولی چندان معمول نیست.در درون این طبقات، تمایزات ثانوی نیز بر مبنای ایل (زات) وجود دارد، و موقعیت نسبی «بلوچ» و «شهری» در عمل بر اساس پیوندهای ایلی و تجربة گروههای بخصوص، متفاوت است؛ زیرا یک گروه «شهری» ممکن است طی چند نسل ثروتی گرد آورد و اسم و رسمی پیدا کند، و یک گروه بلوچ ممکن است نام و آبروی خود را از دست بدهد. گروه «شهری» دارای طیف وسیعی است. وضع برخی از آنها معادل رعایای وابسته به زمین و زرخرید است. بسیاری از آنها احتمالاً اخلاف گروههای قبل از بلوچها و مالک اراضی نسبتاً وسیعی هستند. اگر چه اکنون از تمام آنها در چارچوب مناسبات ایلی سخن میرود، به احتمال زیاد، این طرز تلقی منبعث از سلطة فرهنگی بلوچهاست که از نظر ایلی سازمان یافتهاند، وگرنه قبل از اینکه این ناحیه صبغة بلوچی به خود بگیرد، محتملاً ساکنان آن دارای سازمان ایلی نبودهاند. ظاهراً با ورود بلوچها، که خانوادههای برجستة آنان توانستند اختیار برخی از آبادیها را در دست گیرند و از آنها به صورت زمینة اقتدار خود استفاده کنند (گو اینکه بعضی از آنها را مهاجران بعدی از ایشان گرفتند)، راه و رسم زندگی ایلی شیوة فایق سازمان اجتماعی شده است و آرمان ایلی که با وجود بلوچها درآمیخته تمام وجوه زندگی ایشان را فراگرفته است.سازمان ایلی بلوچ یکسان نیست. برخی از ایلها در شجرهنامهها پدرتباری صرف را دنبال میکنند، به دختران ارثی نمیدهند و در ارزیابی وضع اجتماعی به اصل و نسب مادر چندان ارجی نمینهند، حال آنکه دیگران به تبار پدر و مادر، هر دو، توجه میکنند؛ در ارث به پسر و دختر سهمی برابر (از اراضی) میدهند و در مسائل اجتماعی برای پدر و مادر وزنی برابر قائلاند (در زبان بلوچی برخلاف زبان فارسی در اسامی خویشاوندان پدری و مادری تفاوتی وجود ندارد). الگوی شجرهنامة پدرتباری برای نشان دادن پیوند میان گروهها و نشان دادن ارتباط سیاسی و مشروعیت، و نیز به صورت وسیلهای برای ربط دادن رویدادهای تاریخی به زمان حاضر، به کار میرود. در مواردی که پدر از سرکردگان مهم است و احتمال میرود که پسر بزرگش جانشین او شود، رسم است که پدر، قبل از تقسیم ارث میان همگان، سهمی اضافی برای او کنار بگذارد. این کار که «میروَندی» نام دارد، باید با رضایت دیگر پسران و دختران انجام شود.هویت هر کس بسته به عضویت او در گروهی ایلی است، و هر گروه ایلی به یکی از چهار طبقه تعلق دارد. بسیاری از ایلها امروزه به عنوان بلوچ پذیرفته شدهاند، ولی اصل و نسب غیربلوچ آنها مشخص است ـ از ایران (مثلاً نوشیروانیها)، از افغانستان (مثلاً بارکزاییها)، از مسقط (احتمالاً بلیدیها)، یا از دره رود سند (گیچکیها). بیشتر ایلها کوچکاند و از چند صد یا حداکثر حدود هزار خانوار تشکیل شدهاند (مری با شصت هزار تن از همه پرجمعیتتر است). ازدواج میان طبقات پیش میآید (بویژه در موارد نادری که تیرهای از ایلی که «بلوچ» یا «شهری» بوده، «حاکمزات» شده باشد)، ولی زن نباید با فرودست خود ازدواج کند. در مورد اصل و نسب مختلط، موقعیت اجتماعی پایینتر غالب است. گروههای آبادینشین و چادرنشین از نظر اقتصادی پیوندهای نزدیکی با یکدیگر دارند و متقابلاً به هم متکی هستند. اسامی ایلهای عمدة هر بخشی از بلوچستان در بخش جغرافیایی (سطور پیشین) آمده است. فهرست کاملتر از آن را میتوان در پایان کتابهای بلوچ (1974/ 1353 ش) و جهانبانی (1336 ش) یافت.ایلهای خاننشین در دو گروه مجزای سراوان و جهلاوان درجهبندی شده بودند. رتبة هر یک به طرق مختلف مشخص میشد. در شورایخان («مجلس»، «دیوان») هر کرسی به شخص خاصی تعلق داشت. کرسیهایی که از همه به خان نزدیکتر بودند بیشترین ارزش را داشتند. سردار سراوان ارشد بود و در سمت راست خان مینشست، سردار جهلاوان در سمت چپ او مینشست. پس از آن دو، دیگر سردارهای سراوان و جهلاوان به ترتیب مقام و رتبة خود مینشستند. هدایایی نیز که خان هنگام جلوس سرداری جدید میداد براساس وضعی که آن ایل در سلسله مراتب داشت تفاوت میکرد. مبلغ پولی هم که خان پس از مرگ یک سردار یا عضوی از خانوادة او میپرداخت بر اساس رتبه تفاوت داشت. پس از مرگ سرداران عالیمقام، خان شخصاً به دیدن خانوادة عزادار میرفت. مرگ سرداری متوسطالحال با دیدار پسر یا برادر خان از خانوادة عزادار برگزار میشد. در مورد سرداران خردهپا، خان یکی از مقامات خاننشین را میفرستاد ( ) فرهنگ جغرافیایی ( ، ج 6، بخش ب، ص 112).گذشته از طبقات، انواع دیگری از ایل مانند کُرد، برهویی، دِهوار، جتّ، جدگال [جطگال ] ، لاسی، لُری [لوری ] ، ومید نیز وجود دارد. این گروهها به اعتباری بلوچ بوده و هستند و به اعتباری نیستند؛ برخی از موقعیت اجتماعی بالایی برخوردارند و برخی دونپایهاند. به هر حال، تمام این گروهها ـ برخلاف آنهایی که بعداً دربارة آنها بحث خواهد شد ـ اساساً جزو جامعة بلوچ به حساب میآیند، زیرا در ساختار سیاسی آن ادغام شدهاند. عموماً چنین تصور شده است که کُردها از کردستان مهاجرت کردهاند (تصوری که شاهدی برای اثبات آن در دست نیست). کوفچها یا کوچهای صدر اسلام را نوعی کُرد دانستهاند (ابنحوقل، ص 309). امروزه آنها را در دو ناحیه میتوان یافت: در پیرامون کوه تفتان در سرحد ایران و در سراوان پاکستان. اینها از نظر موقعیت اجتماعی با بلوچها برابرند. تنها وجه ممیز برهوییها از بلوچها زبان آنهاست که بسیاری از واژگان آن با زبان بلوچی یکسان است (برهوییها به زبان بلوچی نیز تکلم میکنند). هستة مرکزی نواحی برهویی زبان را میتوان سراوان ـ جهلاوان دانست، ولی برهوییزبانان پراکندهای نیز در بسیاری از قسمتهای شمالی، از جمله در سیستان و ترکمنستان، میتوان یافت. دهوارها به گونهای از زبان فارسی که با تاجیکی و دری قرابت دارد تکلم میکنند. آنها ظاهراً کشاورزان فلات، در مستنگ و سراوان ایران، بودهاند و بسا که اخلاف کشاورزان دوران قبل از اسلام و متعلق به دورهای باشند که این نواحی زیرسلطة حاکم ایالتی سیستان بوده است. در تاریخ اخیر بلوچ، ایشان به عنوان «اولوسِ»/ «اُلُسِ» (رعایای)خان، نقش مهمی بر عهده داشته و هم دهقانان فلات و هم قشر دیوانسالاری خان را تشکیل میدادهاند ( اولوس ، که عنوان مجلهای بلوچی است، به معنای بلوچهایی که به دلیلی پیوندهای ایلی آنها گسسته شده نیز به کار رفته است). رابطة میان خان و اولوسهایش با رابطة میان سردار و افراد ایلش تفاوت داشت. در مورد اخیر، هر دو اعضای یک قوم بودند و پیوندهای خویشاوندی داشتند و مکلف به شرکت در غم و شادی یکدیگر بودند. میان خان و اولوسهای او مسئلة خویشاوندی یا حیثیت مشترک وجود نداشت (ن. سوئیدلر، ص 151)، و آنها مشمول خدمت نظام نبودند. بنابراین، زیرلوای خان، دهوارها موقعیتی مجزا و غیربلوچ داشتند. این وضع در عهد بارکزاییها در سراوان ایران نیز احیاناً همینگونه بوده است، ولی امروزه در میان بلوچهای ایرانی وضع آنها با «شهری»ها مشابهت دارد. جَتها و جطگالها و لاسیها (که گمان میرود با جَطّهای [رجوع کنید به جَتّ ] هند نسبت داشته باشند) به گونههایی از زبان سندی تکلم میکنند. لاسیها، اولوسِ حاکم موروثیِ (جامِ) لسبلا هستند. جطگالها ساکنان دشتیاریاند. جتها رعایای خانِ کچّهیاند. در میان اولوسِ خان و جامها، لاسیها و جطها نسبتاً فرودستاند، ولی جطگالهای دشتیاری، به سبب برخورداری از خودمختاری داخلی تحتحکومت «حاکم» خویش، وضع بهتری دارند. لُریها و میدها منفورند و چندان تفاوتی با غلامها ندارند. لریها کولیهایی هستند که در سراسر بلوچستان سرگرداناند و به نوازندگی و کارهایی از این نوع میپردازند. میدها گروههای کوچک ماهیگیر هستند که در سواحل مکران زندگی میکنند. مورگنستیرنه (ص 9) نخستینبار به شواهدی دست یافت که نشان میداد گروههایی دستکم یک بار زبان خود را از بلوچی به برهویی (زبان دراویدی) تغییر داده و سپس بار دیگر به بلوچی بازگشتهاند. بر مبنای شواهد زبانشناختی به نظر میرسد که برهوییهای اصلی احتمالاً حدود هزار سال پیش، از جنوب هند مهاجرت کرده باشند (ج. بلوخ در مورگنستیرنه، ص 5 ـ6؛ والفنبین، اطلاعات شخصی). بلوچ و برهویی (چنانکه کسانی در میان برهوییها و نیز نویسندگانی نظیر رومن مدعی شدهاند) دو هویت نبودهاند که با هم مانعةالجمع باشند. بر همین اساس، نباید گمان کنیم که جطگالها، به دلیل زبان خود، لزوماً از جَتها یا لاسیها هستند. میدها احتمالاً وابسته به گروهی متعلق به پیش از اسلام و شاید اخلاف ماهیخوارانی (ایختیوفاگی) هستند که ناوگان اسکندر آنها را دید. جطها و جطگالها (معنای تحتاللفظی: «جط زبانان»)، وزطّ (در منابع اسلامی اولیه) شاید اخلاف یوتیه یا اوتیی های امپراتوری هخامنشی و بازماندگان گروه آبادینشین متقدمی از اصل و نسب هندی باشند (قس برونر، ص 772). غلامان باقیمانده از طریق داد و ستد با مسقطیها و عمدتاً در قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم به آنجا آورده شده بودند.رابطة میان بلوچها و پشتوها نیز شایان توجه است. پشتوها در ایالت بلوچستان پاکستان اقلیت بسیار وسیعی تشکیل میدهند. بیشتر آنها در بخشهای شمالی، یعنی جایی که هرگز در تصرف بلوچها نبوده است، زندگی میکنند، ولی بازرگانان و سوداگران پشتو در دیگر نقاط ایالت هم یافت میشوند. بارث (1964) نشان میدهد که مرز فرهنگی میان بلوچ و پشتو در شمالشرقی بلوچستان (پاکستان)، بدون جابهجایی جمعیت، بهآهستگی و بهتناوب به ضرر پشتوها به سوی شمال در حرکت بوده است. گروههایی که قبلاً پشتو بوده و به زبان پشتو تکلم میکردهاند ضمن سفر او در 1339 ش بلوچی زبان بوده و از جانب خود و دیگران بلوچ شمرده میشدهاند. دیگران گفتهاند که مَریها به سبب تشابهات موجود در سازمان ایلی خود ممکن است اصل و نسب پشتو داشته باشند. اگرچه به سبب وجود چند عامل (مانند نرخ نسبی رشد جمعیت و جسارت و دارایی بیشتر)، میبایست علیالقاعده اوضاع در جهت مخالف تغییر یافته باشد، با مقایسة شیوههایی که بر اساس آن روابط اجتماعی و سیاسی آنها سامان یافته است، جذب پشتوها در بلوچها قابل پیشبینی بوده است. ساختار جامعة بلوچی زبان با مسئلة ادغام مهاجران و پناهندگان سازگارتر است. به سبب بینظمیهایی که به مدت بیش از یک قرن قبل از ادغام جامعة بلوچها در هند به صورتی مزمن در این ناحیه وجود داشت، گروههای بسیاری کلاً به شکل دستههایی از پناهندگان درآمدند. الگوی کل نظام پشتو را میتوان به چند برادر تشبیه کرد که هر یک انتظار دارد با دیگران برابر باشد، اما جامعة بلوچ، گرچه به ظاهر مبتنی بر همان مفاهیم خویشاوندی و نَسَب است، مبتنی بر شورایی پایبند و معتقد به مساوات [در حقوق، منابع، امکانات ] در مورد همة افراد جامعه، نیست. دفاع از شرف نزد بلوچ مهم است، ولی الگوی اساسی جامعة آنها عبارت از رابطة میان پدر و پسران اوست. کسانی که به جامعة بلوچ پناهنده میشوند، با رفتار و گفتاری همانندِ بلوچها در آن مأمنی مییابند، و در آن جامعه جذب میشوند (البته جذب ظاهری پشتوها در بلوچها را به طرق دیگری نیز میتوان تبیین کرد. مثلاً پشتوها ممکن است صرفاً بر اثر منزوی شدن از جامعة خود بلوچ شده باشند. پدیدة تغییر هویت و رابطة آن با تغییر زبان و تغییر موقعیت اجتماعی مستلزم بررسیهای دقیق بیشتری است).گروههای دیگری نیز در بلوچستان زندگی میکنند که بخشی از جامعة بلوچ به شمار نمیآیند یا نمیتوانند در بلوچها جذب شوند. اهم آنها عبارتاند از: هندوها و سیکها و اسماعیلیها، که در طول زمان پیرامون قلعههای سردارهاو در بندرها گروههای بازرگانی کوچکی تشکیل دادهاند. در آن بخش شبهقاره که امروزه پاکستان است، انگلیسیان و سردارها آنها را حمایت و تشویق میکردند. تجزیة هند به کاهش عدة معتنابهی از این گروهها در سمت پاکستان انجامید. گروههایی از هزاره * ها نیز بویژه در کویته یافت میشوند که در اواخر قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم از افغانستان مهاجرت کردهاند. سرانجام، ایرانیان (بویژه از یزد) و پاکستانیها (عمدتاً از پنجاب) به عنوان مأمور دولت به بلوچستان رفتند و در آنجا زمین خریدند و ساکن شدند.مهمترین رویداد در زندگی هر بلوچ ازدواج است. حتی در موارد نسبتاً معدودی که مردی بیش از یک بار ازدواج میکند، ازدواج نخستین از نظر اجتماعی از همه مهمتر است. ازدواج وضع اجتماعی بلوچ را تا پایان عمر (اعم از اینکه مرد باشد یا زن) تثبیت میکند. هزینة عمدهای که این امر دارد «مَهر» است که در 1343 ش برای بلوچهای چادرنشین مکران شرقی ایران به ده هزار ریال بالغ میشد. در مورد «حاکُمزات» معادل 75% ارثیهای بود که داماد انتظار دریافت آن را داشت، از این طریق تضمین میشد که سه چهارم اموال داماد را فرزندان عروس به ارث میبرند. طلاق در بیشتر جوامع بلوچ نادر است.نمونة اعلای جشن در میان بلوچها جشن عروسی است (برای نمونه رجوع کنید به گابریل ، 1935، ص 233ـ 261). جزئیات آن از محل به محل تفاوت دارد ولی آنچه در اینجا میآید در میان بلوچهای نسبتاً مستغنی رایج است. عقد و جشن ازدواج در محل سکونت عروس برپا میشود و مراسم آن عبارت است از رقص و موسیقی، «تاس گَرْدِین» (دور گردانیدن کاسه برای جمعآوری پول جهت کمک به مخارج برخی تشریفات)، «حناگردین» (گردانیدن حنایی که با آن ناخنهای عروس را رنگ کردهاند به منظور جمعآوری پول برای دایة عروس)، «چَم دیدُکانی» به معنای رونما (برای آوازهایی که در هر مرحله خوانده میشد رجوع کنید به مورگنستیرنه، 1948، ص 278).قسمت اعظم فرهنگ بلوچ برای پژوهندگان دیگر ایلهای ایرانی ناشناخته نیست، ولی این فرهنگ جنبههای اختصاصی نیز دارد؛ یکی از آنها احترام فوقالعادة بلوچها به موقعیت اجتماعی و قدرت و بویژه قدرت سردار و حاکم است. مَریها از «پاگْ واجه» (پرسون، ص 26) یا سرکردة دستار به سرسخن میگویند و نشانه تأیید کسی در منصب سرداری، بستن دستار بر سر اوست. پایگاه سردار و بیش از او «حاکم» یا «نواب» یا خود خان که مقامی فوق ایلی برای خود ایجاد کرده بودند، در قلعهای واقع در مرکز زراعی عمدة ناحیة تحتتسلط او بود. عایدات او بیشتر از آنچه در سلطة او بود حاصل میشد تا از داراییهای خودش. این عایدات مشتمل بود بر حاصل زمینی که به خود او تعلق داشت؛ عشریة («دهیک») تمام محصولات «شهری»های تحتسلطة او؛ خدمت (در بلوچی: «سْرِینبندی») به او از جانب تمام بلوچهایی که سرداری او را پذیرفته بودند؛ و مالیات که «شهری»ها و بلوچها میپرداختند (این مالیات در اصل به نمایندگان «قجر» یا خان یا انگلیس پرداخت میشد). در این عایدات، از جایی به جای دیگر تفاوتهایی دیده میشد. در اصل، کار زارعان تحت امر حاکم، منبع درآمد او و وفاداری شبانان چادرنشین منبع قدرت او بود. سردار مکلف بود که در اختیار افراد ایل خود باشد و به اختلافات و دادخواهیهای آنها رسیدگی کند، که این کار را «مَردُمداری» میخوانند. هر کسی حق مراجعة مستقیم به سردار را دارد، و بخش اعظم روزهایی که سردار در قلعة خود به سر میبرد به دیدن ارباب رجوع میگذرد (ن. سوئیدلر، 1977، ص 113). یکی از واژههای نسبتاً رایج زبان بلوچی «کَماش» به معنای «بزرگتر» است. در هر موقعیت اجتماعی شخصی بهطور ضمنی «بزرگتر» تلقی میشود و جز در موارد خصومت آشکار هرگز تردیدی در این باره که کدامیک «کماش» است پیش نمیآید. حکام آبادیهای زراعی در جلب وفاداری چادرنشینان با یکدیگر رقابت میکنند.امروزه اکثریت قریب به اتفاق بلوچها حنفیمذهباند و با اینکه در تعهد و عمل به فرایض مذهبی تفاوت بسیار به چشم میخورد، در نظر آنها اسلام یکی از لوازم اساسی بلوچ بودن است. دو جماعت غیرحنفی هم وجود دارد: یکی طایفة بامری * که در دَلگان در غرب بمپور ساکناند و شیعی مذهباند، شاید به سبب نزدیکی محل سکونت آنها به مقامات قاجار (ولی تاریخ شیعه شدن ایشان مشخص نیست، و باید به خاطر داشت که در برخی از منابع متقدم اسلامی به شیعه بودن بعضی از بلوچها اشارههایی دیده میشود) [به نوشتة لانگورث دیمز در د. دین و اخلاق (ذیل مادّه) در میان بلوچهای ترکمنستان هم شیعه یافت میشود. مقدسی (ص 167) اکثر بلوچها را شیعه دانسته است ] ؛ جماعت دوم در قرون دوازدهم و سیزدهم در مکران و ماشکی و ساحل لسبلا پیروان فراوانی داشت که خود را ذِکری (در بلوچی: زِگْری) مینامیدند. این گروه ظاهراً به صورت شاخهای، از فرقة مهدوی به وجود آمده است. فرقة مهدوی نیز در اواخر قرن نهم به پیشوایی سیدمحمد کاظمی جونپوری * (847 ـ 910) که خود را مهدی خواند تشکیل گردید. رهبران این فرقه در مکران کتابهایی دارند، از جمله صفانامة مهدی و تردید مهدویت . به احتمال بسیار، مریدان جونپوری عقاید او را به مکران آوردند، و میان موفقیت ذکریان و افزایش قدرتِ بُلیدیها پیوندی دیده میشد. در آغاز قرن دوازدهم، هنگامی که ملامراد گیچکی (که مقام ویژهای در تاریخ ذکری دارد) بلیدیها را بیرون راند، فرقة ذکری بار دیگر گسترش یافت. اندیشة گزینش کوه مراد به جای کعبه ممکن است از آنِ ملامراد بوده باشد، و همو ممکن است چاه معروفِ زمزم را در بیرون قلعة تربت کنده باشد. در زمان حکومت ملکدینار، پسر ملامراد، نصیرخان اول کوشید که این بدعت را از میان بردارد و یکی از دلایل حملة موفقیتآمیز او به مکران همین بود.از زمان حملات نصیرخان در قرن دوازدهم، بویژه از هنگام درآمیختن بیشتر اسلام با اندیشههای خودمختاری بلوچها و پاکستان، عدة پیروان فرقة ذکری ظاهراً رو به کاهش گذاشته است. تعیین شمارة پیروان به سبب تقیه مشکل است. احتمال میرود که در ایران به طور کلی از میان رفته باشد، ولی ظاهراً در مکران پاکستان هنوز از اهمیت برخوردار است (رجوع کنید به ذکری، فرقه؛ جونپوری، محمد).افزایش آگاهی اسلامی در میان بلوچ در دهههای اخیر ممکن است معلول چند عامل باشد: از قدرت سردارها در هر سه کشور بر اثر سلطة دولت کاسته شده است؛ مولویها (مقامات مذهبی که در هند تحصیل کردهاند) در بسیاری از جوامع ـ بویژه در ایران، نمایندة اسلام اهل سنت بلوچهاهستند ـ جایگزین قدرت غیرمذهبی سردارها شدهاند. با افزایش آگاهیهای اسلامی، جدا کردن زنان از مردان در میان طبقات بالای جوامع آبادینشین روبه افزایش است. با این حال، آن علاقة مذهبی که بسیاری از بلوچها را مستعد پذیرش آیین ذکری کرد، در توجه گستردة ایشان به زیارتگاهها ـ که ممکن است قبر کسی یا صرفاً پدیدهای طبیعی مانند درخت یا تپه باشد ـ و نیز به درویشان دورهگرد هنوز هم مشهود است. موی بلند درویشان شاید حایز اهمیت باشد، زیرا احتمالاً در گذشته در میان بلوچ موی بلند رسم بوده است (دو عکس از میرخدادادخان، دهمین خان بلوچ که از 1274 تا 1311 حکومت میکرد مؤیّد این امر است رجوع کنید به بلوچ، 1975، ص 108 به بعد).ارزشهای شبانان بلوچ مهمترین ارزشهای جامعة بلوچ است، و هر گاه با مفاهیم اسلامی در تعارض باشد دومی تحتالشعاع قرار میگیرد. بلوچها به مقررات حفظ شرف خود افتخار میکنند. این مقررات به این شرح است: از کسی که به خانة ایشان پناهنده شده است تا حد مرگ دفاع میکنند و چنین است دفاع از هر چیزی که نزد ایشان به امانت گذاشته شده باشد؛ پذیرایی بیچون و چرا از هر کس که به خانة ایشان بیاید و دفاع از مهمان با جان خود تا زمانی که مایل به ماندن باشد؛ همراهی کردن مهمان تا مرز ناحیة او (در صورت لزوم) هر گاه که تصمیم به رفتن بگیرد (اما، اگر مهمانی بیش از سه روز اقامت کند پناهنده به شمار میرود و موظف به توجیه وضع خویش است)؛ هرگز زنان و افراد نابالغ و غیرمسلمان را نمیکشند؛ در مورد قتلنفس یا ضرب و جرح، شفاعت زنی از خانوادة خاطی را میپذیرند؛ هرگز در حریم زیارتگاه کسی را نمیکشند؛ و در صورت مداخلة ملا یا سید یا زنی که قرآنی بر روی سر دارد از جنگ و نزاع دست میکشند. هیچیک از این اصول با مقررات مشابه نزد پشتوها یا جوامع ایلی دیگر در جنوب غربی آسیا تفاوت اساسی ندارد.از ارزشهای دیگری که در گفتار بلوچها دربارة جامعة آرمانی بلوچ شایان توجه است از جمله این اصل است که بلوچ به سوداگری نمیپردازد. ممکن است گوشت و غلهای را که تولید میکند بفروشد، اما میوه یا سبزیجات را نمیفروشد. هر مسافری حق دارد که هنگام عبور، از محصول مزارع رفع گرسنگی کند. اصل اصیل رابطة بلوچ با زمین خود بر این معنی استوار است که این سرزمین (که همة بیگانگان آنرا به عنوان بیابان و کوه بیآب و علف تحقیر میکنند) وطن آرمانی است، و بر بلوچ است که خود را با آن سازگار سازد، منابع آن را بشناسد و از آنها بهرهمند شود. بلوچ پیش و بیش از هر چیز جنگجو و شبان است، و با وفاداری بیچون و چرا به سردار خویش خدمت میکند. گو اینکه ممکن است او به کارهای دیگر نیز بپردازد، آنچه را که وی را بلوچ میکند از یاد نمیبرد.اهمیتی که بلوچ برای «حال» قائل است حاکی از آن است که جامعة بلوچ جامعة مسافران است. «حال» عبارت است از مراسم احوالپرسی و مبادلة اطلاعات که هر گاه دو یا چند بلوچ با هم ملاقات میکنند، اعم از اینکه مهمان و میزبان باشند یا دور از روستا و اردوگاه، با درجات مختلف تشریفات بدان عمل میکنند. در نمونة اعلای آن دو گروه سوار که در بیابان به هم میرسند، نخست از مرکب پیاده میشوند و با هم دست میدهند و روبروی هم مینشینند. قدم بعدی، تشخیص «کَماش» یا کسی است که ارشدِ همه است. معمولاً این مطلب برای همگان واضح است، یا با اشارة سر تعیین میشود.آنگاه کماش احوالپرسی میکند ـ یعنی جلسهای را اداره میکند که در آن هر یک از سلامت دیگران و خانوادة آنها جویا میشود و اخبار تازهای از زندگی خود را که گفتنی بداند نقل میکند. این مراسم میتواند شامل اخبار واقعی یا مهم باشد یا نباشد. حتی اگر دو گروه اخیراً با هم ملاقات کرده باشند، باز هم مراسم اجرا میشود. حتی مسافرانی که زبان مادریشان بلوچی نیست غالباً این مراسم را به زبان بلوچی اجرا میکنند. بیشتر جملات قالبی و از پیش تعیین شده است و به آهنگی خاص ادا میشود. در مکران، حق احوالپرسی نشانة رتبة اجتماعی شخص است.مقرراتِ شرف و ارزشهای ذکر شده، آرمانی به وجود میآورد که کیفیت بلوچ بودن را با آن میسنجند. در عمل، انحرافات بسیاری دیده میشود. در مورد کشتن به خونخواهی کسی، توجه به این امر جالب است که آنهایی که به ایجاد قدرت متمرکز در جامعة بلوچ علاقهمند بودهاند (نه فقط خان)، این مقررات را تعدیل کردهاند. شورای ایلیِ مَری خونبهای مردان را درجهبندی کرده است. در اوایل قرن چهاردهم، اگر مردی از قبیلة دیگری یکی از افراد ایل رند را میکشت، برای رفع غائله دوازده هزار روپیه میبایست به خانوادة مقتول داده میشد، ولی معمولاً به صورت نقدی پرداخت نمیشد و تبدیل به جنس میشد که براساس شرایط موجود فرق میکرد. از این گذشته، حل مسئله مستلزم آن بود که طرفین با هم ملاقات کنند، و این کاری دشوار بود مگر آنکه هر دو از اتباع یک سردار باشند. اگر چنین بود، سردار جریمهای (مثلاً پانصد روپیه) از خاطی میگرفت و میکوشید تا آنها به توافق برسند. اگر به توافق نمیرسیدند، یکی از خویشاوندان نزدیک مقتول میکوشید که قاتل، یا در برخی موارد شخصی از آن ایل را که همتای مقتول باشد، بکشد. قتل دوم، بار دیگر، مستلزم تراضی به همان طریق بود و مذاکرات باردیگر آغاز میشد. پس از رسیدن به توافق، گاهی طرف خاطی، زنی (دارای موقعیت اجتماعی مناسب) را به ازدواج یکی از خویشاوندان نزدیک مقتول درمیآورد تا دعوا را کاملاً فیصله دهد؛ یا قاتل براساس اصل پناهندگی موجود در مقررات شرف به خانة مقتول میرفت. ولی او در صورتی این کار را میکرد که قتل تصادفی باشد یا قاتل از عمل خود سخت ابراز ندامت کند. معمولاً او شیخ یا «کماش» دیگری را همراه میبرد. بارکزاییها که مایل به ایجاد حکومت متمرکزبودند ادعا میکردند که «هون» (خون) ندارند، یا میکشند یا میبخشند.فرهنگ مادی و صناعات بلوچ نیز با همسایگان آنها چندان تفاوتی ندارد. لباس مردان عبارت از شلوار گشادی است که در مچپا تنگ میشود، با پیراهن بلند و دستار. لباس زنان نیز پیراهنی است بلند با جیبی بزرگ در جلو آن. لباس زنان هنوز سوزندوزی میشود، لباس مردان نیز درگذشته چنین بود. معلوم نیست که ظاهر آراستة لباس مردان تا ایام اخیر چه اندازه به تقلید از زرق و برقی باشد که در زمان انگلیسیان در دربار خان کلات پیدا شد و بسا که مقتبس از هند بوده باشد. یافتن پیوند میان طرحهای سوزندوزی زنان بلوچ ـ که به طور کلی دارای نقشهای هندسی است (مانند لباسهای ترکمنان) ـ با اصل و منشأ غیربلوچ مشکل است. گذشته از البسه، تنها منسوجات مهمی که به صورت سنتی در بلوچستان تهیه میشد عبارت بود از نوعی پارچه درشت بافتِ خشن و ضخیم و یک رویه، و نوعی گلیم پنبهای که در لسبلا بافته میشد. از دیگر صنایعدستی بلوچها، محصولات ساخته شده از درخت «پیش» است که در همه جا هست. چادرنشینان با برگهای خشک، حصیر و زنبیلهای ظریف و حتی قاشق و قلیان میبافند، با درهم پیچیدن آنها طناب درست میکنند و سپس از طناب، صندل (بلوچی: سَواس) و یراق میسازند. وسایل سفالی محلی نیز وجود دارد که در چند روستا به دست افراد خبره تهیه میشود. موضوع مسکنسازی شایان توجه ویژهای است. گذشته از سیاهچادر (از موی بز) و چادر حصیری و خانههایی از خشت و گل، انواع دیگر مسکن در مکران هست که تحرک چادر و پایداری خشت و گل را ندارد، از جمله: چارچوبی که با ساقههای برگ درخت خرما تهیه و با طناب «پیش» به هم بسته میشود و با حصیر ساخته شده از «پیش» آن را میپوشانند. این خانه به شکل تخممرغی است که آن را از طول به دو نیم کرده باشند؛ نوع دیگر گنبدی است. گنبد را با ساقههای «پیش» میپوشانند. دیوارها را با نی یا ساقة درخت خرما میسازند و آن را با حصیر میپوشانند و گاهی نیز آن را گلمالی میکنند. این نوع خانه به یورت ترکمنها شباهت دارد. خانههایی نیز وجود دارد که سقف آن مسطح است و دیوار ندارد (بلوچی: کاپَر؛ فارسی: کپر). «خارخانه» نیز مسکنی است که در جهتی که باد میوزد، به جای دیوار، خارشتر گذاشتهاند و آب بر روی آن میپاشند تا هوا را خنک کند. بیشتر این انواع مسکن را در نقاط دیگر جنوب ایران نیز میتوان یافت (رجوع کنید به گرشویچ).فرهنگ مادی و صناعات زندگی شبانی بلوچ به نحوی است که با نوسانات اوضاع طبیعی سازگار باشد. بلوچهای چادرنشین همواره در حال حرکتاند. آنها برای کشت قطعههای کوچک زمین و یافتن حیوانات گمشده و اجرای مراسم دید و بازدید و خرید غلات و دیگر کالاهایی که شبانان تولید نمیکنند، و نیز زیارت و ایجاد پیوندهای سیاسی، ناگزیر از سفرهای دور و درازند. آنها در «میتَگ» یا «هَلْک» («خلق» به معنای «اردو») زندگی میکنند، معمولاً در ادارة یک یا چند گله با خویشاوندان یا منسوبان سببی خود همکاری میکنند، به کشت اراضی کوچک میپردازند و از این طریق میوه و سبزی و گاهی مقدار کمی غله یا علوفه به دست میآورند، و با جامعة کشاورز نیز رابطهای متقابل دارند و بدینترتیب در ازای شیر و لبنیاتی که در بهار به آنها میدهند در محصول خرما شریک میشوند. در تابستان 1343 ش، در «سلاهکوه» که برای چادرنشینان کوههای مکران نمونهای معمولی است، در منطقهای به وسعت تقریبی هزار کیلومترمربع، 72 چادر وجود داشت. این چادرها در میان دوازده اردو تقسیم شده بود که هر یک دو تا نُه چادر داشت. حرکت اردوها نامنظم است و به بارندگی بستگی دارد. باران آثار مختلف دارد: باران ملایم و پیوسته زمین را احیا میکند، ولی آبی از آن جاری نمیشود که کشت را آبیاری کند، سیل ناگهانی غالباً شکل و عمق مسیل و دسترسی بعدی به آبهای سطحی را تغییر میدهد، و در حقوق افراد بر اراضی کشاورزی اثر میگذارد. بلوچها خود را به صورت جامعهای متشکل از تعدادی اردو میبینند و نه مجموعهای از گروههای اردونشین مجزا. اگرچه از دهة 1340 ش گرایشی به آبادینشینی دیده شده است، این امر در سرحد و سراوان ـ جهلاوان و شمال شرقی بیشتر بوده است تا در مکران که چادرنشینان میتوانند خشکسالیها را با درآمد حاصل از کار در شیخنشینهای خلیجفارس جبران کنند.نقطة ثابتی که دور سالانه به گرد آن میگردد، «آمین» (فارسی: هامین) یا خرماچینی است. در این وقت، تمام افراد ـ جز معدودی شبان که نزد گله میمانند ـ به نقاطی که نخلستانهای وسیع دارد میروند. اگرچه قسمت اعظم محصول خرما احتمالاً حاصل کار آبادیهای «شهری» است، اهمیت خرما در زندگی بلوچ کمتر از اهمیت آن برای «شهری»ها نیست. مردم دربارة روزی که خرما رنگ میاندازد (یک ماه قبل از رسیدن خرما) پیشگوییها میکنند. همه دربارة محصول خرما در آن سال و پیشرفت فصل سخن میگویند، و برای مقایسه از محلهای گوناگون نمونهبرداری میکنند. هیچ کار زراعی یا شبانی دیگری، به اهمیت آن نیست. «آمین» فصل دید و بازدید و انواع جشن و سرورهایی است که اصلاً نباید به وقت دیگری از سال موکول شود.بسیاری از چادرنشینان، وقت بسیاری صرف بندسازی میکنند. بند باعث میشود که از جریان آبهای نامنظم و زودگذر حداکثر استفاده بشود. بند در کوهها و زمینهای پرفراز و نشیبی که معمولاً رطوبت خاک آن برای زراعت کافی نیست، در مسیر زهاب ایجاد میشود تا آب را ذخیره کند و رسوبات آن تهنشین گردد و خود آب نیز به آرامی در رسوبات جمعآوری شده نفوذ کند. این شیوة کمهزینه و نسبتاً ساده در نواحی کوهستانی دورافتاده با جمعیت کم، مانند بلوچستان و بویژه مکران، تولید مقدار کمی میوه و سبزی و غله را ممکن میسازد. ممکن است که این شیوه در دوران قبل از ورود بلوچها به این ناحیه دارای اهمیت بیشتری بوده باشد (ریکس، 1964ـ1965).در قسمت اعظم بلوچستان، بارش مستقیم برای کشاورزی ارزشی ندارد، ولی آبهای سطحی و انباشت آب در وادیها ـ که از نتایج فوری بارندگی است ـ یکی از مهمترین منابع آب برای آبیاری است. تمام آب یکآبگیر را میتوان با صرف اندکی نیرو و استفاده از پستی و بلندی زمین جمعآوری، و با رسوبات گرانبهای آن به سوی مزارع آماده هدایت کرد. در نتیجة این کار، اگر چه مقدار بسیار زیادی آب حاصل میشود ولی ذخیرة آب بشدت نامنظم است و معمولاً برای ایجاد آبادیهای دایمی کافی نیست. در برخی از قسمتها از چاه استفاده میکنند، مهمترین نمونة آن را احتمالاً در دَلگان واقع در غرب بمپور میتوان مشاهده کرد. در جاهایی که سطح آبهای زیرزمینی آن بالاست و آبریز وسیعی دارد، چنین چاههایی نسبتاً قابلاعتماد است؛ با وجود این، آنقدر آب ندارد که ایجاد اقامتگاه دایمی را میسر کند. در بخشهایی از رشته کوههایی که در بخش جنوبی این ناحیه قرار دارد، در بخشهایی از بستر بسیاری از رودهای بالنسبه بزرگ، در سراسر سال آب جریان دارد. محصول عمده عبارت است از گندم، جو، ارزن، ذرت، برنج، حبوبات، پیاز، و انواع خرما. اما انار، موز، خربزة درختی، انبه و انواع دیگر میوه و سبزی نیز به دست میآید.وضع زراعت آبی در جوامع آبادینشین بلوچستان نسبت به زراعت چادرنشینان کوچرو بسیار تفاوت دارد. این محلها، که جمعیتشان از چند صد تا چند هزار تن است، در بیشتر موارد از الگوی خاصی پیروی میکنند: بیشتر کار زراعت را رعایا یا خرده مالکان میکنند؛ در مرکز ناحیه قلعهای غالباً بلند و پرهیبت ساخته شده است، که معمولاً حاکمی در آن زندگی میکرد. او با استفاده از انواع مختلف مالیات و مالکیت، قسمت اعظم محصول کشاورزی را در اختیار میگرفت و از موقعیت خود برای ایجاد یا تجدید شبکههایی از متحدان در مراکز کشاورزی مشابه و چادرنشینانی که بر پهنة گستردة کوهها و بیابانها واقع در میان آبادیها تسلط داشتند استفاده میکرد. با اینکه در قیاس با نقاط حاصلخیزتر فلات، بسیاری از املاک بلوچستان کوچک است، برخی از سردارها املاک بسیار وسیعی فراهم آورده بودند که مهمترین آنها به این افراد تعلق داشت: میراحمدیارخان احمدزایی، عطاءاللهخان منگل (سردار یکی از بزرگترین ایلها)، قوسبخش بیزَنجو، قوسبخش رئیسانی، دوداخان زارَکزایی، نبیبخش زِهْری، همچنین نوشیروانیها بویژه غلام مصطفی نوشیروانی، در خاران؛ گیچکیها در مکران؛ بوگطیها، بویژه نواب محمداکبرخان بوگطی در سیبی؛ ومریها، بویژه نواب خیربخش مری؛ و سنجرانیها و جمالْدینیها و بادینیها در چاغَی و افغانستان. در ایران، املاک بارکزاییها به مراتب از دیگران بیشتر بود، ولی بزرگزادهها و بُلیدیها و سردارزاییها و شیرانیها نیز ثروتمند بودند.بهرغم وجود این املاک بزرگ، بلوچستان بسیار خشک است، و قسمت اعظم آن فقط برای گستردهترین اشکال استفاده از منابع، مانند پرورش بز و شتر، مناسب است. آبیاری چهار فصل تا ایام اخیر فقط در بمپور به میزان شایان توجه وجود داشته است. نواحی دیگری که کشاورزی آنها در پهنة تاریخ اهمیتی داشته عبارت است از کلوه، دشت، لسبلا، دشتیاری، و کچّهی. در ایام اخیر، به درجات مختلف، نسبت به عمران سه ناحیة اخیر اقدام شده است، ولی این نواحی از قدیم به استفاده از سیلهای فصلی متکی بودند که شایان اعتماد نبود. از اینها گذشته، زراعت مطمئن بیشتر در درههایی میسر است که رودی از میان آن بگذرد، بویژه درة رود ماشکید و ریزابههای آن و درة رود سرباز. سرمایهگذاری در آبیاری از طریق قنات (بلوچی: کَهْن، واژة معمول در پاکستان: کاریز) که همواره، شاید از اعصار کهن، در حوضههای ماشکید و کچ اهمیت داشته، در قرن گذشته رو به توسعه گذاشت. از چند دهة گذشته، در نتیجة دسترسی به نیروی محرکة ارزان برای استخراج آبهای زیرزمینی با تلمبه، آبیاری توسعه یافته است. در مکران نیز، با استفاده از درآمدهای حاصل از کار در شیخنشینهای خلیجفارس، ایجاد کاریز مجدداً رو به گسترش است.منابع: [ابناثیر، الکامل فیالتاریخ ، بیروت 1398/1978؛ ابنحوقل، کتاب صورةالارض ، چاپ کرامرس، لیدن 1967؛ ابنخرداذبه، کتاب المسالک والممالک ، چاپ دخویه، لیدن 1967؛ ابراهیمبنمحمد اصطخری، کتاب مسالک الممالک ، چاپ دخویه، لیدن 1967 ] ؛ حسن تقیزاده، «وقایع تاریخی بلوچستان»، در امانالله جهانبانی، عملیات قشون در بلوچستان ، تهران 1336 ش؛ امانالله جهانبانی، سرگذشت بلوچستان ، تهران 1338 ش؛ همو، عملیات قشون در بلوچستان ، تهران 1336 ش؛ حدودالعالم منالمشرق الی المغرب ، چاپ منوچهر ستوده، تهران 1340 ش؛ حسینعلی رزمآرا، فرهنگ جغرافیایی ایران ( آبادیها )، ج 8 : استان هشتم ( کرمان و مکران )، تهران 1355 ش؛ محمدتقی سپهر، ناسخالتواریخ ، چاپ جهانگیر قائممقامی، تهران 1337 ش؛ ابوالفضلبنمبارک علاّ می، آییناکبری ، چاپ بلوخمان، کلکته 1867ـ1877؛ [ابوالقاسم فردوسی، شاهنامة فردوسی ، متن انتقادی، مسکو 1963ـ1971 ] ؛ فیروز میرزابنعباس میرزا فرمانفرما، سفرنامة کرمان و بلوچستان ، چاپ منصوره اتحادیه (نظاممافی)، تهران 1342 ش؛ مسعود کیهان، جغرافیای مفصل ایران ، تهران 1310ـ1311 ش؛ [علیبنحسین مسعودی، کتاب التنبیهوالاشراف ، چاپ دخویه، لیدن 1967؛ محمدبناحمد مقدسی، کتاب احسنالتقاسیم فی معرفة الاقالیم ، چاپ دخویه، لیدن 1967 ] ؛ احمدعلی وزیری کرمانی، تاریخ کرمان ، چاپ باستانی پاریزی، تهران 1340 ش؛ همو، جغرافیای کرمان ، چاپ باستانی پاریزی، تهران 1346ـ1347 ش؛ صادق هدایت، نوشتههای پراکنده : «شهرستانهای ایران»، تهران [1331 ش ] ؛C. U. Aitchison, A collection of treaties, agreements and sanads relating to India and neighbouring countries, XI,XIII, Calcutta 1933; Arrian, Anabasis and Indica , ed. and tr. P. A. Brunt, London 1983; Ba ¦ bur, Emperor of India, Ba ¦ bur-na ¦ ma , tr. A. S. Beveridge, London 1922, repr. New Delhi 1970; Mir Khudabux Bijarani Marri Baloch, The Balochis through centuries. History versus legend, Quetta 1965; idem, Searchlights on Baloches and Balochistan , Karachi 1974; Mir Ahmad Yar Khan Baluch, Inside Baluchistan : a political autobiography of His Highness Baigi: Khan-e-Azam-XIII , Karachi 1975; Muhammad Sardar Khan Baluch, History of the Baluch race and Baluchistan, Quetta 1962, repr. 1977; F. Barth, "Competition and symbiosis in north-east Baluchistan", Folk , 6 (1964), 15-22; idem, "Ethnic processes on the Pathan-Baluch boundary", in Indo-Iranica. Mإlanges prإsentإs ب G. Morgenstierne, Wiesbaden 1964, 13-20; A. Bennigsen and S. Enders Wimbush, Muslims of the Soviet empire, London 1985; Zulfikar Ali Bhutto, Prime minister Zulfikar Ali Bhutto abolishes Sardari system, from his speech at Quetta, 8 April 1976; N. M. Billimoria, Bibliography of publications relating to Sind and Baluchistan , Lahore 1930, revised 1977; W. T. Blanford, Note on the geological formations seen along the coasts of Baluchistan, etc. , records of the geological survey of India, Calcutta 1827; E. Blatter and P. F. Halberg, "Flora of Persian Baluchistan and Makran", Journal of the Bombay Natural Historical Society, 24 (1910); H. Bobek, "Beitrجge zur klimaخkologischen Gliederung Irans", Erdkunde , 6 (1920) 65-84; C. E. Bosworth, "The ku ¦ fich ¦ â s or Qufs ¤ in persian history", Iran ,14 (1976) 9-17; idem, Sistan under the Arabs, from the Islamic conquest to the rise of the Saffarids ) 30-250/ 651-864 ), Rome 1968; Mir Abdoul Kerim Bouchary, Histoire de l'Asie Centrale par Mir Abduol kerim Bouchary , tr. C. Schefer, Paris 1876; D. Bray, "The Jat of Baluchistan", Indian antiquary , 54 (1925), 30-33; idem, Life-history of a Brahui, London 1913; C. Brunner, "Geographical and administrative divisions: settlements and economy", in Cambridge history of Iran , Cambridge 1968- , III/2, 747-777; Cambridge history of India, Delhi 1958-1963; G. B. Castiglioni, "Appunti geografici sul Balucistan Iraniano", Rivista geographica italiana , 67 (1960), 109-152, 268-301; M. L. Chaumont, "ـtats vassaux dans l'empire des premiers Sassanides", in Monumentum H. S. Nyberg , I, Acta Iranica 4, Tehran and Liةge 1975, 133-146; B.D. Clark, "Tribes of the Persian Gulf", in Bosworth et al., 485-509; G. F. Dales, "Harappan outposts on the Makran coast", Antiquity , 36/142 (1962), 86-93; idem, The role of natural forces in the ancient Indus valley and Baluchistan , Utah 1962; M. L. Dames, The Baloch race, London 1904a (quoting Elliot, History of India ); idem, Popular poetry of the Baloches , London 1904b; J. Dresch, "Bassins arides iraniens", Bulletin de l'Association des gإographes franµais , 430 (1975), 337- 351; idem", Cuvettes iranaises comparإes: Djaz Murian et Lut, " Geography (Tehran), 1 (1976), 8-19; R.E.H. Dyer, Raiders of the Sarhad, being an account of a campaign of arms abluff against the brigands of the Persian-Baluchi border, London 1921; W. Eilers, "Das Volk der Maka vor und nach der Achجmeniden", in Kunst, Kultur und Geschichte der Achجmenidenzeit und ihr Fortleben , ed. H. Koch and D. N. Mackenzie, Berlin 1983, 101-122; J. Elfenbein, A Baluchi miscellanea of erotica and poetry: codex oriental additional 24048 of the British Library , AIUON , 43/2, Suppl. no.35 (1983); Mountstuart Elphistone, An account of the kingdom of Caubul, London 1815; A. T. Embree, ed., Pakistan's western borderlands , Durham 1977; ] Encyclopaedia Iranica , s.v. "Baluchistan. ê : Baluchi language and literature" (by J. Elfenbein); Encyclopaedia of religion and ethics, ed. James Hastings, Edinburgh 1980-1981, s.v. "Baluchista ¦ n" (by M. Longworth Dames)KOLANGJ; W. A. Fairservis, Preliminary report on the pre-historic archaeology of the Afghan Baluchi areas , New York 1952; K. Ferdinand, "The Baluchistan barrel vaulted tent", Folk ,2 (1960), 33-50; Moh ¤ ammad Qa ¦ sem b. Ghula ¦ m- Ali Feres § ta, Gols § an-e ebra ¦ h i ¦ m i ¦ , tr.J. Briggs, History of the rise of the Mohamedan Power in India , London 1829, repr. Calcutta 1908-1910, 1966; J. P. Ferrier, Caravan journeys and wanderings in Persia, Afghanistan, Turkestan and Beloochistan , London 1857; H. Field, An anthropological reconnaissance in West Pakistan 1955 , Peabody Museum, NewYork 1959; E. A. Floyer, Unexplored Baluchistan. A survey with observations astronomical, geographical , botanical, etc., of a route through Mekran, Bashkurd, Persia, Kurdistan and Turkey , London 1882; R. N. Frye, "Notes on a trip to Biyabanak, Sistan and Baluchistan in the winter 1951-2", Indo-Iranica , 6 (1952), 1-6; idem, "Remarks on Baluchi history", Central Asiatic journal , 6 (1961), 44-50; A. Gabriel, Aus den Einsamkeiten Irans, Stuttgart 1939; idem, Durch Persiens Wدsten, Stuttgart 1935; idem, "The Southern Lut and Iranian Balutschistan", Geographical journal, 92 (1938), 193-211; E. G. Gafferberg, Beludzhi Turkmensko i § SSR, Leningrad 1969; R. E. Galindo, A record of two years wanderings in eastern Persia and Baluchistan , Simla 1890; Y. Gankowsky, "Social structure of Pakistan's Brahui- Baluchi population", Journal of South Asian and Middle Eastern studies, 5/4 (1982), 57-73; A. Gansser, "The Taftan volcano (SE Iran)", Ecologae Geologicae Helvetiae , 64 (1971), 319-344; A. Gasteiger, Von Teheran nach Belutschistan. Reise-Skizzen , Innsbruck 1881; Gazetter, ed. R. Hughes-Buller and C. F. Minchin, Bombay 1906- 1908; I. Gershevitch, "Travels in Bashkardia", Royal Central Asiatic Society journal, 46/3-4 (1959), 213-225; F. J. Goldsmid, ed., Eastern Persia. An account of the Persian Boundary Commission 1870-1872, London 1876; N. P. Grant, "Journal of a route through the western parts of Makran", JRAS , 5 (1839) 328-342; W. Haig, Draft of unpublished book concerning the period 1913-1918 in Persia including Baluchistan, in Collection of Private Papers, St. Anthony's College, Oxford; J. Hansman, "A Periplus of Magan and Meluhha", BSOAS, 36 (1937), 553-586; J. V. Harrison, "Coastal Makran", Geographical journal , 97 (1941), 1-17; idem, "The Jaz Murian depression, Persian Baluchistan", Geographical journal , 101 (1943), 206-225; S. S. Harrison, In Afghanistan's shadow: Baluch nationalism and Soviet temptations, New York 1981; R. B. Hetu Ram, Ta ¦ r i ¦ k £ -e Balu ¦ c § esta ¦ n , Quetta 1907; A. Houtum- Schindler, "Notes on Persian Baluchistan. From the Persian of Mirza Mehdi Khan", JRAS ,7 (1877), 147-154; H. Humbach and P. O. Skj × rv Ö , The Sassanian inscription of Paikuli III/1: restored text and translation, III/2: Commentary, Wiesbaden 1983; J. Humlum, La gإographie de l'Afghanistan , Copenhagen 1959; R. G. Kent, Old Persian: grammar, texts, lexicon , New Haven 1953; N. de Khanikoff, Mإmoire sur la partie mإridionale de l'Asie Centrale, Paris 1864; J. H. Lace, "A sketch of the vegetation of British Baluchistan", Journal of the Linnaean society, 28 (1897), 228-327; A. K. S. Lambton, Landlord and peasant in Persia , London 1953; R. Leech, "Brief history of Kalat brought down to the disposition and death of Nawab Khan Braho-ee", JASB , 12 (1843), 473-512; idem, "Notes taken on a tour through parts of Baloochisthan, in 1838 and 1839, by Hajee Abdun Nubee, of Kabul, arranged and translated by major Robert Leech", JASB , 13 (1844), 667-706, 786-826; L.Lockhart, Nadir Shah. A. critical study based Mainly upon contemporary sources , London 1938; J. G. Lorimer, Gazetteer of the Persian Gulf, ف Oma ¦ n, and Central Arabia, compl. and ed. L. Birdwood, Calcutta 1908-1915, repr. 1970; M. Maroth, "Sistan nach den arabischen geographischen Quellen", in Studies in the sources on the history of pre-Islamic Central Asia , ed. J. Harmatta, Budapest 1979, 145-151; J. Marquart, A catalogue of the provincial capitals of E ¦ ra ¦ nshahr